dimanche, février 26, 2006

پسره را گريه انداختم.
تقصير خودش بود. ديروز بعدازظهر بايد مي‌رفت جايي، صبح آمده‌ام ازش مي‌پرسم: رفتيد فلان‌جا؟ مي‌گويد: ديروز مهندس تا شيش ِ بعدازظهر اين‌جا بود. خيلي بداخلاق مي‌پرسم: خب بعدش؟ يک کمي با خجالت مي‌خندد: بعدش خسته بودم. عصباني مي‌شوم. جوري مي‌گويم «خسته بوديد؟» انگار که گناه کرده باشد. مي‌گويد: خب نهار نخورده بودم، تا نهار درست کردم و .. حرف‌اش را ادامه نمي‌دهد. من دارم تلاش مي‌کنم عصباني بودن‌ام را نشان ندهم، که جيم مي‌شود توي آشپزخانه. يک چاي مي‌آورد، مي‌رود توي حياط –نمي‌دانم چه غلطي مي‌کند- و برمي‌گردد توي آشپزخانه.

وقت‌هايي که سيامک باشد، با آن صداي اعصاب‌خوردکن ِ پاشنه‌هاي کفش‌هاش، توي اتاق‌ها قدم مي‌زند و وقتي کسي مي‌آيد، سرک مي‌کشد ببيند چه خبر است. از اين اخلاق‌اش خيلي بدم مي‌آيد. –يعني کلاً ازش بدم مي‌آيد- آدم ِ تنبل و گشادي است –گشادي از نوع طبيعي!- بي‌اطلاعي‌اش از کارهايي که وظيفه دارد بکند، خب طبيعي است. بيست ساله است، بار اول است که مي‌رود جايي کار کند، و لابد مادر جان‌اش توي خانه خيلي لوس‌اش کرده و از اين کارهايي –که شرط مي‌بندم خيال مي‌کند کارهاي زنانه‌اند- يادش نداده. آشپزي‌اش افتضاح است، خيلي چيزها را نمي‌داند، يک کار را ده بار بايد به‌اش بگويي تا انجام دهد، فرق ِ شيشه‌پاک‌کن و لکه بر را نمي‌فهمد –يک بار با لکه‌بر مي‌خواست شيشه‌هاي ماشين پرويز را تميز کند- اين هم از دنبال ِ کار رفتن‌هاش. فکر کنم حد و حدود خودش را هم درست نمي‌شناسد. وقتي سيامک مي‌آيد توي هال، مي‌نشيند کنار ميز من به حرف زدن –سيامک خيلي حرف مي‌زند- او هم مي‌آيد روي يکي از مبل‌ها مي‌نشيند، گوش مي‌دهد و چهار برابر ِ من ِ مخاطب اظهار نظر مي‌کند –من وقتي سيامک شروع به حرف زدن مي‌کند، کم حرف مي‌زنم که فکر نکند خوش‌ام مي‌آيد- قبل‌ترها، وقتي کسي کاري به‌اش نداشت –عموماً اول صبح- از من مي‌پرسيد: بروم روزنامه بگيرم؟ -تنخواه ِ شرکت دست ِ من است- مي‌رفت روزنامه مي‌گرفت، مي‌آمد مي‌نشست روي مبل ِ روبه‌روي ميز من، شروع مي‌کرد روزنامه خواندن. از وقتي به‌اش گوشزد کردم تا کسي کاري به‌اش ندارد، توي آشپزخانه باشد، يکي يکي روزنامه‌ها را از روي ميز برمي‌دارد، مي‌نشيند توي آشپزخانه، مي‌خواند، مي‌گذارد سر جاش، و يکي ديگر برمي‌دارد. هميشه اولين نفري است که روزنامه‌ها را مي‌خواند و من نمي‌دانم چرا اين‌قدر به‌اش حساس شده‌ام که حتي اين کارش هم عصباني‌ام مي‌کند. آن روز که ديگر رسماً دلم مي‌خواست بزنم توي سرش! پرويز نشسته بود توي هال روزنامه مي‌خواند، آقا آمده‌اند ايستاده‌اند کنار، نگاه برگه‌هاي روزنامه مي‌کنند. انگار سياست ِ دنيا لطمه مي‌خورد اگر ايشان يک روز اول وقت از اخبار مطلع نشوند.

سيامک هم ازش خوش‌اش نمي‌آيد و از دست‌اش کفري مي‌شود. روزي که به ما گفت تا آخر ِ اسفند بيش‌تر اين‌جا نمي‌ماند، محسن خيلي ناراحت گفت: اگه تو بري من ديوونه مي‌شم. –همه را تو خطاب مي‌کند- سيامک با خوش‌حالي خنديد: پسر مگه من ليلي‌ات‌ام که اگه برم ديوونه بشي.

يک‌بار خيلي عصباني‌ام کرد. يکي از دوست‌هاي پرويز آمده بود دم ِ در. محسن ديد قيافه‌اش را نمي‌شناسد، آيفون را برداشت، پرس و جو کرد، به من و سيامک گفت: مي‌گه دوست ِ مهندسه. به‌اش گفتيم در را باز کند که بيايد تو، توي آيفون گفت: «بيا تو» دقيقاً همين‌طوري. تصور کنيد مهندس ِ مملکت باشيد، پسره‌ي مستخدم بيايد به‌تان بگويد: بيا تو. خب زشت است، بي‌ادبي است، حالا هيچ که نباشد، مرد ِ محترمي بود و بايد احترام مي‌گذاشت. حلا خودش را هم خيلي محترم بداند، لااقل احترام ِ بزرگ‌تر بودن‌اش را رعايت مي‌کرد.

آن اول‌ها که آمده بود، يک بار سيامک داشت تعريف مي‌کرد چه کار ِ جالبي انجام داده –يادم نمي‌آيد چه، شايد در مورد سربازي رفتن‌اش بود و کلک‌هايي که مي‌زد.- يادم مي‌آيد، محسن تعجب کرده بود، داشت مي‌خنديد، و با تعجب پرسيد: تو؟
خب سيامک جاي پدرش مي‌تواند باشد، بزرگ‌تر است، به نوعي توي شرکت –اگر زيرمجموعه‌ها را حساب کنيم- رئيس‌اش محسوب مي‌شود، نبايد اين طور «تو» خطاب‌اش کند.

وقتي ديدم توي آشپزخانه بيکار نشسته، صداش کردم، خيلي بداخلاق گفتم اول ِ صبح که کسي نيست و من هم کاري با شما ندارم، مي‌توانيد تشريف ببريد نهار تهيه کنيد که اگر بعدازظهر کاري بود، محض ِ خستگي ِ شما نماند. داشت گريه‌اش مي‌گرفت. با لکنت گفت: يعني الان بروم بالا. با سر اشاره کردم که آره.
خودم مي‌دانم که بداخلاق بودم و آدم بايد شعور ِ رفتار ِ خوب با زيردست‌هاش را داشته باشد. ولي اين فکر از سرم نمي‌رود که ديروز با زبان خوش حالي‌اش کرده بودم برود دنبال ِ آن کار.
تازه دارم مي‌فهمم چه‌طور است که بعضي‌ها از رفتار ِ ملايم ِ آدم مي‌خواهند سوء استفاده کنند. نه، آخر، شما رئيستان به‌تان کاري را محول کند، ساعت شش ِ بعدازظهر آن‌قدر خسته باشيد که تا آخر ِ شب نرويد پي‌اش؟ آن هم –بميرم من- ماشالله چقدر در طول روز کار مي‌کند.

فکر کنم به هيچ عنوان نمي‌توانم با مسئله‌ي اختلاف ِ فرهنگي-طبقاتي کنار بيايم!

حاجي آمد. بروم پي ِ کارهام.

Aucun commentaire: