dimanche, décembre 19, 2010
vendredi, décembre 17, 2010
آقای بلیک ادواردز مرده و عیالشان عزادار است. من اینقدری به این زوج هنری ارادت دارم که بیایم یک چیزی بنویسم در مورد این روزهای عزیزی که استاد، حتماً لیاقت داشته که درش به لقاءالله بپیوندد.
عاشورا خیلی جزو لیست تعطیلات محبوب من نیست. البته کلاً این تعطیلات اجتنابناپذیر به من سازگار نیستند. یک وقتی -مثلاً فردا- که آدم تنبلی میکند میماند توی خانه و صبح تا شب چرت میزند و سریال میبیند، در حالی که همکلاسیهایش دارند سر ِ تجزیهی قیدها جان میکنند، خیلی بیشتر به من میچسبد. حالا، این که من عاشورا را دوست ندارم برمیگردد به این که ما بچه بودیم و تفریحمان تلویزیون دیدن بود و عاشورا همهچی تعطیل میشد که نوحه پخش بشود و سریال مذهبی و موعظههای منبری که آقا فلان بود و بهمانش کردند. چهار سال بود من این آهنگ سوزناک مخصوص عصر عاشورا را نشنیده بودم و اتفاقاً خیلی هم از این جریان راضی بودم. صبح تاسوعا خیال میکردیم قرار است توی این تعطیلات بهمان خیلی خوش بگذرد که کاری پیش آمد برویم سر کشو و دیدیم ای دل غافل، یک دانه کاندوم بیشتر نمانده و سه روز تعطیلی و دو تا آدمی که یک هفته بود وقت نکرده بودند با هم بخوابند. در احادیث هم آمده آدمی که این روزها نطفهاش منعقد بشود، از نسل یزید است و -چهطور بگویم؟- ذاتش خراب است. ما هم به این چیزها خیلی معتقدیم. با یهقلدوقل و نونبیارکبابببر و سایر بازیهای مفرحی که برای همین وقتها طراحی کردهاند روزگارمان گذشت تا شد ظهر عاشورا. قیمهی مفصلی که با شراب دستساز مزهدار شده بود خورده بودیم و در باسن مبارکمان عروسی برپا بود که سر و صدا تمام شده و رفتیم چرت بزنیم. خدا ازشان نگذرد، انگار سر تا ته ِ خیابان را بلندگو زده بودند که همین یک لحظه را از ما بگیرند. قیمهخورانشان که تمام شد، زدند روی کانال سوزناک و آهنگی که چهار سال تمام بود نشنیده بودم عین پتک شروع کرد توی سرم ضربه زدن. بماند که چه حرفهایی توی دلم میزدم. مثال مودبانه: ننه سگها، فکر میکنید برای چی توی خانهی ما تلویزیون پیدا نمیشود؟ مثال غیر مودبانه؟ خیر. اینجا محل رفت و آمد زن و بچهی مردم است و طبعاً زن و بچهی مردم نمیدانند چی برایشان مناسب است. من میدانم. هه.
موخرهی این پست نصفه نیمه، یک سوپرکالیفراجیلیستیکاکسپیالیدوشس غلیظ است که بابت همدردی تقدیم عیال آن مرحوم میشود.
عاشورا خیلی جزو لیست تعطیلات محبوب من نیست. البته کلاً این تعطیلات اجتنابناپذیر به من سازگار نیستند. یک وقتی -مثلاً فردا- که آدم تنبلی میکند میماند توی خانه و صبح تا شب چرت میزند و سریال میبیند، در حالی که همکلاسیهایش دارند سر ِ تجزیهی قیدها جان میکنند، خیلی بیشتر به من میچسبد. حالا، این که من عاشورا را دوست ندارم برمیگردد به این که ما بچه بودیم و تفریحمان تلویزیون دیدن بود و عاشورا همهچی تعطیل میشد که نوحه پخش بشود و سریال مذهبی و موعظههای منبری که آقا فلان بود و بهمانش کردند. چهار سال بود من این آهنگ سوزناک مخصوص عصر عاشورا را نشنیده بودم و اتفاقاً خیلی هم از این جریان راضی بودم. صبح تاسوعا خیال میکردیم قرار است توی این تعطیلات بهمان خیلی خوش بگذرد که کاری پیش آمد برویم سر کشو و دیدیم ای دل غافل، یک دانه کاندوم بیشتر نمانده و سه روز تعطیلی و دو تا آدمی که یک هفته بود وقت نکرده بودند با هم بخوابند. در احادیث هم آمده آدمی که این روزها نطفهاش منعقد بشود، از نسل یزید است و -چهطور بگویم؟- ذاتش خراب است. ما هم به این چیزها خیلی معتقدیم. با یهقلدوقل و نونبیارکبابببر و سایر بازیهای مفرحی که برای همین وقتها طراحی کردهاند روزگارمان گذشت تا شد ظهر عاشورا. قیمهی مفصلی که با شراب دستساز مزهدار شده بود خورده بودیم و در باسن مبارکمان عروسی برپا بود که سر و صدا تمام شده و رفتیم چرت بزنیم. خدا ازشان نگذرد، انگار سر تا ته ِ خیابان را بلندگو زده بودند که همین یک لحظه را از ما بگیرند. قیمهخورانشان که تمام شد، زدند روی کانال سوزناک و آهنگی که چهار سال تمام بود نشنیده بودم عین پتک شروع کرد توی سرم ضربه زدن. بماند که چه حرفهایی توی دلم میزدم. مثال مودبانه: ننه سگها، فکر میکنید برای چی توی خانهی ما تلویزیون پیدا نمیشود؟ مثال غیر مودبانه؟ خیر. اینجا محل رفت و آمد زن و بچهی مردم است و طبعاً زن و بچهی مردم نمیدانند چی برایشان مناسب است. من میدانم. هه.
موخرهی این پست نصفه نیمه، یک سوپرکالیفراجیلیستیکاکسپیالیدوشس غلیظ است که بابت همدردی تقدیم عیال آن مرحوم میشود.
mercredi, décembre 01, 2010
دیشب بود. ساعت مثلاً یازده. یک جایی یک خبری به چشمم خورد که شهلا فردا اعدام میشود. یاد مامانم افتادم.
مامانم یک آدم خاصی است برای خودش. نه که بگویم خیلی خوب یا خیلی بد، نه. از اینهاست که صبح تا شب با یک «زن روز» یا «خانواده» جلوی تلویزیوناند. اما خوب، انتخابات پارسال مثلاً به کروبی رای داد، یعنی اینطوری هم نیست که خیلی تحت تاثیر کیهان و شبکهی یک باشد. در عین حال همهی مثالهایش در مورد روابط نامشروع دختر و پسر از زن روز است. کلاً در قاموس مامانم چیزی به اسم روابط مشروع دختر و پسر وجود ندارد. همین امروز هم آمده تهران، چون فهمیده دختر تهتغاری بیست سالهاش با یک مرد سی ساله دوست شده و آمده که -به قول خودش- جلوی این کثافتکاریها را بگیرد.
سال هشتاد و یک که ماجرای قتل لاله شده بود تیتر اول روزنامههای زرد، مامانم همهشان را با علاقه میخواند. کلاً عاشق اینطور اخبار جنایی است. جریان شاهرخ و سمیه را هم همینطوری دنبال میکرد، اما کمتر درگیر بود. کلاً نمیفهمید دختر و پسر شانزده ساله چه مرگشان است که باید اینطوری دوتا بچه را قصابی کنند و نچرال بورن کیلرز را هم ندیده بود. من آن موقع یازده سالم بود. هنوز عاشق نشده بودم و فیلم را هم ندیده بودم. بعد که عاشق شدم و فیلم را دیدم، فهمیدم چهجوری میشود دو تا بچه را قصابی کرد، اما از فکرش هم حالم بد میشد. اینطوری بود که من هیچ وقت سمیه نشدم و هر وقت میآمدیم تهران و میرفتیم گاندی که از آدینه کفش بخریم، ترس برم میداشت.
در مورد شهلا، برعکس، مامان با یک کمی دلسوزی حرف میزد و بیشتر به ناصر فحش میداد. فکر بدی هم اگر در مورد شهلا داشت، این بود که چرا رفته با مرد ِ زندار دوست شده. کلاً این که یک آدمی این وسط کشته شده را ول کرده بود و چسبیده بود به رابطهی نامشروع و به قول خودش کثافتکاری این دوتا. بحث صیغه را میگفت از خودشان درآوردهاند. هر دو روز یکبار میرفت از بازارچهی بغل خانه میوه بخرد و سر راه، میایستاد دم مطبوعاتی ِ سر فلکه چیتا، تیترها را میخواند و عکسها را نگاه میکرد. گاهی وسوسه میشد یکی از این مجلهها را بخرد و بعد که میآمد خانه و میخواندش، افسوس میخورد که حرف اضافهتری نزده. حرف پاورقیهای محققی را هم دیگر نمیزد و کاری نداشت پسرعمهی مقتول قاتل است یا دختردایی مامانش.
یک چیزی که هنوز هم من را از مامان میترساند، این است که خیلی راحت مینشیند حکم مرگ و زندگی دیگران را میدهد. مثلاً میگفت باید محمدخانی را اعدام کنند که این دو تا زن را اینطوری انداخت به جان هم و بدبختشان کرد. یا میگوید ا.ن را باید تکه تکه کرد که پارسال این همه جوانهای مملکت را به کشتن داد. یا میگوید فلان مرد فامیل که معتاد است و زن و بچهاش را ول میکند میرود تریاک بکشد را باید چنان حالی بهش داد که دیگر سمت منقل نرد.
سر صبح داشتم فکر میکردم چی میشود که آدم میرود چهارپایه را از زیر پای یکی بکشد. چه حجم نفرتی دارد. فکر کردم اگر یک وقتی، یک آدمی، سر عزیزترین کس ِ من یک بلایی بیاورد، حاضرم همچین کاری بکنم یا نه.
بیشتر ما یک منطق خوبی داریم که میگوید نه. حالا به دلایل مختلف. من خودم توی زندگیام خیلی حرفها زدهام که بعدش پایشان ایستادهام. گاهی هم شده که زدهام زیرش. مثلاً بیست سالم که بود میگفتم من عروسی نمیکنم. اما بیست و یک سالگی توی میدان ِ بغل خانه از علیرضا پرسیدم کی عروسی کنیم. در تئوری میگویم مجازات اعدام را برداریم؛ اما مثلاً یکی مثل بیجه را که اعدام کردند، یک کمی خیالم راحتتر شده بود که شبها توی خیابان تنها باشم؛ بعدش البته عکس بالای دارش را دیدم و دلم سوخت. فکر میکنم اگر در یک آرمانشهری زندگی میکردیم که آدمها را یک جوری تربیت میکردند که کسی بلد نباشد آدم بکشد که بعدش بحث اعدام پیش نیاید، خیالمان خیلی راحتتر میشد. خیلی شده که بروم زندگی قاتلهای سریالی را بخوانم و فکر میکردم که مثلاً اگر پنج سالش که بود، پدرخواندهاش بهش تجاوز نمیکرد، اینطوری نمیشد و اگر آدمها بلد بودند هوای همدیگر را داشته باشند و یک کسی حواسش بود که این بچه توی چه منجلابی دست و پا میزند و الی آخر.
چند وقت پیش یک خبری خواندم که پدر معتاد آمده به بچهی سهماهه تجاوز کرده.
همین دو سه روز پیش بود که نوشتند یک پدری دختر یازده سالهاش را با سیم بسته به بخاری روشن و آتشش زده. من هی فکر کردم که بچهی بیچاره چه کشیده و چقدر التماس کرده که بابا نکن، دردم میآید و چجوری پوستش از داغی بخاری تاول زده و چجوری موهاش ریخته روی صورتش و چشمهاش را بسته، وقتی که پدرش روش نفت میریخته.
پدر را محکوم کردند به ده سال تبعید و دوازده سال زندان. یا برعکس.
این خبر را مامان نشنیده. من هم دل ندارم براش تعریف کنم. ولی از آن وقتهایی است که مرد را نفرین میکند و میگوید باید اعدامش کنند. من نظری ندارم. یک منطق قشنگی دارم که اعدام را محکوم میکند، یک دلی هم دارم که دارد برای بچه زار میزند. چه این بچه، چه بچهی بعدی که مردک میآورد که نکند تخم و ترکهاش وربیافتد.
یک کاری که آدم نباید بکند، این است که برود مراسم اعدام تماشا کند. من رفتم. گمانم نوزده سالم بود. تا حالا ازش حرف نزدهام. شاعر که بشوم از پیچ و تاب تنش میگویم حتماً.
امروز صبح یک آقایی آمده گفته من میفهمم چطوری ممکن است یک زن صیغهای داشته باشم که بیاید توی کمد معاشقهام با زن اصلی را تماشا کند و بعد که زن را کشت، من بروم اعدامش را تماشا کنم و رضایت هم ندهم. بعد هم گفته با اعدام مخالف است.
من؟ من خیلی فکر کردم، اما نفهمیدم چطور آدم میتواند بایستد پیچ و تاب اندامی را تماشا کند که یک وقتی بغل میزده و حتماً دوست هم داشته. فکر کردم این آدم لابد از کثافتی که زندگیاش را برداشته بود خسته شده، بعد راه بهتری بلد نبوده که جمعش کند.
مادر لاله گفته که از این به بعد رخت عزایش را درمیآورد و شاد میشود. من تا قبلش میفهمیدم آدم از زنی بدش بیاید که زندگی دخترش را گرفته. لابد فکر میکرده دخترش خوشبخت است و شوهر خوبی دارد. ولی آدم چطور ممکن است جان دادن یکی را تماشا کند و بعد برود خوشحال باشد برای خودش که من انتقامم را گرفتم و خیالم راحت است؟
این آدم یک کمی شبیه مامان من است و من را میترساند. که ما آدمها گاهی قلبمان از سنگ میشود.
مامانم یک آدم خاصی است برای خودش. نه که بگویم خیلی خوب یا خیلی بد، نه. از اینهاست که صبح تا شب با یک «زن روز» یا «خانواده» جلوی تلویزیوناند. اما خوب، انتخابات پارسال مثلاً به کروبی رای داد، یعنی اینطوری هم نیست که خیلی تحت تاثیر کیهان و شبکهی یک باشد. در عین حال همهی مثالهایش در مورد روابط نامشروع دختر و پسر از زن روز است. کلاً در قاموس مامانم چیزی به اسم روابط مشروع دختر و پسر وجود ندارد. همین امروز هم آمده تهران، چون فهمیده دختر تهتغاری بیست سالهاش با یک مرد سی ساله دوست شده و آمده که -به قول خودش- جلوی این کثافتکاریها را بگیرد.
سال هشتاد و یک که ماجرای قتل لاله شده بود تیتر اول روزنامههای زرد، مامانم همهشان را با علاقه میخواند. کلاً عاشق اینطور اخبار جنایی است. جریان شاهرخ و سمیه را هم همینطوری دنبال میکرد، اما کمتر درگیر بود. کلاً نمیفهمید دختر و پسر شانزده ساله چه مرگشان است که باید اینطوری دوتا بچه را قصابی کنند و نچرال بورن کیلرز را هم ندیده بود. من آن موقع یازده سالم بود. هنوز عاشق نشده بودم و فیلم را هم ندیده بودم. بعد که عاشق شدم و فیلم را دیدم، فهمیدم چهجوری میشود دو تا بچه را قصابی کرد، اما از فکرش هم حالم بد میشد. اینطوری بود که من هیچ وقت سمیه نشدم و هر وقت میآمدیم تهران و میرفتیم گاندی که از آدینه کفش بخریم، ترس برم میداشت.
در مورد شهلا، برعکس، مامان با یک کمی دلسوزی حرف میزد و بیشتر به ناصر فحش میداد. فکر بدی هم اگر در مورد شهلا داشت، این بود که چرا رفته با مرد ِ زندار دوست شده. کلاً این که یک آدمی این وسط کشته شده را ول کرده بود و چسبیده بود به رابطهی نامشروع و به قول خودش کثافتکاری این دوتا. بحث صیغه را میگفت از خودشان درآوردهاند. هر دو روز یکبار میرفت از بازارچهی بغل خانه میوه بخرد و سر راه، میایستاد دم مطبوعاتی ِ سر فلکه چیتا، تیترها را میخواند و عکسها را نگاه میکرد. گاهی وسوسه میشد یکی از این مجلهها را بخرد و بعد که میآمد خانه و میخواندش، افسوس میخورد که حرف اضافهتری نزده. حرف پاورقیهای محققی را هم دیگر نمیزد و کاری نداشت پسرعمهی مقتول قاتل است یا دختردایی مامانش.
یک چیزی که هنوز هم من را از مامان میترساند، این است که خیلی راحت مینشیند حکم مرگ و زندگی دیگران را میدهد. مثلاً میگفت باید محمدخانی را اعدام کنند که این دو تا زن را اینطوری انداخت به جان هم و بدبختشان کرد. یا میگوید ا.ن را باید تکه تکه کرد که پارسال این همه جوانهای مملکت را به کشتن داد. یا میگوید فلان مرد فامیل که معتاد است و زن و بچهاش را ول میکند میرود تریاک بکشد را باید چنان حالی بهش داد که دیگر سمت منقل نرد.
سر صبح داشتم فکر میکردم چی میشود که آدم میرود چهارپایه را از زیر پای یکی بکشد. چه حجم نفرتی دارد. فکر کردم اگر یک وقتی، یک آدمی، سر عزیزترین کس ِ من یک بلایی بیاورد، حاضرم همچین کاری بکنم یا نه.
بیشتر ما یک منطق خوبی داریم که میگوید نه. حالا به دلایل مختلف. من خودم توی زندگیام خیلی حرفها زدهام که بعدش پایشان ایستادهام. گاهی هم شده که زدهام زیرش. مثلاً بیست سالم که بود میگفتم من عروسی نمیکنم. اما بیست و یک سالگی توی میدان ِ بغل خانه از علیرضا پرسیدم کی عروسی کنیم. در تئوری میگویم مجازات اعدام را برداریم؛ اما مثلاً یکی مثل بیجه را که اعدام کردند، یک کمی خیالم راحتتر شده بود که شبها توی خیابان تنها باشم؛ بعدش البته عکس بالای دارش را دیدم و دلم سوخت. فکر میکنم اگر در یک آرمانشهری زندگی میکردیم که آدمها را یک جوری تربیت میکردند که کسی بلد نباشد آدم بکشد که بعدش بحث اعدام پیش نیاید، خیالمان خیلی راحتتر میشد. خیلی شده که بروم زندگی قاتلهای سریالی را بخوانم و فکر میکردم که مثلاً اگر پنج سالش که بود، پدرخواندهاش بهش تجاوز نمیکرد، اینطوری نمیشد و اگر آدمها بلد بودند هوای همدیگر را داشته باشند و یک کسی حواسش بود که این بچه توی چه منجلابی دست و پا میزند و الی آخر.
چند وقت پیش یک خبری خواندم که پدر معتاد آمده به بچهی سهماهه تجاوز کرده.
همین دو سه روز پیش بود که نوشتند یک پدری دختر یازده سالهاش را با سیم بسته به بخاری روشن و آتشش زده. من هی فکر کردم که بچهی بیچاره چه کشیده و چقدر التماس کرده که بابا نکن، دردم میآید و چجوری پوستش از داغی بخاری تاول زده و چجوری موهاش ریخته روی صورتش و چشمهاش را بسته، وقتی که پدرش روش نفت میریخته.
پدر را محکوم کردند به ده سال تبعید و دوازده سال زندان. یا برعکس.
این خبر را مامان نشنیده. من هم دل ندارم براش تعریف کنم. ولی از آن وقتهایی است که مرد را نفرین میکند و میگوید باید اعدامش کنند. من نظری ندارم. یک منطق قشنگی دارم که اعدام را محکوم میکند، یک دلی هم دارم که دارد برای بچه زار میزند. چه این بچه، چه بچهی بعدی که مردک میآورد که نکند تخم و ترکهاش وربیافتد.
یک کاری که آدم نباید بکند، این است که برود مراسم اعدام تماشا کند. من رفتم. گمانم نوزده سالم بود. تا حالا ازش حرف نزدهام. شاعر که بشوم از پیچ و تاب تنش میگویم حتماً.
امروز صبح یک آقایی آمده گفته من میفهمم چطوری ممکن است یک زن صیغهای داشته باشم که بیاید توی کمد معاشقهام با زن اصلی را تماشا کند و بعد که زن را کشت، من بروم اعدامش را تماشا کنم و رضایت هم ندهم. بعد هم گفته با اعدام مخالف است.
من؟ من خیلی فکر کردم، اما نفهمیدم چطور آدم میتواند بایستد پیچ و تاب اندامی را تماشا کند که یک وقتی بغل میزده و حتماً دوست هم داشته. فکر کردم این آدم لابد از کثافتی که زندگیاش را برداشته بود خسته شده، بعد راه بهتری بلد نبوده که جمعش کند.
مادر لاله گفته که از این به بعد رخت عزایش را درمیآورد و شاد میشود. من تا قبلش میفهمیدم آدم از زنی بدش بیاید که زندگی دخترش را گرفته. لابد فکر میکرده دخترش خوشبخت است و شوهر خوبی دارد. ولی آدم چطور ممکن است جان دادن یکی را تماشا کند و بعد برود خوشحال باشد برای خودش که من انتقامم را گرفتم و خیالم راحت است؟
این آدم یک کمی شبیه مامان من است و من را میترساند. که ما آدمها گاهی قلبمان از سنگ میشود.
mardi, novembre 30, 2010
توی اپیزود فیلان سیزن بیسار فرندز، یه جایی هست که چندلر مجبوره برای کریسمس بره تولسا و قبل از رفتن میگه به هر حال هیچکس کارش رو دوست نداره. طبعاً چون چندلره، همه مخالفن و حتی راس میگه آی کنت گت ایناف داینسورز. داشتم خارجیاش را میگفتم. برای همین ننوشتم دایناسور.
الان ساعت دوازده و دوازده دقیقهی شب- صبح- بامداده. از دو و نیم ظهر دچار گردندرد و کمردرد ناشی از استفادهی غیر صحیح از تکنولوژی شدهام و چشمهای خودم و علیرضامون و بابکمون قرمزه و هی خمیازه میکشیم. (دروغ گفتم. الان علیرضا گفت سپنتا؟ بابک جواب داد پونزّهتا. بعد زنگ زدن خارج و لهجهی خانم پیغامگیر انگلیسی بود و ما خیلی خندیدیم. یک اصطلاح هم یاد گرفتم که: کی از تو بچه خواست؟)
ساعت دوازده و ده دقیقهی شب شروع کرده بودم به فکر کردن به این که برای اولین بار توی عمرم دیگه اون آدمی نیستم که کریسمس میخواد بره تولسا. اون آدمیام که کنت گت ایناف داینسورز.
الان ساعت دوازده و دوازده دقیقهی شب- صبح- بامداده. از دو و نیم ظهر دچار گردندرد و کمردرد ناشی از استفادهی غیر صحیح از تکنولوژی شدهام و چشمهای خودم و علیرضامون و بابکمون قرمزه و هی خمیازه میکشیم. (دروغ گفتم. الان علیرضا گفت سپنتا؟ بابک جواب داد پونزّهتا. بعد زنگ زدن خارج و لهجهی خانم پیغامگیر انگلیسی بود و ما خیلی خندیدیم. یک اصطلاح هم یاد گرفتم که: کی از تو بچه خواست؟)
ساعت دوازده و ده دقیقهی شب شروع کرده بودم به فکر کردن به این که برای اولین بار توی عمرم دیگه اون آدمی نیستم که کریسمس میخواد بره تولسا. اون آدمیام که کنت گت ایناف داینسورز.
jeudi, novembre 25, 2010
دو هفتهای میشود که تمرکز ندارم. نمیدانم چرا. یک حالتی است که چند وقت میشود افتادهام توش و هی فروتر میروم. تقصیر خودم است. سه ماه است نشستهام میگویم علی بیا ما را ببر مسافرت، بابک بیا برویم شمال، بابا راه بیفت محمودآباد منتظر است. خارجیها در این زمینه میگویند مشکل از وقتی شروع میشود که شوهر آدم، آدم را ستیسفای نکند. البته منظورم از آن لحاظ نیست. از آن لحاظ که... اوف. (اینجا لبخند محوی روی لبهای نگارنده مینشیند و فیبیوار چند لحظهای حواسش پرت میشود).
هفتهی پیش خندهدارترین تعریف ممکن را از خودم شنیدم. آقای الف گفت من بلدم جوری بنویسم که کتاب توی ارشاد برایش مشکلی پیش نیاید. البته این حرف حقیقت دارد و من این را بلدم، اما همان لحظه یادم افتاد وبلاگم فیلتر است. بعد یادم افتاد نشسته بودم توی دفتر آقای میماینها، آقای خ روبهرویم پشت میزش نشسته بود و میگفت وبلاگم را خوانده و داشت عرق سرد مینشست روی پیشانیام، در حالی که نباید مینشست، چون داشت از من تعریف میکرد. بعد یادم افتاد به چهار سال پیش و عکسالعمل د.ب وقتی وبلاگم را پیدا کرده بود و به خاطرش مجبور شدم از دومین به آن قشنگی دست بکشم. بعد یادم افتاد به خیلی قبلترش که مثلاً هیجده سالم بود و تازه رفته بودم دانشگاه و یک بار مامان ازم پرسیده بود تو وبلاگ داری، و من با جدیت گفته بودم نه.
بعدش فین ِ گندهای کردم.
الان در یک مرحلهایام که نوشتن برایم بیگدیل شده؛ که مجبورم جوری بنویسم که تایید بقیه را بگیرم؛ که اسمش شده کار و چون اصلاً از اول تفریح ِ من بوده، خیال میکنم بینش چیز دیگری نباید باشد و اصلاً وقت هم برای چیز دیگری نگذاشتهام بماند. این هم عیب من است دیگر، خوب بلدم یک کاری را برای خودم زهرمار کنم. دلم هم نمیخواهد مثلاً تا اطلاع ثانوی وبلاگ ننویسم. به هر حال من -برای مثال- بهاره رهنما نیستم که بار عظیم ادبیات مملکت روی دوش من باشد؛ یک آدم معمولیام که دوست دارد بیاید بنشیند دور همی از خاطراتش بگوید، از حسش بگوید. گاهی هم غیبت کند البته. قرار نیست که من -به قول بابام- آلت تناسلی غول مذکر را بشکنم.
البته از بیست سالگیام به اینور، بابام اسم عضو شریف غول را جلوی من میآورد و باکیاش نیست.
هفتهی پیش خندهدارترین تعریف ممکن را از خودم شنیدم. آقای الف گفت من بلدم جوری بنویسم که کتاب توی ارشاد برایش مشکلی پیش نیاید. البته این حرف حقیقت دارد و من این را بلدم، اما همان لحظه یادم افتاد وبلاگم فیلتر است. بعد یادم افتاد نشسته بودم توی دفتر آقای میماینها، آقای خ روبهرویم پشت میزش نشسته بود و میگفت وبلاگم را خوانده و داشت عرق سرد مینشست روی پیشانیام، در حالی که نباید مینشست، چون داشت از من تعریف میکرد. بعد یادم افتاد به چهار سال پیش و عکسالعمل د.ب وقتی وبلاگم را پیدا کرده بود و به خاطرش مجبور شدم از دومین به آن قشنگی دست بکشم. بعد یادم افتاد به خیلی قبلترش که مثلاً هیجده سالم بود و تازه رفته بودم دانشگاه و یک بار مامان ازم پرسیده بود تو وبلاگ داری، و من با جدیت گفته بودم نه.
بعدش فین ِ گندهای کردم.
الان در یک مرحلهایام که نوشتن برایم بیگدیل شده؛ که مجبورم جوری بنویسم که تایید بقیه را بگیرم؛ که اسمش شده کار و چون اصلاً از اول تفریح ِ من بوده، خیال میکنم بینش چیز دیگری نباید باشد و اصلاً وقت هم برای چیز دیگری نگذاشتهام بماند. این هم عیب من است دیگر، خوب بلدم یک کاری را برای خودم زهرمار کنم. دلم هم نمیخواهد مثلاً تا اطلاع ثانوی وبلاگ ننویسم. به هر حال من -برای مثال- بهاره رهنما نیستم که بار عظیم ادبیات مملکت روی دوش من باشد؛ یک آدم معمولیام که دوست دارد بیاید بنشیند دور همی از خاطراتش بگوید، از حسش بگوید. گاهی هم غیبت کند البته. قرار نیست که من -به قول بابام- آلت تناسلی غول مذکر را بشکنم.
البته از بیست سالگیام به اینور، بابام اسم عضو شریف غول را جلوی من میآورد و باکیاش نیست.
dimanche, novembre 21, 2010
صبح با صدای زنگ موبایل ع.ر بیدار شدم، دیدم دماغم هنوز آویزان است و روی دندهی چپم و خوابم هم میآید. تصمیم گرفتم نروم دانشگاه. دیروز هم البته وضع بهتری نداشتم، منتها دیروز گرامر داشتم. امروز اگر میرفتم، باید به فرانسه دینی میخواندم که زیاد لطفی ندارد و تازه یادم هم نرفته که دیروز، پایم را که از خانه گذاشتم بیرون، سرفههایم شروع شد. اینطوری بود که خودم را قانع کردم و رفتم دوتا نیمرو برای هر کداممان بار گذاشتم و یک لیوان چای ریختم و این شکلی روزم را شروع کردم.
mardi, novembre 16, 2010
دلم میخواست آبدهنم را که قورت میدادم، گلوم نمیسوخت. اما این خودش بحث دیگریست.
یازده سالم که بود، یک شب از خواب پریدم، دیدم مامانم یک گوشه نشسته گریه میکند. آنوقتها توی خانوادهی ما کسی از این هنرها نداشت که خبر بد را پنهان کند، یا جوری بگوید که آدم آنطوری دلش نلرزد. اینجوری هم نبودیم که همدیگر را بغل کنیم و دلداری بدهیم. همینجوری شنیدم که بابام سکته کرده و الان بیمارستان است و کسی هم نمیگفت که درست میشود و برمیگردد و همین حرفهایی که اینجور وقتها به یک بچهی یازده ساله میگویند که نترسد و خیالش راحت باشد. از همان وقتها بود که من شروع کردم تجسم کنم این که یک کسی بمیرد چهشکلی میشود و آدم چهجوری باید آماده باشد. سر ِ هر چیزی، هر نفسی، هر مکثی، من بلد بودم آماده باشم. همین. منظورم این است که دلم نمیخواهد توضیح بیشتری بدهم، نه که مثلاً زیر پوستم یک دکستر قایم کرده باشم و نخواهم نشان بدهم. بعد گذشت و گذشت و شد دیروز. من با بابام رفته بودم یک بیمارستان ِ تر و تمیزی که یک عمل سر پایی آسانی انجام بدهد که قرار بود کلش بیشتر از دو ساعت طول نکشد. البته ما هشت ساعت آنجا بودیم؛ ولی این را نمیخواستم تعریف کنم. بابام را که با لباس عمل دادیم دست پرستار که ببرد پایین، تازه دیدم چقدر پیر شده. البته همیشه این را میدیدم، ولی آنجا و با آن سر و شکل، اوضاع یک طور ِ دیگری است.
خوبیاش این بود که آن هشت ساعت، تنها نبودم.
یازده سالم که بود، یک شب از خواب پریدم، دیدم مامانم یک گوشه نشسته گریه میکند. آنوقتها توی خانوادهی ما کسی از این هنرها نداشت که خبر بد را پنهان کند، یا جوری بگوید که آدم آنطوری دلش نلرزد. اینجوری هم نبودیم که همدیگر را بغل کنیم و دلداری بدهیم. همینجوری شنیدم که بابام سکته کرده و الان بیمارستان است و کسی هم نمیگفت که درست میشود و برمیگردد و همین حرفهایی که اینجور وقتها به یک بچهی یازده ساله میگویند که نترسد و خیالش راحت باشد. از همان وقتها بود که من شروع کردم تجسم کنم این که یک کسی بمیرد چهشکلی میشود و آدم چهجوری باید آماده باشد. سر ِ هر چیزی، هر نفسی، هر مکثی، من بلد بودم آماده باشم. همین. منظورم این است که دلم نمیخواهد توضیح بیشتری بدهم، نه که مثلاً زیر پوستم یک دکستر قایم کرده باشم و نخواهم نشان بدهم. بعد گذشت و گذشت و شد دیروز. من با بابام رفته بودم یک بیمارستان ِ تر و تمیزی که یک عمل سر پایی آسانی انجام بدهد که قرار بود کلش بیشتر از دو ساعت طول نکشد. البته ما هشت ساعت آنجا بودیم؛ ولی این را نمیخواستم تعریف کنم. بابام را که با لباس عمل دادیم دست پرستار که ببرد پایین، تازه دیدم چقدر پیر شده. البته همیشه این را میدیدم، ولی آنجا و با آن سر و شکل، اوضاع یک طور ِ دیگری است.
خوبیاش این بود که آن هشت ساعت، تنها نبودم.
samedi, novembre 13, 2010
الان که این را مینویسم، داریم یک آهنگ سختی گوش میدهیم. اینقدر سخت که مجبور شدیم برویم لیریکش را پیدا کنیم بفهمیم دقیقاً چی میگوید. سلام خانوم میمنون. بالاخره پیدا کردیم و فهمیدیم و خیالمان راحت شد. الان داریم جان جان گوش میدهیم، لقبی که من خیلی وقت است به توتی دادهام.
امروز سر کلاس گرامر یاد دستهای مامانم افتاده بودم. جریان از اینجا شروع شده بود که چند روز پیش یکی یک جایی یک عکسی گذاشته بود و بالاش نوشته بود عین دستهای مامانمه. مثلاً داشتم نمیگفتم که الی توی گودر شر کرده بود و شما هم نفهمیدید. تا عکس لود بشود من هی به دستهای مامان الی فکر کردم و این که چه شکلی بود و این که الان دستهای مامانم را میبینم یا نه. خیال میکردم دستهای همهی مامانها شبیه هم است و چروک خورده و رگهاش بیرون زده. بعد دیدم نه، مامان ِ توی عکس شبیه مامان من نیست و جوان مانده و رگهای سبز ندارد و دلم یکهو تنگ شد. تنگ که نه، همین که دلم خواست یک گوشه کناری بود که برویم با هم بنشینیم حرف بزنیم. عیبش این است که گوشه کنارش هست، خودش نیست.
امروز سر کلاس گرامر یاد دستهای مامانم افتاده بودم. جریان از اینجا شروع شده بود که چند روز پیش یکی یک جایی یک عکسی گذاشته بود و بالاش نوشته بود عین دستهای مامانمه. مثلاً داشتم نمیگفتم که الی توی گودر شر کرده بود و شما هم نفهمیدید. تا عکس لود بشود من هی به دستهای مامان الی فکر کردم و این که چه شکلی بود و این که الان دستهای مامانم را میبینم یا نه. خیال میکردم دستهای همهی مامانها شبیه هم است و چروک خورده و رگهاش بیرون زده. بعد دیدم نه، مامان ِ توی عکس شبیه مامان من نیست و جوان مانده و رگهای سبز ندارد و دلم یکهو تنگ شد. تنگ که نه، همین که دلم خواست یک گوشه کناری بود که برویم با هم بنشینیم حرف بزنیم. عیبش این است که گوشه کنارش هست، خودش نیست.
vendredi, novembre 05, 2010
توی دورهی تورلیدری یه معلم بناهای تاریخی داشتیم که توی فلورانس معماری خونده بود. از کلاسش یه چیزایی در مورد مرمت آثار باستانی و شباهت دو تا گنبد توی ایتالیا و اصفهان یادمه و این که هی با یه لهجهی ایتالیایی بامزهای میگفت سنتا ماریا دل فیوره. همون موقع بود که من خودم گفتم قبل از این که بمیرم باید اینجاها رو ببینم.
الان سه سال گذشته.
الان سه سال گذشته.
Inscription à :
Articles (Atom)