mardi, novembre 21, 2006

دی‌روز که رفته بودیم، بند سوتین‌ مشکی‌ش از زیر کت زرد توی دوق می‌زد. امروز موهای اپیلاسیون نشده‌ی دست‌ش هم به همچنین.
بابا تو مزون کار می‌کنی ناسلامتی، یه کم به خودت برس.

حالا

هی چپ رفت، راست رفت، به‌ام گفت «عروس». بالا داشتم می‌آوردم.

اسم منو نوشت با فامیل ِ علی‌رضا. یه ترکیب ِ ناهمگون ِ زشت ِ به‌گوش‌ناآشنا از آب دراومد.

یعنی قبل‌ش هی منتظر بودم علی‌رضا بگه واسه چی این همه پول می‌دی بالای لباسی که یه شب می‌خوای بپوشی بعد هم یا بندازی گوشه‌ی کمد، یا ده بیست تومن بدی به این مغازه‌های کرایه‌ی لباس.
هیچی هم نگفت طفلک.
یعنی می‌گفت نه، من قشنگ قیدشو می‌زدم ها. بدبختی‌م اینه که یه ورم از لباس خوش‌ش میاد، یه ورم حواس‌ش به جنبه‌های اقتصادی و ایناشه.

آقای زوربا تماس می‌گیره، می‌گه: خدمت جناب استاد فلانی هستیم. تو گوشی داد می‌زنم: ای پاچه‌خوار بدبخت!
ولی مرام به این می‌گنا، خدایی ببین هم‌شهریای ما رو.

ذهن‌م مغشوشه.

می‌ترسم هم.

بعد لرز هم گرفته‌م.

بعد تموم دست‌هام هم پوسته پوسته شده. قاعدتاً باید گام ِ اول –یا دوم یا سوم- درمان باشه، ولی دیدن‌ش همچین شوقی به آدم نمی‌ده.

بعد چاق هم شده‌م کلی. یعنی حالم از هیکل خودم به هم می‌خوره.

اصلاً مال ِ این «از یه مرحله به مرحله‌ی دیگه رفتن» باید باشه. سخته. آدم هزار بار همه‌چی رو می‌سنجه و ته‌اش باز دودله.
وقتی هست نه، می‌بینم‌ش، ته ِ دل‌م قرص می‌شه.
این درد ِ بی‌درمون، مال ِ وقتیه که پیش چشمام نیست‌ش.
مدل‌م را انتخاب کردم بالاخره. بعد ِ دو سه روز این ور و آن‌ور چرخیدن و مزون زیر و رو کردن، تصمیم گرفتم مدل ِ زیتونیه را بدهم برام بدوزند، به رنگ ِ بغلی. دل‌م را هم گول زده‌ام این‌طور! هم سفید دارد که رنگ ِ بخت و اقبال‌مان است (!) -حالا این که بخت و اقبال ِ من یا علی‌رضا، خدا می‌داند، بلکه هم بخت ِ هر دومان روی هم- هم زرشکی خوش‌رنگی دارد که خیلی به‌م می‌آید. لباس قشنگی می‌شود و از همین حالا شروع کرده‌ام به دوست داشتن‌اش. اما چیزی که بیش‌تر از همه چیز ِ دی‌روز به‌ام چسبید -گذشته از گل ِ سرخی که یک‌هو گرفت جلوم- این بود که به این نتیجه رسیدم که دل‌م می‌خواهد قید طلاجواهر را بزنم. خب من از همان وقتی که مامان دوست داشت من پول‌هام را پس‌انداز کنم بروم طلا بگیرم باشان، بدم می‌آمده. پول‌هام را می‌دادم بالای کتاب، بالای گوشی موبایل، و خرج‌های خودم. این‌ور آن‌ور رفتن و خرج‌های شخصی و اینترنت و این‌جور چیزها. دو سه تکه طلایی هم که به گل و گردن‌م آویزان است، به اصرار مامان خریده‌م و بیش‌تر ِ پول‌شان را هم بابا داده. خب. یعنی که من اگر علاقه داشتم، پیش‌ترها وقت برای خریدن‌شان بود. علاوه بر این، اهل مهمانی‌های فک و فامیلی هم نیستم که توشان زن‌های خانه‌دار طلا-جواهرات‌شان را به رخ ِ هم می‌کشند. (نمونه‌ی بارزشان، فروغ) دوست‌هام هم این‌طور نیستند، یعنی آن‌هایی که دارم حال و آینده‌ام را کنارشان می‌گذرانم. هرچه فکر کردم، هیچ دلیلی ندیدم برای پول دادن بالای چیزی که نه علاقه‌ای به‌اش دارم، نه مصرفی براش. این که «سنت است» هم -دی‌شب دیدم که- هیچ برام مهم نیست. این بود که دیروز به‌ام چسبید. انجام ِ خواسته‌ها، تسلیم ِ حرف ِ دیگران نشدن.
هاه. هوا را از من بگیر، نوشتن را نه. هی خواستم ننویسم که کسی مواخذه‌ام نکند. که کسی حرفی، حدیثی، چیزی را پشت سرم نگوید و زل نزند با چشم‌های حریص.
نشد. که نمی‌شود. که ما معتادیم، معتاد ِ نوشتن.

samedi, octobre 21, 2006

اسباب‌کشی

آقای فانتازیو لطف کرده‌اند بابت تولد بیست و یک سالگی ِ بنده، ریش و قیچی را به دست گرفته و این‌جا را برای بنده آماده فرموده‌اند. بی‌زحمت سه دقیقه به افتخار ایشان سکوت بفرمایید تا بنده رخت و لباس‌هام را ببرم آن‌جا پهن کنم.
بیت: ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم .. !
پیغام خصوصی: پسرجانم، اگر آرشیو ِ پاییزان‌دات‌بلاگ‌اسپات‌دات‌کام ِ فیلترشده‌ی مرحوم را داری، برو مجدداً تقدیم ‌نامه‌های تولد ِ نوزده‌سالگی‌ام را بخوان. نداری، بگو بفرستم! این دو سال هم ضمناً هیچ گهی نشدیم .. !
موخره: وبلاگ، خانه و هم‌سر و سرویس ِ جواهرات نیست که عوض کردن‌اش تبریک بخواهد، پیشاپیش این را عرض می‌کنم.

mercredi, octobre 18, 2006

از وقتی که پسردائی محض ِ تعطیلی ِ یک‌شنبه، مرخصی گرفت و آمد دو روز این‌جا خورد و خوابید، تو فکر بودم شمه‌ای از اخلاق و رفتارش را بنویسم. تنبلی کردم تا امشب دوباره ناغافل پیدایش شد که: «سه روز مرخصی گرفته‌ام» و لابد آمده صله‌ی رحم کند. حالا هی ما تحمل ِ افاده‌هاش را می‌کنیم و هی از رو نمی‌رود که نمی‌رود. آمده تا شنبه این‌جا بخورد، بخوابد و تلویزیون تماشا کند. ساعت به ساعت انتظار چای دارد و مدام هم می‌گوید قصد مزاحمت ندارد و نباید خودمان را به خاطرش توی زحمت بیندازیم. کفری‌ام. کلی برای این تعطیلی ِ آخر ِ هفته نقشه کشیده بودم. فعلاً هم که situation نامیزان است. برادره هنوز نیامده، پسردائی رفته حمام. من هم خ س ت ه ا م. غر، غر، غر!

lundi, octobre 16, 2006

من نبودم که آن‌طور حرف می‌زدم. کی بود پس؟ کی بود که قلب‌ام را گرفته بود توی دست‌هاش و فشار می‌داد؟ کی است که قلب‌ام را گرفته توی دست‌هاش و فشار می‌دهد؟ کی بود که با لب‌های من به‌اش گفت تمام شد؟ کی بود که با دست‌های من تلفن را کوبید؟ کی بود که خداحافظی هم نکرد حتی، که فرصت هم نداد حتی؟ کی است که دارد در من گریه می‌کند؟ کی است که قلب ِ لعنتی‌اش درد گرفته؟

samedi, octobre 14, 2006

رد ِ خون ِ تو روی برف ..

مارکزخوانی می‌کنم. درد دارد، زیاد.

mercredi, octobre 11, 2006

ما جنگ نمی‌کنیم، جنگ ... هرکار بخواهد با ما می‌کند

عکس از ایران‌تئاتر


با آقای سکس‌پارتنر تشریف بردیم گوشه‌نشینان آلتونا را زیارت بفرماییم. آن‌جا زهرا رویت شد با احسان. قهوه‌ی نیم‌گرم ِ تلخ زیاد به‌ام نچسبید. رفتیم ایستادیم ته ِ صف. دختره‌ی جلویی قدش بلند بود و پسره توی ردیف دوم، موهای پرپشت فرفری داشت. دخترهای دست‌چپی، پی ِ بهانه بودند که بلند بلند بخندند و آقای سمت راستی هی با تن و بدن ِ من ور می‌رفت. طراحی ِ صحنه شاهکار بود. عاشق کمد ِ نیمکت‌دار ِ اتاق نشیمن شدم که عکس فرانس روش بود، فکر کردم: برا خانه‌ام یکی می‌خواهم. بازی ِ شهرستانی فوق‌العاده بود و بعد از اجرا، دست‌ام می‌رسید سارتر ِ عزیز ِ دوست‌داشتنی را می‌بوسیدم. نمایش‌نامه‌اش احیاناً ترجمه و چاپ شده؟

پ.ن: امشب خیال داریم برویم کوری ببینیم. همین‌جا رسماً اعلام می‌نمایم که ای سکس‌پارنتر! ای بوفالو سوار! این حرکات معاشقه‌نما مال ِ توی سینماست و فیلم‌های آبگوشتی! تمرکزم را باز به هم بزنی، ماه در آب را نمی‌آم همراهت!

lundi, octobre 09, 2006

some old nightmares

برگشته بودم، انگار اگه من نبينم­ش، اون هم نمی­بینه. یه جای کار می­‌لنگید. اون روز بود که بو بردم یه جای کار می‌­لنگه. اومده بود توی اتاق، با جعبه­‌ی دستمال کاغذی. نماز می­‌خوند اون اتاق مامان­‌اش، نماز می‌­خوند. لباس تن‌­ام بود، ولی پاهاش پیچیده بود دور تن‌­ام. اومد توی اتاق با جعبه‌­ی دستمال کاغذی. برگشته بودم که نبینم‌­اش. جعبه رو گذاشته بود کنارش. ندیدم چقدر ایستاد. برگشته بودم و چشم­‌هام رو روی هم فشار می‌­دادم. اون روز بود که فهمیدم یه جای کار می‌­لنگه. زنگ زده بود بهش که دستمال کاغذی بیاره. گفتم «می‌­خواد بیاد توی اتاق؟» گفت «آره، مگه چه عیب داره؟» هیچی نگفتم و برگشتم که نبینم‌­اش. نبینم که میاد تو، که می­بینه من لباس تنمه ولی پاهاش حلقه زده دور تنم و تکون می‌­خوره. عقب، جلو، عقب، جلو. بدم می‌­اومد دیگه. بدم می‌­اومد انگار که یه جای کار می­‌لنگید. تن ِ من یعنی واسه بقیه، واسه دیدن­‌شون. کی بود که چشم­‌هامو باز کردم؟ چشم­‌هامو باز کردم و زل زدم توی چشم­‌هاش. لباس تن­‌ام نبود. انگار که نبود. دست کشید به گونه‌­ام. ترسیدم. لرزیدم. دیده بودمش. در ِ خونه رو باز کرده بود. سلام‌­ام رو نشنیده بود. پرسید «سلامت کو؟» به­اش گفتم «نشنیدی». نشنیده بود سلام کرده‌ام. از پشت توری فلزی نشنیده بود سلام‌­ام رو. اومده بود توی اتاق. اومده بود و می‌­دید لباس تنم نیست و دراز کشیده­م و چشم‌­هام بسته است. دست کشید به گونه‌­ام. باز کردم و دیدمش. یهویی انگار همه­‌چی روشن شد. انگار یکی کلید برقو زده باشه و همه‌­چی از تاریکی جون بگیره. جون بگیره و دست بکشه روی گونه‌­ام و چشم‌­هام رو باز کنم ببینم وایساده بالای سرم و لباس تنم نباشه زیر یه لا ملحفه. که باز کنم چشم‌­هامو. که نگاهش کنم و نگاهش کنم و نگاهش کنم و دست ِ آخر بپرسم «نوبت توئه؟» انگار که صف کشیده باشن در اتاق و منتظر نوبت باشن و یهو اون اومده باشه دست بکشه به گونه‌­ام و لباس تن­‌ام نباشه و زیر یه لا ملحفه دراز کشیده باشم با چشم­های بسته. که باز بشه چشم­هام از لمس دست­های هرزه­‌اش و بپرسم «نوبت توئه؟» انگار که نوبتی باشه و فرصتی و انتظاری. انگار که منتظر باشه بیاد کنار من ِ بی‌­لباس با چشم­‌های بسته و دست بکشه روی گونه‌­هامو من چشم‌­هامو باز کنم نگاه کنم به‌­اش که دست می­‌کشه روی گونه‌­ام. که بپرسم «نوبت توئه؟» و بپرسه «بدت میاد؟» و من عدل سر ِ همون لحظه خنده‌­ام بگیره از حرف­‌های کلیشه‌­ای و عدل همون لحظه بخندم و روزی ده بار، صد بار، هزار بار از خودم بپرسم اگه خنده­‌ام نگرفته بود اون لحظه، که فکر کنه بدم نمیاد و بیاد دراز بکشه کنار تن برهنه‌­م و دست بکشه به تنم و غیر ِ همون خنده هم هیچی ته ِ دلم نباشه و هی فکر کنم «این اسمش تجاوزه» و این فکرها هیچی رو عوض نکنه. که عدل سر ِ همون لحظه که دست کشیده بود به گونه­‌ام و پرسیده بودم «نوبت توئه؟» خنده‌­ام گرفته بود و فکر کرده بود خنده‌­ی رضایته و دراز کشیده بود کتار تن ِ برهنه­‌م که زیر ِ یه لا ملحفه بود. دراز کشیده بود و دست می­‌کشید و من خنده‌­ام گرفته بود و حتی دست­اش که رفت طرف ِ کمر شلوارش، خنده‌­ام بند نیومد. که به خودم گفتم «بکش، که این پشت_بند ِ همون ظهریه که دراز کشیده بودی و لباس تن­‌ات بود و پاهاش حلقه زده بود دور ِ تن‌­ات، که اومد توی اتاق و جعبه‌­ی دستمال کاغذی رو سر داد کنار ِ دست­اش». پشت­بند ِ همون ظهر بود، گیرم با یه آدمی که ندیده بود پاهاش پیچیده دور ِ تن ِ تو، با لباس. ­

samedi, octobre 07, 2006

فیلم Raise the Red Lantern فوق‌العاده بود، در حد «خاک خوب» ِ پرل باک. چین ِ 1920، یه دختر نوزده ساله‌ی دانش‌جو، بعد ِ شش ماه تحصیل، به خاطر مرگ پدرش مجبور می‌شه با یه مرد پولدار عروسی کنه و بشه fourth mistress (زن ِ چهارم). باقی ِ فیلم، فصل به فصل ِ یک‌سال بعد ِ زندگی این زن رو نشون می‌ده، و رابطه‌ای که باخدمت‌کار، باقی ِ زن‌ها و شوهرش داره. این مرد –که آقای برادر در تحسین‌اش گفت: «عجب کمری داره!»- توی فیلم توسط همه Master خطاب شده و هیچ وقت صورتش نشون داده نمی‌شه. بعضی دیالوگ‌ها در حد ِ خدان و آخر-عاقبت ِ زن سوم، زن ِ چهارم، و خدمت‌کار ِ زن ِ چهارم، آدم رو داغون می‌کنه. موضوع، بیش‌تر نقد سنت‌ها و رفتارهای اجتماعی ِ محدودکننده و نادرسته و از روی یه رمان ساخته شده به اسم ‘wives and concubines’ نوشته‌ی ‘Su Tong’.
به شدت ملذوذ گشتیم. دیدن بفرمایید و احیاناً مطالعه.

با «فروزنده جون» رفتیم ددر. فروزنده جون نه مربی ِ مهدکودک ِ منه، نه دوست ِ خانوادگی ِ هم‌سن و سال. تقریباً دوبرابر من سن‌شه، با دوتا بچه و شوهر. حالا دست ِ تقدیر زده و این شده مربی ِ دوره‌ی عملی ِ بنده و خیلی از اخلاق و رفتار من خوش‌اش اومده و امروز بعد ِ ساعت کلاس، من و آقای سکس‌پارتنر رو برداشته برده تجریش که آش بخوریم، دیگه تقصیر من نیست! ربطی هم به بنده نداشت –صد البته- که بنده‌ی خدا رو از نارمک بردیم تجریش و رستورانه امروز اصلاً آش درست نکرده بود! فروزنده جون گفت تا این‌جا اومدیم، بریم فرحزاد قلیون بکشیم و چایی بخوریم، که رفتیم کشیدیم و خوردیم و خدا قسمت کرد آش‌رشته‌ی داغ هم خوردیم و مقادیر معتنابهی چیز ِ ترش! سر ِ جا پارک کردن که آقای سکس‌پارتنر پیاده شد، «فروزنده جون» در ِ گوش‌ام گفت به هم می‌آیید. برگشتنی، یک‌جا خاموش کرد. کلی سربه‌سرش گذاشتم و خندیدیم.
خوش‌گذشت، لازمم بود، مرسی آقای inexistent God!