samedi, février 04, 2006

خب من اگه صادق بخوام باشم، از بارون زمستون بدم مياد. از نفس ِ بارون نه ها، از چيزايي که دنبالش ميان: از خيابون‌هاي خيس، ماشينايي که به هم آب مي‌پاشن، کفش‌هاي خيس و جوراب‌هاي گلي، لکه‌لکه‌هاي آب روي شيشه‌ي عينک، يه عالمه آدم، با چتر و بي‌چتر، سر ِ فلکه‌ي چهارشير، منتظر تاکسي، موزائيک‌هاي کثيف ِ شرکت، از ايناس که بدم مياد. تموم شب، صداي بارون اذيتم مي‌‌کرد که تکليف ِ من چيه که صبح‌ها دل‌ام مي‌خواد يه مقداري از مسير رو پياده برم و کيف کنم. وگرنه خوش‌ام مياد لباس‌هام زير ِ بارون خيس بشه. خوش‌ام مياد تنهايي بشينم روي هره‌ي پنجره‌ي اتاق پرويز و بارون رو تماشا کنم.
هاه
آره، تموم ِ شب بارون ميومد،
بارون ح ر و م شد.
:)

Aucun commentaire: