دم ِ عابربانک داشتم پول ميگرفتم که آمد آن بغل ايستاد به مرتب کردن چادرش. پير بود. نه هيکل داشت، نه قيافه. يعني داشت اينها، اما چشمگير نبودند. ميتوانست مادر من باشد. شروع کرد به شکايت از دست ِ چادرش. بهاش که گفتم خوب درش بيار، بُل گرفت که بهام حرف ميزنند و اعصاب ندارم و ميگيرم ميزنمش. بعد برگشت از من پرسيد: شما خودت کسي بهات چيزي نميگويد؟ ناراحت نميشوي؟ -من مانتوي کوتاه ِ ترکم را پوشيده بودم که باد ميزد تا کمرم را هويدا ميکرد. پيش ِ خودم گفتم: «ها. براي اين بود همهاش؟» حالش را گرفتم گذاشتم روي پولم، آمدم خانه.
lundi, septembre 29, 2008
dimanche, septembre 28, 2008
samedi, septembre 27, 2008
jeudi, septembre 25, 2008
mercredi, septembre 24, 2008
mardi, septembre 23, 2008
lundi, septembre 15, 2008
samedi, septembre 13, 2008
به خودم ميگويم: «گه خوردي گفتي با اتوبوس برميگردي.» نشستم جلو و سرم را تکيه دادم عقب. عرق نشسته بود روي پيشانيام و پاهام درد گرفته بود. سه ساعت و نيم توي صف ِ ثبتنام دانشگاه آزاد، واحد تهران مرکز، رشتهي مترجمي زبان فرانسه ايستادم تا بهام بگويند دو تا کپي کم داري و من بگويم به جهنم و بيايم بيرون.
کليد مياندازم ميآيم زير خنکي کولر مينشينم و آبپرتقال ِ تلخم را جرعه جرعه مينوشم. که ديگر حرف و حديثي نباشد، دو تا بانک رفتن لازمم و يک پست و پر کردن ِ سفتهاي که سر ِ راه خريدم.
هرقدر بيشتر ميگذرد، بيشتر عين حيوان بام برخورد ميشود. محيط کار و دانشگاه و اوکااف حتي با آن سيستم ِ ثبتنام داغانش که دو روز ديگر بايد بروم با آن هم سر و کله بزنم. کلاس ِ اول دبستان، يکي بود که رنگ پاپيون ِ موها و کفشهام را پرسيد و گذاشت يک پاراگراف ِ کيهانبچهها براش بخوانم و اسمم را نوشت. دانشگاه ِ اهواز دستمان را جيبمان ميکرديم و پولمان را ميداديم به مامور بانک که روزهاي ثبتنام ميآمد حاضر و آماده کارمان را ميکرد. اينجا هي بايد از اين شهر بروي آنور و تازه آخرش هم عين بدهکارها سرت را پايين بيندازي و چشم بگويي و انگار که طرف برات فلان ِ غول شکسته باشد، تشکر کني که به تريج قباش بر نخورد.
jeudi, septembre 11, 2008
از صبح خدا هي دارد ما را ميمالاند. اول که ماسوله سيل آمد و ما آنجا بوديم. بعد ديدم با وجود ِ نقد ِ درخشاني -نسبت به کارهاي قبليام- که روي اين کتابه نوشتهام و شخصيتپردازياش را لجنمال کردهام، نميرسم بروم نشر افق امروز، هر چقدر هم که کارهام را زير و رو کنم. -ميخواهم موهام را سشوار حسابي بکشم و لاک بزنم و لازانيام را بار بگذارم- بعد هم که الي گفت نميآد.
خدا، سر ِ جدت بکش بيرون.
lundi, septembre 08, 2008
از بعد ِ امتحان ِ اوکااف خونهنشين شدهام. يا نمنک اين کتاب فرانسوي- افريقاييه رو ميخونهام، يا پاي کامپيوتر سيمز بازي ميکنم يا پي ِ کاراي گرفتن ِ مدرک از اون يکي دانشگاه پاي تلفنام و حرص ميخورم. اين روزا که روزي سه نوبت هم به جون ِ سيمين دعا ميکنم که رفت دنبال کارام و لازم نشد خودم برم اهواز. عوضاش از پاييز يه دورهي فشردهي سهبرنامهاي ِ چندمنظوره شروع ميشه که خودم موندهام چجوري قراره برنامهي دانشگاه و اوکااف و فرانسه رو توي يه هفتهي ناقابل جا بدم و وقت واسه باشگاه و قر و فر و به جوجه رسيدن که تو مملکت غريب بهاش سخت نگذره و شوهر داري و خونهداري و ... بهبه، بعد ِ ماه ِ مبارک هم از همدان مهمون داشتيم راستي.
زياده عرضي نيست.
mercredi, septembre 03, 2008
يعني خدا نکند آدم يک وقتي محتاج ِ اين خلق بشود ها! دم ِ غروبي بلند شديم بدو بدو رفتيم عکاسي ِ دم ِ منزل چند عدد عکس ابتياع کنيم، بماند که نيم ساعت دم آينه با اين مقنعهي کوفتي ور ميرفتيم که به قاعده بشود و نشد. برق نبود. رفتيم چشمپزشکي لنز سفارش بدهيم، نبود. پياده برگشتيم خانه، گفتيم نيم کيلو آش بگيريم سق بزنيم، نبود. لاالهالاالله.
دو سه روزه همهاش دارم فک ميکنم دستم ميشکست زودتر ميرفتم مدارکمو از دانشگاه ِ قبلي ميگرفتم که حالا لنگ ِ دو هفته نباشم و ندونم کي برم و کي بيام و چيکار کنم؟ از اين ور هي دارم فک ميکنم بدجوري واسه دوباره دانشگاه رفتن و کلاً از اول شروع کردن پير شدهام. ربطي هم به سن و سال نداره، همهاش بيست و سه سالم بيشتر نيست. حس ميکنم هر غلطي که تا حالا بايد ميکردهام، کردهام و بسمه.
هرچند يه کسي ته ِ دلم خوشحاله و اشتياق داره و به روي خودش نمياره.
کسي پارتي نداره من هفتهي ديگه واسه اهواز بليط بگيرم؟ همينجوري تا آخراي مهر همه يره.
mardi, septembre 02, 2008
Inscription à :
Articles (Atom)