mercredi, février 18, 2009

از عشق و ديگر سايه‌ها

... اما هيچ‌‌وقت اين‌طور نمي‌شود که پوست تو روي تن من سنگيني کند و اين خوب است.
ارديبهشت هشتاد و چهار بود که کار و خانواده‌ام را ول کردم آمدم تهران. کار ِ آن وقتم، بهترين کاري بود که تا حالا داشته‌ام، و خانواده را فکر مي‌کردم که خيلي مهم است که کنارشان نباشي.
داشتم دفتريادداشتي را ورق مي‌زدم مربوط به همان وقت‌ها که داشتم مي‌کندم بيايم. آن‌وقت‌ها «عباس‌آقا»يي بود که تلفني حرف مي‌زديم بيشتر، و اين را حرفش را نوشته بودم که به خودم يادآوري کنم حرف ِ بي‌خودي زده.
به‌اش گفته بودم -در دفاع از تصميم‌ام- که من بيش‌تر از ايني که اين‌جا دوستي داشته باشم، آن‌جا دارم. گفته بود يک هفته مي‌تواني با دوستانت باشي؛ گيرم دو هفته. هفته‌ي سوم چه؟ زندگي آن‌ها روال خاصي دارد که ممکن است دو يا سه بار در سال به خاطر تو بر هم بزنندش، اما نه بيش‌تر.
گفته بود هيچ‌کس مثل خانواده نمي‌شود. اين حرفش را سال ِ بعدش فهميدم. که داشتم ازدواج مي‌کردم و کسي نبود بام بياد مدل براي لباس عروس انتخاب کنم و پيراهن شب ِ قبل‌اش را پرو کنم و وسيله براي خانه بگيرم و خانه بچينم با هزار و يک ريزه‌کاري که قبلش نمي‌دانستم و جايي که کار مي‌کردم، همه‌شان جد کرده بودند که روزم جهنم باشد. وقتي که مادر نداشتم ديگر. که بعدتر هم بود. براي هر کار کوچکي که مجبور بودم تنها انجام بدهم و هميشه نبودم و قدر نمي‌دانستم. همين سه ماهي که اين‌قدر کند و کش‌دار گذشت و هنوز هم دارد مي‌گذرد و من تصميم گرفتم سراغ از کسي نگيرم ببينم روز ِ چندم حالم را مي‌پرسي. -اين‌جاش ديگر مخاطب ِ خاص دارد- و ديدم نمي‌پرسي. اصلاً رک و راست مي‌گويم. همان وقتي ترک خورد که تو فکر کردي صلاح ِ من اين است که يک سال و چند ماه چيزي را از من پنهان کني. من خيلي ممنونم که آن روز بلند شدي آمدي و تا شب پيش ِ من ماندي که من درد کشيدم و خون‌ريزي کردم و تنها ولي نبودم. ولي يادم نمي‌رود صبح ِ فرداش که يک‌هو ترسم گرفت و به‌ات گفتم بيا، خسته بودي و نيامدي. يادم نمي‌رود که دو ماه بعدش، که من ديگر شکسته بودم و کسي را نمي‌خواستم ببينم اصلاً، هر سه‌تان امتحان نداشتيد و وقت ِ رفاقت کردنتان رسيده بود و يکي‌تان مسافرش رفته بود و تو مسافرت نيامده بود و خيال مي‌کرديد حالا وقت ِ مناسبي است که دور هم باشيم. يادم نمي‌رود که دير آمديد و من حرف نزدم و کاري به‌تان نداشتم و هي مي‌پرسيديد چه‌ات شده. چه‌ام بود؟ حرف زدن يادم رفته بود. که بعد تو بپرسي آمده‌ايم کافه يا مهد کودک و رويت را برگرداني که من مي‌خواستم با همان نگاه جواب حرفت را بدهم و ندادم و بلند شدم آمدم بيرون و تو پشت سرم بگويي که من شوهر دارم و چه انتظاري بايد مي‌داشتم. نمي‌دانستي من کم‌تر از تو با سهيل، با علي‌رضام؟ نمي‌دانستي لابد و نپرسيده بودي هم. و من نمي‌توانستم به اين فکر نکنم که اگر سهيل بود، ما -اگر ما بوديم و من تنها نبودم- داشتيم خريد مي‌کرديم که خانه‌ي ما مهماني باشد لابد. که دور هم باشيم و خوش بگذرانيم و من از صبح جارو زده باشم وگردگيري کرده باشم و شام درست کرده باشم و دم ِ آخر بعد ِ دوش ِ سرسري، کَمَکي آرايش کرده باشم و خسته باشم و خوش به‌ام نگذرد. و همين هفته‌ي پيش‌اش بود که کاوه را گذاشته بوديم و هي به‌اش مي‌گفتيم اين رفقات را که تو را براي خودت نمي‌خواهند دور بريز. و آخرين بار کي بود که شما من را براي خودم خواسته بوديد خانم؟ آخرين بار کي بود که کاري کرده بوديم با هم، که براي هر دومان درش لذت بوده؟ همين ديگر. تمام شده. ما پنج‌سال‌پيش ِ خوبي با هم داشتيم. حالا ديگر حال ِ خوبي نداريم با هم. آخرش هم اين‌طوري مي‌شود که ما چيز ِ خصوصي‌اي با هم نداريم ديگر. خدا تلفن را ازمان گرفته. آدرس خانه و اي‌ميل ِ هم فراموش‌مان شده. اين‌طوري به هم پيغام مي‌دهيم و اين‌طوري با هم حرف مي‌زنيم.
خوب است که من را يادت مانده. من ولي دارم فراموش مي‌کنم. عباس به‌تر مي‌دانست. چهارتا پيرهن بيش‌تر از من و شما پاره کرده بود.

lundi, février 16, 2009

دارم ليستم را تکميل مي‌کنم. من گفتم کرم بيفتد ول‌کن نيست که. کار نداشتم همين حالا بليط اهواز هم توي جيبم بود. سر ِ صبحي رفتم توي اتاق تا بعدازظهر، فقط يکي از آيتم‌هام خط خورد. خانه‌ي ما سه‌تا محوطه دارد، بدون احتساب حمام و دست‌شويي. هرکدام خدا تکه، خدا ‌ريزه‌کاري. آمد بالاي سرم. خواند: تميز کردن يابوها...؟؟!؟
- ببين، دارم در مورد پذيرايي مي‌نويسم، نه طويله.

dimanche, février 15, 2009

تو را بايد از دور ديد. از دور دست کشيد روي موهات، نوازش کرد، بوسيد.
با تو بايد از دور هم‌آغوش شد، مبادا که بند دل بگيرد به خط نگات. مبادا که دل گير کند پيش چشم‌هات.
کرم يک کاري که به جانم مي‌افتد، ديگر فايده‌اي ندارد. اين‌قدر مي‌نشينم زير و بالاش را بررسي مي‌کنم که سابجکت اصلي گم و گور مي‌شود کمي. امروز سه تا تصميم مهم گرفتم. شروع کنم خانه‌تکاني درست و حسابي، موهام را بروم رنگ کنم، و تابستان ِ ديگر دو ماه بروم اهواز.
امروز هي نشستم فکر کردم به اين کارها. کار ديگري نداشتم بکنم. حالا دلم گرفته و خوابم نمي‌برد.
دلتنگ‌ات مي‌شوم.

samedi, février 14, 2009

باز کردم بعد ِ چهار-پنج سال سمفوني مردگان ورق بزنم.
ديدم يک جايي آيدين گفته که توي سرم بازار مسگرهاست.
همين.

lundi, février 09, 2009

من
ديگر
نمي‌توانم
ادامه...

dimanche, février 08, 2009

کچل مم‌سياه که شکار اولش جانوري بود که از يک طرفش نور مي‌آمد و از يک طرفش صداي ساز و آواز، لحاف‌گوش و آب‌درياخشک‌کن را برداشت رفتند دربار خاقان چين که دخترش را براي پادشاه به زني بگيرند. قبل از ميهماني باشکوهي که قرار بود برايشان بگيرند، توي اتاقي نشسته بودند که لحاف‌گوش زد زير خنده. کم و کيف ماجرا را پرسيدند، گفت آن اتاق خاقان و وزيرانش نشسته‌اند نقشه مي‌کشد که يکي از ديگ‌هاي غذا را مسموم کنند بدهند به ما. آب‌درياخشک‌کن گفت: اين‌طور است؟ نه گمانم! وقت ِ ميهماني رفت توي آشپزخانه، به آشپز گفت ببينم رنگ و بوي و مزه‌ي غذات چه‌طور است. در ِ ديگ ِ اول را باز کرد، گفت به به، در ِ ديگ دوم را باز کرد، گفت به به، همين‌طور چهل و يک ديگ را بو کشيد و به آشپز گفت: دستت درد نکند، خيلي پلوي خوبي پخته‌اي. و رفت. آشپز رفت سر ِ ديگ‌ها، دانه دانه درشان را باز کرد، ديد همه خالي‌اند.
(نقل از حافظه‌ي نگارنده)
فولکلور داريم آقا. سلام صمدآقاي بهرنگي. سلام خواهر ِ قصه‌گوي من.

samedi, février 07, 2009

باراني‌ام امروز.
بايد بروم دانشگاه، بعدش هليا را مي‌دانم. مرکز هم شايد مجبور بشوم بروم. سر ِ صبحي اما بعد ِ يک هفته خانه‌نشيني سختم مي‌آيد. خانه گرم است.

vendredi, février 06, 2009

مي‌گم که. بپوش بريم بارسلونا.

mercredi, février 04, 2009

از عوارض اين دارو، افسردگي دارم با نزول شديد ميل جنسي. نمي‌دانم خواب ديشبم را مديون اينم يا آن که ديروز و پريروز همه‌اش فکرش بودم.
خواب ديدم چيزي شبيه قابله توي خانه‌ي پدري‌ام آمده. بلکه هم متخصص زنان زايمان بود. هرچند خيلي ساده‌تر از اين حرف‌ها بود. يک تخت چرخ‌دار بود که قبلش چند نفري روش خوابيده بودند و يک ملحفه‌ي تميز. با سرم و اين بند و بساط‌ها. سفيد و آبي. عين بيمارستان. من را خوابانده بودند روش که وقتش رسيده و نوبت توست. توي خواب من همه‌ش به اين فکر مي‌کردم که بابا اين کارها چيست. من دو ماه است سقط کرده‌ام. الان يا چيزي نمي‌آد بيرون يا جنازه‌ي يک بچه مي‌آد.
ته‌اش يک چيزي آمد بالاخره. جنازه‌ي بچه‌ام بود همان‌طوري که فکرش را مي‌کردم. چشم‌آبي و موبلوند و يک ساله. ژرمني تمام‌عيار بود براي خودش بچه‌ام. حيف که نه راه مي‌رفت و نه حرف مي‌زد تا ببينم همان‌طور تاتي‌تاتي مي‌کند و نوک زباني حرف مي‌زند يا نه.
پ.ن: مرجان جون. خدمتتون عرض کنم عزيزم، بعد از کامنتي که گذاشتي و منتي که گذاشتي و ابراز علاقه؛ با وجود ِ آن -به قول مانا- مهدکودک‌نشيني. يک وقتي هم نبايد بدبختي‌هايت را براي دوستت بياوري. يک وقتي بايد وقتي که مي‌داني حالش خوب نيست، حالش را بپرسي. بايد سر‌زده سر بزني بهش. خوش‌حالش کني. رفيقتان اين‌جا کسي را نداشت. خانواده نداشت. توي خانه جان کند تنهايي که اين را از سر بگذارند و نتوانست. يک وقتي بايد رفيقت صبح ِ همچين شبي دلش بخواهد با تو حرف بزند. وقتي نمي‌خواهد، يعني يک جاي کار مي‌لنگد. اين را بفهم. يک جاي کار مي‌لنگد.

Mr. Magorium's Wonder Emporium


mardi, février 03, 2009

دو ماه گذشته.
خوب باورم مي‌شود.

lundi, février 02, 2009

فعلاً رگ و ريشه‌ي دهاتي‌ام با «روز هزار ساعت دارد» مشغول خودارضائي است.