dimanche, février 26, 2006

تا حالا هيچ کس به‌ام حالي نکرده بود که توي سختي‌ها کنارم مي‌ماند.
هيچ کس به‌ام نگفته بود زودتر بيا، که از اين آمدن، بيش‌تر حواس‌اش به من باشد.
هيچ کس نفهميده بود، و هيچ‌کس اين‌طور راحت‌ام نکرده بود از فهميدن‌اش.
فکرم هم نمي‌آمد که براي کسي تعريف کنم، و بخندم، و بعدتر هم بخندم.
هي
به خودم قول دادم ارزان ول‌ات نکنم :)

خيلي رمانس دارم زمزمه مي‌کنم: رحم کن، دست ِ تو پرپر شدنو مي‌فهمه

ضمناً
آن‌هايي که از شعف ِ فکر ِ هرزگي ِ من چشم‌هاشان بدطور مي‌درخشد،
مخاطب ِ من دختر ِ نازنيني است که –نمي‌دانم چرا- دير پيدايش کردم.
پسره را گريه انداختم.
تقصير خودش بود. ديروز بعدازظهر بايد مي‌رفت جايي، صبح آمده‌ام ازش مي‌پرسم: رفتيد فلان‌جا؟ مي‌گويد: ديروز مهندس تا شيش ِ بعدازظهر اين‌جا بود. خيلي بداخلاق مي‌پرسم: خب بعدش؟ يک کمي با خجالت مي‌خندد: بعدش خسته بودم. عصباني مي‌شوم. جوري مي‌گويم «خسته بوديد؟» انگار که گناه کرده باشد. مي‌گويد: خب نهار نخورده بودم، تا نهار درست کردم و .. حرف‌اش را ادامه نمي‌دهد. من دارم تلاش مي‌کنم عصباني بودن‌ام را نشان ندهم، که جيم مي‌شود توي آشپزخانه. يک چاي مي‌آورد، مي‌رود توي حياط –نمي‌دانم چه غلطي مي‌کند- و برمي‌گردد توي آشپزخانه.

وقت‌هايي که سيامک باشد، با آن صداي اعصاب‌خوردکن ِ پاشنه‌هاي کفش‌هاش، توي اتاق‌ها قدم مي‌زند و وقتي کسي مي‌آيد، سرک مي‌کشد ببيند چه خبر است. از اين اخلاق‌اش خيلي بدم مي‌آيد. –يعني کلاً ازش بدم مي‌آيد- آدم ِ تنبل و گشادي است –گشادي از نوع طبيعي!- بي‌اطلاعي‌اش از کارهايي که وظيفه دارد بکند، خب طبيعي است. بيست ساله است، بار اول است که مي‌رود جايي کار کند، و لابد مادر جان‌اش توي خانه خيلي لوس‌اش کرده و از اين کارهايي –که شرط مي‌بندم خيال مي‌کند کارهاي زنانه‌اند- يادش نداده. آشپزي‌اش افتضاح است، خيلي چيزها را نمي‌داند، يک کار را ده بار بايد به‌اش بگويي تا انجام دهد، فرق ِ شيشه‌پاک‌کن و لکه بر را نمي‌فهمد –يک بار با لکه‌بر مي‌خواست شيشه‌هاي ماشين پرويز را تميز کند- اين هم از دنبال ِ کار رفتن‌هاش. فکر کنم حد و حدود خودش را هم درست نمي‌شناسد. وقتي سيامک مي‌آيد توي هال، مي‌نشيند کنار ميز من به حرف زدن –سيامک خيلي حرف مي‌زند- او هم مي‌آيد روي يکي از مبل‌ها مي‌نشيند، گوش مي‌دهد و چهار برابر ِ من ِ مخاطب اظهار نظر مي‌کند –من وقتي سيامک شروع به حرف زدن مي‌کند، کم حرف مي‌زنم که فکر نکند خوش‌ام مي‌آيد- قبل‌ترها، وقتي کسي کاري به‌اش نداشت –عموماً اول صبح- از من مي‌پرسيد: بروم روزنامه بگيرم؟ -تنخواه ِ شرکت دست ِ من است- مي‌رفت روزنامه مي‌گرفت، مي‌آمد مي‌نشست روي مبل ِ روبه‌روي ميز من، شروع مي‌کرد روزنامه خواندن. از وقتي به‌اش گوشزد کردم تا کسي کاري به‌اش ندارد، توي آشپزخانه باشد، يکي يکي روزنامه‌ها را از روي ميز برمي‌دارد، مي‌نشيند توي آشپزخانه، مي‌خواند، مي‌گذارد سر جاش، و يکي ديگر برمي‌دارد. هميشه اولين نفري است که روزنامه‌ها را مي‌خواند و من نمي‌دانم چرا اين‌قدر به‌اش حساس شده‌ام که حتي اين کارش هم عصباني‌ام مي‌کند. آن روز که ديگر رسماً دلم مي‌خواست بزنم توي سرش! پرويز نشسته بود توي هال روزنامه مي‌خواند، آقا آمده‌اند ايستاده‌اند کنار، نگاه برگه‌هاي روزنامه مي‌کنند. انگار سياست ِ دنيا لطمه مي‌خورد اگر ايشان يک روز اول وقت از اخبار مطلع نشوند.

سيامک هم ازش خوش‌اش نمي‌آيد و از دست‌اش کفري مي‌شود. روزي که به ما گفت تا آخر ِ اسفند بيش‌تر اين‌جا نمي‌ماند، محسن خيلي ناراحت گفت: اگه تو بري من ديوونه مي‌شم. –همه را تو خطاب مي‌کند- سيامک با خوش‌حالي خنديد: پسر مگه من ليلي‌ات‌ام که اگه برم ديوونه بشي.

يک‌بار خيلي عصباني‌ام کرد. يکي از دوست‌هاي پرويز آمده بود دم ِ در. محسن ديد قيافه‌اش را نمي‌شناسد، آيفون را برداشت، پرس و جو کرد، به من و سيامک گفت: مي‌گه دوست ِ مهندسه. به‌اش گفتيم در را باز کند که بيايد تو، توي آيفون گفت: «بيا تو» دقيقاً همين‌طوري. تصور کنيد مهندس ِ مملکت باشيد، پسره‌ي مستخدم بيايد به‌تان بگويد: بيا تو. خب زشت است، بي‌ادبي است، حالا هيچ که نباشد، مرد ِ محترمي بود و بايد احترام مي‌گذاشت. حلا خودش را هم خيلي محترم بداند، لااقل احترام ِ بزرگ‌تر بودن‌اش را رعايت مي‌کرد.

آن اول‌ها که آمده بود، يک بار سيامک داشت تعريف مي‌کرد چه کار ِ جالبي انجام داده –يادم نمي‌آيد چه، شايد در مورد سربازي رفتن‌اش بود و کلک‌هايي که مي‌زد.- يادم مي‌آيد، محسن تعجب کرده بود، داشت مي‌خنديد، و با تعجب پرسيد: تو؟
خب سيامک جاي پدرش مي‌تواند باشد، بزرگ‌تر است، به نوعي توي شرکت –اگر زيرمجموعه‌ها را حساب کنيم- رئيس‌اش محسوب مي‌شود، نبايد اين طور «تو» خطاب‌اش کند.

وقتي ديدم توي آشپزخانه بيکار نشسته، صداش کردم، خيلي بداخلاق گفتم اول ِ صبح که کسي نيست و من هم کاري با شما ندارم، مي‌توانيد تشريف ببريد نهار تهيه کنيد که اگر بعدازظهر کاري بود، محض ِ خستگي ِ شما نماند. داشت گريه‌اش مي‌گرفت. با لکنت گفت: يعني الان بروم بالا. با سر اشاره کردم که آره.
خودم مي‌دانم که بداخلاق بودم و آدم بايد شعور ِ رفتار ِ خوب با زيردست‌هاش را داشته باشد. ولي اين فکر از سرم نمي‌رود که ديروز با زبان خوش حالي‌اش کرده بودم برود دنبال ِ آن کار.
تازه دارم مي‌فهمم چه‌طور است که بعضي‌ها از رفتار ِ ملايم ِ آدم مي‌خواهند سوء استفاده کنند. نه، آخر، شما رئيستان به‌تان کاري را محول کند، ساعت شش ِ بعدازظهر آن‌قدر خسته باشيد که تا آخر ِ شب نرويد پي‌اش؟ آن هم –بميرم من- ماشالله چقدر در طول روز کار مي‌کند.

فکر کنم به هيچ عنوان نمي‌توانم با مسئله‌ي اختلاف ِ فرهنگي-طبقاتي کنار بيايم!

حاجي آمد. بروم پي ِ کارهام.

samedi, février 25, 2006

اول.
حاجي آمد. –شانس آوردم که با سوء استفاده از غيبت سيامک، مانتو سفيده‌ام را نپوشيده‌ بودم که اگر مي‌ديد، پدرم را درمي‌آورد!- من چمباتمه زده بودم از کمد ِ پشت صندلي‌ام طلق و شيرازه دربياورم براي پرويز، که صداي نکره‌ي نه چندان آشنايي گفت يالله، و يک شکم گنده از در آمد تو. من را بگو که چقدر تصورش کرده بودم که لاغر و نحيف شده!
تنگ شده بود دل‌ام براش.

دوم.
حضور حاجي تو مايه‌هاي return of the king ِ. به عنوان اولين کار محوله، مي‌فرمايند: يه زنگ بزن به آقاي نون.
عباس موبايلش درست آنتن نمي‌دهد. بار اول، سلام نکرده قطع مي‌شود و بار دوم –لابد روي حساب اين که منم- جواب نمي‌دهد. توي اداره هم نيست. حاجي با موبايل ِ خودش شماره‌اش را مي‌گيرد. مي‌پرسد: کجايي؟ تهراني يا شمال؟
من انقدر از دست ِ عباس کفري مي‌شوم که بعد از قطع شدن تماس‌اش با حاجي، وقتي زنگ مي‌زند شرکت، خشک و بي‌اعتنا وصل مي‌کنم به اتاق حاجي و جواب احوال‌پرسي‌هاش را نمي‌دهم.
لابد رفته بوده ماه عسل بعد از رجوع. شمال ِ بي‌خبر ِ آخر ِ هفته. نکبت.
از آدمايي که با ادعاشون کــون آسمون رو جر مي‌دن که: «هر وقت همديگه رو نخواستيم، منطقي حل‌اش مي‌کنيم» و در عمل، با بي‌اعتنايي‌هاشون وادارت مي‌کنن فک کني يه تيکه آشغال بي‌مصرفي، حال‌ام به هم م ي خ و ر ه

سوم.
آقا توي اين شرکت يه بار نشد ما به دل راحت بريم بشاشيم! تازه رفته بودم توي دستشويي و دکمه‌ي شلوارم رو باز کرده بودم که تلفن زنگ زد. نفرين‌کنان دکمه رو بستم رفتم پي ِ تلفن. آخرش مثانه‌ام آسيب مي‌بينه بس‌که به‌اش فشار مياد.
نخند. نکشيدي که!

چهارم.
حاجي بلند مي‌شود برود. توي همه‌ي اتاق‌ها سرک مي‌کشد ببيند وضع چطور است. از من حال‌ام را مي‌پرسد و من که دارم فکر مي‌کنم: او مريض بوده، حال ِ من را مي‌پرسد، سرسري تشکر مي‌کنم.
مي‌پرسد: گرفته‌اي خانم ِ فلاني.
مي‌خندم که يعني نه.
بعد فکر مي‌کنم اينقدر تابلو بوده؟!

پنجم.
حاجي و پرويز رفتند. حال مي‌کنيد گزارش لحظه به لحظه رو؟!
اون لحظه‌اي که
دستمو گرفت
فشار داد
حالا مي‌دونم،
محض ِ گرفتن ِ چيزي توي دست‌هاش بود
ولي
نمي‌شه
دلتنگي نکنم واسه اون لحظه
واسه لذت و
خواستن‌اش
واسه
گرمي ِ دست‌هاش

خب
اين The Brothers Grimm همين الان تموم شد
خيلي خوب بود
يه Fairy tale به تمام معنا
با يه happy ending
عالي بود
شب‌ام رو شيرين کرد.

اين پسره
هيت لجر
ضمن اين که اين‌جا خيلي خوب
و خيلي متفاوت با بروک‌بک‌ماونتين،
همچنين که توي کازانوا هم يه جور ديگه‌اس
خوش‌ام اومد ازش

اصلاً خوب بود
حالا هرچي هم که من پرت و پلا ببافم
منظورم اينه که
يه Fantasy عالي
که چسبيد
همين

آدم حسرت مي‌خوره که توي همچين شبي
همچين فيلمي
يه دونه بيشتر نيس

vendredi, février 24, 2006

ساعت دوازده و نيم ظهر پنج‌شنبه، تازه سرم کمي خلوت شده بود و نشسته بودم پاي کامپيوتر پرويز که بنويسم مادر خانم ِ پنجاه و شش ساله‌ي سيامک در اثر سکته‌ي مغزي مرده و ما به زور کارها را راه انداختيم که راه بيافتد برود اروميه، و خودش حال‌اش خوب است، اما من هر وقت مجسم مي‌کنم وقتي از در ِ خانه برود تو، خانم‌اش گريه‌کنان مي‌افتد توي بغل‌اش، بغض مي‌گيردم؛ که پرويز از شرکت هدا‌اين‌ها زنگ زد که براي کاري بروم آن‌جا، و گفت مي‌توانم از همان‌جا با خانم مهندس برگردم خانه. ده دقيقه‌اي طول کشيد تا کارها را جمع و جور کردم و راه افتادم. (پسره‌ي آبدارچي که چشم ِ ديدن‌اش را ندارم، يک جوري پرسيد: خانم فلاني ديگه نمي‌آيي که انگار داشتم مي‌رفتم خانه –تو را خدا با اين لحني که حرف مي‌زند، نبايد بزنم توي سرش؟-) توي راه هم ترافيک زياد بود، وقتي رسيدم آن‌جا، دم ِ در که کفش‌هام را مي‌کندم، هدا خنديد به‌ام و گفت پرويز –البته هدا فاميلي‌اش را گفت!- ديگر کم‌کم داشت عصباني مي‌شد. من با خجالت رفتم در ِ اتاق ِ علي و به هر دوشان سلام کردم، پرويز با ديدن من، يکي از آن خنده‌هاي نادر و زشتي نشست روي صورت‌اش که تازگي‌ها دارم عاشق‌شان مي‌شوم. دفعه‌ي قبل، وقتي اين‌طور لبخند زده بود که پي ِ خودکارش مي‌گشت –پرويز هميشه خودکارهاش را گم و گور مي‌کند- و من خودکار را از زير صورت‌وضعيت‌ها کشيدم بيرون و دادم به‌اش. آن دفعه کمي شيطنت هم قاطي لبخندش بود، عين پسري که با شيشه‌ي مربا، گير انداخته باشندش.
خب ديگر بس است، زيادي قربان‌صدقه‌اش رفتم. هرکي نداند خيال مي‌کند چه خبر است!

خبر اين است که من آدم‌هايي که باشان کار مي‌کنم را دوست دارم –جز اين پسره‌ي آبدارچي که با کمال ميل اخراجش مي‌کنم تا از فقر و گرسنگي بميرد!- و تازگي‌ها زياد مي‌شود که حس کنم وقتي سيامک برود، خيلي دل‌ام برايش تنگ مي‌شود و وقتي خودم بروم، براي پرويز.

پي ِ يک نفر مي‌گردم که قبل از رفتن باش بروم همه‌ي کوچه‌پس‌کوچه‌هاي شهري که توش بزرگ شده‌ام را خوب بگردم که بعدها حسرت نخورم قبل از رفتن، کارون را از باغ‌معين ديد نزده‌ام.

mercredi, février 22, 2006

نمي‌تونم بگم از اين فيلمه، بروک‌بک‌ماونتين خوش‌ام اومد.
يه جاهايي‌اش خيلي خوب بود، يه جاهايي‌اش خيلي بد.
اعضاي آکادمي هم مي‌تونن به فاک برن.

بدفرم پايه شده‌ام يه فيلم بسازم به اسم «مردها ايستاده مي‌شا..ند»
عنوان رو حال کن.

خجالت آوره، ولي
بوسيدم‌اش،
گفتم: دوست‌ات داشتم.
اين نمي‌دونم يعني چي.

مي‌فرمايند: پارتي نداري پرونده‌ي ايران رو از شوراي امنيت بکشيم بيرون؟!

داشتم کيف مي‌کردم. واقعاً داشتم کيف مي‌کردم. جمع خوبي بود، اين فکر که آخرين باري است که با اين بچه‌ها دور هم هستيم هم بهترش مي‌کرد.
و يک چيزي را مي‌داني؟
به خودم قول دادم
که لااقل سعي کنم
که از اين بعد، رابطه‌اي را شروع نکنم که روز آخرش، اين‌طور از فکر ِ روز آخر بودن‌اش، حال‌ام خوش بشود.

آقاي پدر،
تازه يادش افتاده به من بگويد چرا ابروهات را برمي‌داري.
!

الان دوباره اين نوشته را خواندم
آن‌قدرهام که به نظر مي‌آيد ج..ده نيستم!

سيامک آخر اسفند برمي‌گرده اروميه
واسه هميشه
هيچ باهاش حال نمي‌کردم
ولي
دلم تنگ مي‌شه واسه‌اش.

آهان
ضمناً
قرار شده وقتي د.ب پروژه جديده رو گرفت،
جمع کنم برم تهران
و از اون‌جا که اگه برم، ديگه نمي‌خوام برگردم،
مي‌توني يه واسه هميشه بچسبوني ته ِ اين جمله‌هه

فقط
دلم واسه پرويز تنگ مي‌شه
يه روزي مثه امروز
که اونقدر ملوس به‌ام خنديد

خب
من آدم ِ موندن نيستم

حالا که
همه‌ي آدم‌هاي زندگي‌ام رو خط‌خطي کرده‌ام،
جز عباس،
يه سوال توي ذهنمه
«اين يکي رو کي به فاک مي‌دم؟»

خب قبلاً از حرف زدن باهاش خوشم مي‌اومد
ديگه اون هم نه
خجالت آوره
ولي از وقتي که به‌اش حالي کردم اهل سـکس نيستم،
به نظرم مياد
داره خودش رو گم و گور مي‌کنه
از اون رابطه‌ها که

طبيعيه
وقتي من تعهد نمي‌خوام، متعهد مي‌شه،
انتظارات‌اش مي‌ره بالا
بعد
همين مي‌شه خب

من يه خورده زيادي دارم اينجا صداقت به خرج مي‌دم
نشنيده مي‌توني بگيري
مي‌توني هم نه
به يه ورش

فقط
پيش خودش فکر کرده بود من مي‌رم به‌اش مي‌دم؟!
نه
همه‌چي به کنار
روي چه حسابي؟!

من يادم نبود
از عيد به بعد،
بچه‌ها مي‌شن سه‌تا
من چجوري درس بخونم؟

نمي‌فهمه من رو
به همين قشنگي نمي‌فهمه
اون روز
دي‌روز
که خيلي اعصابم به هم ريخته بود
دنبال يکي مي‌گشتم که
مشورت نه
به‌ام تکليف کنه چيکار کنم
چنان پرت و پلاهايي فرمودند که داشتم رسماً بالا مي‌آوردم
ده دقيقه موعظه مي‌فرمايند که تهران امکاناتش خيلي خوب است، چه بخواهي درس بخواني، چه بخواهي خلاف کني و بروي توي قاچاق
من مي‌پرسم: يعني جدي من بخواهم بروم توي کار قاچاق، آن‌جا امکان‌اش هست؟
نمي‌فهمد
به همين قشنگي نمي‌فهمد که من دارم شوخي مي‌کنم

خيلي مودبانه:
توي دهن همه‌ي رابطه‌ها.

توي شرکت،
نامه‌هامان را مرور مي‌کنم
چقدر به‌ام دروغ گفتي لعنتي.

شايد يک وقتي
يک چيزي بنويسم
تايتل‌اش را بزنم:
به همه‌ي فـاحشه‌هاي شهر من

اينقدر به‌ام حقوق ندادن
که از زور بي‌پولي،
مجبور شدم برم از حسابم پول بگيرم
(!)
ضمناً به اين نتيجه رسيدم
که کارکنان بانک پارسيان
به شدت گشاد تشريف دارن

خب من اين‌جا تعهد ندادم مودب و پاستوريزه باشم

چرا خفه نمي‌شم؟

آهان، اين‌جوري به‌تره

دقيقاً حرف زهرا رو به‌اش زدم
خيلي با اين حرف‌اش حال کردم به خدا
اصلاً اون روز کلي حال‌ام رو به‌تر کرد تلفن‌اش
اون که مي‌خواد مايه بذاره، چرا از فلان ِ تو مايه مي‌ذاره؟ خودش بده
حالا در چه جايي و با چه منظوري،
بماند!

ديگه داره خواب‌ام مي‌گيره
ساعت تازه يازده‌اس
ولي از فردا
به مدت ِ چند روز ِ نامعلوم
اضافه‌کاري داريم واسه اين صورت وضعيتاي ِ آخر سال

پروژه‌‌ام هم به سلامتي داره به گا مي‌ره
افتضاحه
خودم هم آخر ِ شب‌ها،
مي‌شينم دشمن عزيز مي‌خونم و بابا لنگ‌دراز

خب ديگه
فکر کنم همين کافيه
برم تلاش کنم يه نامه با دستورزبان صحيح بنويسم براي استاد راهنمام!

vendredi, février 17, 2006

شيطان رفت توي جهنم خودش، قه‌قه خنده را سر داد.
* *
پدر مقدس، پنهاني توي کليسا شراب مي‌نوشيد.
* *
مسيح گفت: بنوشيد، اين خون من است.
* *
که تو خداي‌ات را شکر کني که وسوسه‌ي شيطان کاري از پيش نبرد.
* *
که خنده نباشد، که گريه باشد از سر عجز.
* *
آقا،
شما مي‌توانيد بخنديد،
اما من محکوم‌تان مي‌کنم
من محکوم‌تان مي‌کنم به مرگ
به جزاي تمام قلب‌هايي که اراده کرديد بشکنند.
* *
زهرا مي‌گويد: ببینید آقای نون دال که آخر من چقدر دلم برای شما تنگ شده است بیشعور؟!
مي‌داني دخترکم، صحيح‌تر اين است که بنويسي: بي‌شعور.
* *
آقا،
برويد به همان خدايتان سجده کنيد که شيطان فريب‌تان نداد
اما آخر
تو را به خدايتان،
فريب را براي من معنا کنيد.
شيطان که مي‌دانم يعني من
* *
ضمن تقدير و تشکر
از عوامل سازنده‌ي سريال «او يک فرشته بود»
* *
سر ِ دوراهي،
تو رفتي به راست ِ خودت،
من رفتم به راست ِ خودم
حيف
چپ و راست‌مون يکي نبود.
حيف نه
فاک
* *
آقا
شايد دل شکستن‌هاتان از روي عمد نبوده،
دروغ‌هاتان اما چرا
اختيار بوده، نه جبر
جزاي دروغ در دين شما چيست؟

سيامک مي‌گه: مشکل‌تون حل شد؟
به همه‌ي عکس‌ها و نامه‌هاي تو فکر مي‌کنم که ديگه نيستن
جواب مي‌دم: نه
مي‌گه: ديروز خيلي حال‌تون بد بود. تنها بودين احتمالاً گريه مي‌کردين.
لبخند مي‌زنم.
مي‌گه: چند بار خواستم به محسن بگم بريم بالا که شما راحت باشين، يه کم گريه کنين اعصابتون آروم بشه.

زنده‌باد Drive Rescue
حتي اگه نتونه اون عکسه رو برگردونه
همون که از صفحه‌ي چت گرفته بودي
من بعد از کلي مقدمه چيني ِ رمانس،
به‌ات گفته بودم: دوستت دارم علي
تو خط زده بودي اسم‌ات رو
نوشته بودي هديه
يه جوري، يعني که خودتي.

بعد اون نامه‌هه رو دوباره خوندم
آخرين نامه
پاراگراف آخرش نوشته بودم:
اگه ناراحت نمي‌‌شي،
هنوزم دوستت دارم
اگه ناراحت مي‌شي
هنوزم دوستت دارم
اما ديگه به‌ات نمي‌گم
.

هنوزم دوستت دارم.

mercredi, février 15, 2006






خوب بود. خيلي خوب بود. Corpde Bride را مي‌گويم. انيمشن خوبي بود. رنگ‌هاش جذاب بود و دقيق، صداهاش عالي -هرچند اميلي واتسون زياد کار قشنگي نداده بود- جاني دپ عالي بود و هلنا بونهام کرتر خيلي خوب و کريستوفر لي، دقيقاً آن چيزي که بايد مي‌بود. گيرم داستان‌اش تکراري بود و قابل حدس و آدم‌هاش، زيادي خوب و زيادي بد، با يک عالمه ريزه‌کاري‌هاي چيپ.
در کل، براي يک شب ِ بي‌خوابي، توصيه مي‌شود طبق معمول.