يادم نرود به رئيس بگويم تماس بگيرد با آقاي شين که ميخواهد با شرکت قرارداد ببندد.
خب. يک قرارداد جديد براي تنوع هيچ بد نيست!
گفته بودم؟ نه، گمان نکنم. حقيقت اين که دو روز است کار توي شرکت حوصلهام را سرميبرد. گمانم تقصير ِ آخر ماه باشد! يا نه، نميدانم. مسئله اينجاست که من ديگر از محيطهاي word و excel خسته شدهام و هميشه از کارهاي تکراري بدم ميآمده. حالا هرچقدر هم اينجا شرکت فعالي باشد، يکي برود، يکي بيايد – که اينطورها هم نيست و بيشتر ِ وقتها من تنهام و کاري ندارم انجام بدهم. –خوشي زده زير دلم لابد. امروز که دوبار از شرکت زدم بيرون، روزم شد بهشت. آخر اين انصاف است که من تفريحام بشود از زير کار در رفتن؟ نه اصلاً اين کار به گروه خوني من نميخورد. من تازه فهميدهام بايد ميرفتم دور و بر کارهاي گرافيکي، طراحي يا حداقل ديگر برنامه نويسي. حالا منشي شدنام به جهنم، آمدهام توي يک شرکت ساختماني منشي شدهام که کارش آسفالت کردن خيابانهاست. من را چه به آسفالت آخر؟ من فرق آسفالت بيندر و توپکا را هم نميدانم، Black base نميدانم چيست، حاليام نميشود صورتجلسه و صورتوضعيت، بعد از اين که از شرکت رفت بيرون، چه ميشود. خب، خب اينها باعث ميشوند که کارم را دوست نداشته باشم، ديگران هم از کار من راضي نباشند.
اصلاً اين روزها هي حس ميکنم دارم ميشوم شبيه منشي ِ گشاد و پخمهي شرکت ط. و همين حالام را بدتر ميکند.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire