dimanche, août 31, 2008

اوج ِ سرسپردگي‌ام بود و مي‌خواستم از در بيايي که از خود به در شوم.
وقتي که وقت‌اش شد، دير شده بود ديگر.
يکي اين بغل هست که دست‌هاش گرم‌اند. اين را مي‌گويم به‌ات که بداني که تنم اگر يخ کند شبي مثل امشب، مي‌آورم مي‌پيچم‌اش در تن ِ تو.
يک وقتي اگر عقب نگاه کنم به اين روزهام، عشق‌بازي‌هاي کم‌فاصله‌مان يادم مي‌افتد لابد و آخر ِ شب‌هايي که مي‌آيم برهنه مي‌خزم در آغوش تو و التماست مي‌کنم که نگاهم کني.
امروز که عقب نگاه مي‌کنم ولي تمامش کم بودي. شب‌ها تن ِ خودم را بغل مي‌زدم بدون تو، قبل ِ اين که بيايي. خودم را يادم آوردي که کم نيست مني که يادم رفته بود تمام ِ خودم را.

samedi, août 30, 2008

سر ِ امتحان زبان، يهويي زدم زير ِ خنده.
قاطي اون جمله‌هايي که بايد عوضشون مي‌کرديم و با dass يا wenn مي‌نوشتيم، يکي‌اش اين بود که: تو روزنامه خونده‌ام بريتني اسپرز مي‌خواد زمستون توي ايران کنسرت بذاره.
نه، فک کن، فقط فک کن!
يک. آقا اينا هستن که بيست و چهار ساعت از دست ِ قوم ِ شوهر مي‌نالن، خوب؟ منم از همونام!
جريان مختصر و مفيد از اين قراره که پنج‌شنبه شب و. زنگ زد که کجايين، من اومده‌ام و مي‌خوام بيام خونه‌تون. علي‌رضا با کمال خونسردي پيچوند که ما امشب شام بيرونيم، فردام ناهار بيرونيم، قبلش بايد زنگ مي‌زدي هماهنگ مي‌کردي. و. گفت که کادوي تولد واسه‌ي من خريده و اومده که بده. من کلي دلم قيلي ويلي رفت و هي گفتم طفلي، بده، بگو جمعه ناهار بياد اين‌جا. از سر ِ صبح هم پا شدم جمع و جور و (شب‌ ِ قبلش تا دير فيلم مي‌ديديم و کتاب مي‌خونديم) نم‌نمک بساط ِ ناهار به پا کردن. نيمه‌برهنه داشتم دستشويي مي‌شستم که و. اومد و نرسيدم حمام کنم و ابروهامو بردارم. تا نه ِ شب که رفت، بساط ِ بخور بخور و ورق و حرف و خنده به راه بود، خيلي هم خوش گذشت، ولي نتيجه‌اش اين شد که من الان نشستم، تازه مشقاي زبانم تموم شده، فقط نصف ِ امتحان ِ فردامو خونده‌ام، خوابم مياد، حمام نکرده‌ام و ابروهام هم هنوز پاچه‌ي بزه. آقا به خدا، به پير، به پيغمبر، ما خيليم خوش‌حال مي‌شيم بهمون سر بزنين، ولي سر ِ جدتون خبر بدين، هماهنگ کنين، بپرسين گورمرگتون کاري چيزي نداريد، جايي نيستيد، مهموني قرار نيست بياد خونه‌تون، و قس‌علي‌هذا!

دو. اپراي بوريس گودونوف گذاشته بودم واسته دانلود، دم ِ اي-مول گرم، دو روزه يک و سيصد گرفت.

سه. از اين‌ها که بگذريم، آلماني‌ها يک عدد ملت ِ خر مي‌باشند که به گلودرد مي‌گويند گردن‌درد.

jeudi, août 28, 2008

توي آشپزخونه با خيال راحت براي ناهار ِ فردا فسنجون درست مي‌کردم و علي‌رضا هم اون ور نيد‌فوراسپيد بازي مي‌کرد. در ِ کابينت رو باز کردم که يه تيکه از مخلوط‌کن رو دربيارم که ديدم يه چيزي از اون‌ور سراز شد، افتاد، شکست!
همين دو سه هفته‌ي پيش که تولدم بود، شرمين جون و يکي ديگه از بچه‌هاجون (من اسامي اين بشرها رو اصولاً بدون ِ پس‌وند ِ تحبيب نمي‌تونم بيان کنم بس که خاص‌ان!) برداشته بودن يه سرويس ِ مشروب‌خوري ِ بسيار بسيار زشت که من همين‌جوري نگاه‌شون هم نمي‌کنم کادو آورده بودن که به علت کم‌بود ِ جا، همين‌جوري گذاشته بودم توي طبقه‌ي وسط ِ ويترين ِ بقل ِ اوپن ِ آشپزخونه که بعد يه جاي ديگه گم و گورشون کنم. حالا چي شد که اينا افتادن، من هيچ ايده‌اي ندارم. ولي به همين قشنگي، افتادن روي ميزناهارخوري و اون گلدون زشته‌ي روي ميز ناهارخوري رو هم با خودشون شکستن.
شاتزي -آقاي همسر- سکته‌ي ناقص رو -زبونم لال- زدن و هنوز احساس مي‌‌کنن من زير يه کوه ظرف ِ شکسته مدفونم. غافل از اين که اين‌جانب در شکستن ظرف و ظروف -متاسفانه- تبحر خاصي ندارم، اونم اين همه با هم.
همين چند دقيقه قبلش بود که داشتم «جشن ِ بيکران» ِ همينگوي رو که اتفاقي تو بساط اون دست‌فروشه‌ي بغل ِ ميدون پيدا کرده بودم ورق مي‌زدم، فکرم اومد که يه چيزي احتياج دارم توي مايه‌هاي آتيش‌بازي بغل سن -با احترامات فائقه براي رکسي.
حجه الاسلام برهان امام جمعه مهریز: انسان آدم بی حجاب را مانند الاغ لخت وبی پالان یک بار ببیند چشمانش سیر می شود ودیگروسوسه نمی شود و شماها الاغ بی پالان ندیده اید که حتماً دیده اید و درزمان شاه زنان بی حجاب زیاد بودند ولی جلب توجه نمی کردند ولی هم اکنون زنان بد حجاب که مانند الاغ های پالان دار هستند در جامعه فراوانند وخودنمایی میکنند.

اين آقا ظاهراً از اين دُرفِشاني‌ها زياد مي‌کنند. اين وسط يک سوالي که پيش مي‌آيد، اين است که ايشان از ديدن الاغ ِ بي‌پالان يا الاغ ِ کم‌پالان چه حالي به‌شان دست مي‌دهد که اين مسئله را مثال زده‌اند؟

mercredi, août 27, 2008

خسته کوفته از کلاس برمي‌گردم خونه. جلدي مانتومو مي‌کنم و با لباس ورزشام مي‌اندارم توي ماشين که تا برق نرفته، شسته بشن. يه سيب برمي‌دارم با يه بطر آب‌معدني و مي‌شينم واسه هزارمين بار توي اين چندهفته، «دو زن» ِ موراويا رو ورق مي‌زنم.
دوست دارمش اين کتابه‌ رو.

mardi, août 26, 2008

هه هه. مانا اينجا بود، حتي فوق هم قبول شده، حيف شد فقط فوق ِ مايکروسافت قبول نشد.
ديدين اين آدمايي که رسماً طرف مقابل‌شون رو خر فرض مي‌کنن؟
امروز يکي برگشته به من مي‌گه: من جمعه امتحان فوق ِ ليسانس دارم.
- به‌به، فوق ِ چي؟
- فوق ِ مايکروسافت.
دهنم رو باز کردم و دوباره بستم. چه فايده؟

lundi, août 25, 2008

همه‌اش منتظرم. با هر زنگي، صدايي، حرفي. بدي‌اش اين است نمي‌دانم منتظر ِ چه.
چيزي که نمي‌دانم چيست، هيچ‌وقت نمي‌آيد. هيچ وقت صدايي ازش به گوش نمي‌رسد. هيچ‌وقت حرفي نمي‌زند.