فرشاد کيفاش را انداخت روي صندلي ِ عقب. پاکتهايي که بايد ميداديم به علي را گذاشت روي صندلي ِ کنار راننده، رفت که بنشيند، در ِ جلو را باز گذاشت. پرويز ايستاده بود دم ِ در، داشت با موبايلاش حرف ميزد. من، مردد رفتم نشستم جلو. سيامک آمد کمي با فرشاد گپ زد، خنديد، بعد راه افتاديم.
خب، آره، خسته شده بودم، ساعت هفت و نيم ِ عصر بود، نهار نخورده بودم، يکي دو ساعت سنگهامان را وا کنده بوديم و خيلي روشن بهام گفته بود که ديگر نميخواهدم، يک ساعتي نشسته بوديم پاي اين برنامهي بيمه، بعد سيامک، داغان ِ داغان رسيده بود اهواز، يک راست آمده بود دفتر، و من خجالت ميکشيدم باش حرف بزنم.
پسره خيلي جوان بود و يک کمي خوشگل. –احتمالاً ميشد بهاش گفت case ِ مناسب- نشسته بود چاي ميخورد، پرسيد خانهتان کجاست؟ گفتم زيتون. خنديد. بعدتر که تعارف کرد برساندم، پرسيدم: مطمئنيد مزاحم نيستم؟
نشستم عقب. آهنگ گذاشته بود: آرش بي تو سردمه. رسيدم خانه، مقنعهام را که درميآوردم، بوي دود ِ سيگارش را گرفته بود.
بوي وينستون ِ لايت را ديگر ميشناسم.
سيامک گفت: برسانمتان. خيلي خسته بود. بهاش گفتم: نميخواهد. اين آقا لطف ميکنند من را ميرسانند خانه. يک کمي غيرتي شد. آمد کتاش را بردارد که بهاش گفتم: شما خستهايد، برويد استراحت کنيد.
بام آمد تا دم ِ در.
کاغذها را ميدادم دستاش. دستاش را چرخاند، يک کمي انگشتهاش خورد به انگشتهام. ياد ِ حرف پوريا افتادم: اين حرکت، خيلي هم ارادي است. نوعي تجاوز محسوب ميشود.
خسته بودم.
حاجي جواب ِ تلفناش را داد: سلام به روي ماهت.
حاجي قبلترها يک بار به عباس گفته بود: سلام به روي ماهت.
مانا خنديده بود: تعارف ميکرد.
بغض کرده بودم. دلم صداش را ميخواست.
حاجي داشت با عباس حرف ميزد و من بيشتر از هر وقت ِ ديگري دلم صداش را ميخواست.
فرشاد نگاهم کرد که زير ِ چشمهام گود افتاده بود. يک بسته آدامش گذاشت روي کيبورد.
اوربيت بود.
از همان رنگي که آن روز توي کوه دادي بهام.
به درک که يادت نميآد. من خاطرههاي لعنتيات هنوز يادم مانده.
بچگي کردم. خيلي بچگي کردم. تا حالا وقتهايي که بهام ميگفتند: «هديه، داري اشتباه ميکني» مطمئن بودم که لااقل براي خودم توجيه ِ قانع کنندهاي دارم، که اسم ِ کارم را اشتباه نميگذارم، که سرم پيش ِ خودم لااقل بلند است.
اين اشتباهي که کردم، بدجور شکستم.
يعني اين دختره حسابي از چشمام افتاده.
آخ يعني اين منم که نفهميده بودم واقعاً؟
يا دنبال بهانه ميگشت؟
من به غلط کردن افتاده بودم، داشتم التماسش ميکردم که بماند
به همين قشنگي داشتم التماسش ميکردم که بماند و نماند
اين قدر ارزش نداشت که اين طور ..
چه ميدانم
خيلي ب د بود.
اصلاً وحشتناک بود
بعد فکر کن که من هي مينشينم آنجا، هي اسمش را از زبان ِ اين و آن ميشنوم، هي بغض ميکنم، هي دلم پرميکشد براش، هي سعي ميکنم بهاش فکر نکنم و نميتوانم.
من عاشق ِ صداش شده بودم
آره من عاشق ِ صداش شده بودم
جرم نيست که
من صورتاش را دوست نداشتم، ماشين و گوشياش را مسخره ميکردم، با خيلي از عقايدش نميتوانستم کنار بيام، اما عاشق ِ صداش بودم
عين ِ آن روز که خودش گفت
خيلي پيش
قبل از اين که اسم ِ کوچکاش را بدانم،
يکي از همان وقتهايي که
دلم نميخواهد بنويسم
آه، نه، چرا. بهام گفته بود از صدات انرژي مثبت ميگيرم
اه گمشو دختر با اين مسخرهبازيهات
ببين من خيلي احمقام
يعني همهي اين جريان باعث شد به اين نتيجه برسم که با اين همه ادعا واقعاً هيچي نيستم
هيچي نيستم ها
خوب بلدم تز بدهم واسه روابط ديگران
آن وقت خودم
هاه
جايتان خالي بود ببينيد آن لحظهي آخر چهطور بغض صدام را ميلرزاند و چهطور جلوي خودم را گرفته بودم که نزنم زير گريه و چهطور ته ِ دلم آرام و بيصدا التماساش ميکردم که بماند که نميشنيد و چهطور بعد از اين که قطع شد، کز کردم گوشهي تخت و زدم زير گريه و چهطور است که حالا عين احمقها
عين احمقها
عين احمقها
تب کردهام به خاطر تمام شدن ِ رابطهاي که آنقدر نامتعارف بود که خودم بيشتر از همه مسخرهاش ميکردم.
هاه
بهام ميگفت: دوستت دارمات دروغ بود.
اين يکي را مطمئنم اشتباه ميکرد
من خوب يادم هست
ببين، باور کن
همان روزي که تقريباً دعوامان شد و بعدش زنگ زدم به عذرخواهي،
خواستم چيزي بهاش بگويم و بعد ديدم نميخواهم و نگفتم و هي اصرار کرد و آخر گفت: خواهش ميکنم و من باز نگفتم و ناراحت شد و قهر کرد.
بعد که زنگ زدم ازش عذر خواستم
-من چرا دارم اينها را مينويسم؟-
کلي حرف زد
بعد ازم خواست بهاش بگويم چه حرفي ميخواستم بزنم و نزدم
بهش گفتم دوستت دارم
خب آن لحظه من يادم هست که ميخواستم بگويم و شک کردم و بعدتر که ديدم درست است، بهاش گفتم.
خب من دوستاش داشتم
من واقعاً صداش را دوست داشتم –گيرم هيچ وقت، حتي آن شبي که من را رساند خانه و بعد زنگ زد ازم بپرسد نظرت چي بود و حتي گفت به نظر آمد خيلي از ديدنام جا خوردي، بهاش نگفتم قيافهاش حالام را به هم ميزند-
من صداش را دوست داشتم
دوستياش را دوست داشتم و اصلاً براي همين است که حالا اينقدر بيقرارم که حس ميکنم چيزي توي زندگيام از دست دادهام که ميتوانست خيلي ارزشمند باشد اگر قدرش را ميدانستم و اينطور با بچگي خراباش نميکرد
آخ من چه کار کردم؟
ديوانه
من فقط بهات گفتم که اگر قرار است هميشه اينطور من را از خودت بيخبر بگذاري همينجا تمامش کنيم بهتر است که تو يکهو ناراحت شدي و گفتي باشد اگر تو ميخواهي من حرفي ندارم و من اينقدر بهت زده بودم که لجبازي کردم و گفتم باشد و تو خداحافظي کردي.
ديوانه، من بچگي کردم.
گند زدم. يعني ميخواهم بگويم يک پا اين طرف، يک پا آن طرف، رابطهمان را به گه کشيدم
به همين قشنگي
لابد بايد بنشينم خودم را دلداري بدهم که ارزشاش را نداشت و چه ميدانم، قدر ِ جواهري مثل ِ تو را نميدانست و ..
ولي خودم که ديگر اينطور کلاه سرم نميرود.
خودم که ميدانم چه قدر اشتباه کردم و تازه دارم فکر ميکنم چهقدر ِ ديگر اين طور اشتباه کردي و نفهميدي و چه قدر ِ ديگر بايد سرت به سنگ بخورد و آخر تو کي ميخواهي آدم بشوي و جوابي پيدا نميکنم و اصلاً نميدانم که چرا اين طور شد و هنوز از خودم ميپرسم که اصلاً راست گفته بود يا نه
راستي دنبال ِ بهانه نميگشت؟
آرش بهات ميگم دوسِت دارم ..
خب، آره، خسته شده بودم، ساعت هفت و نيم ِ عصر بود، نهار نخورده بودم، يکي دو ساعت سنگهامان را وا کنده بوديم و خيلي روشن بهام گفته بود که ديگر نميخواهدم، يک ساعتي نشسته بوديم پاي اين برنامهي بيمه، بعد سيامک، داغان ِ داغان رسيده بود اهواز، يک راست آمده بود دفتر، و من خجالت ميکشيدم باش حرف بزنم.
پسره خيلي جوان بود و يک کمي خوشگل. –احتمالاً ميشد بهاش گفت case ِ مناسب- نشسته بود چاي ميخورد، پرسيد خانهتان کجاست؟ گفتم زيتون. خنديد. بعدتر که تعارف کرد برساندم، پرسيدم: مطمئنيد مزاحم نيستم؟
نشستم عقب. آهنگ گذاشته بود: آرش بي تو سردمه. رسيدم خانه، مقنعهام را که درميآوردم، بوي دود ِ سيگارش را گرفته بود.
بوي وينستون ِ لايت را ديگر ميشناسم.
سيامک گفت: برسانمتان. خيلي خسته بود. بهاش گفتم: نميخواهد. اين آقا لطف ميکنند من را ميرسانند خانه. يک کمي غيرتي شد. آمد کتاش را بردارد که بهاش گفتم: شما خستهايد، برويد استراحت کنيد.
بام آمد تا دم ِ در.
کاغذها را ميدادم دستاش. دستاش را چرخاند، يک کمي انگشتهاش خورد به انگشتهام. ياد ِ حرف پوريا افتادم: اين حرکت، خيلي هم ارادي است. نوعي تجاوز محسوب ميشود.
خسته بودم.
حاجي جواب ِ تلفناش را داد: سلام به روي ماهت.
حاجي قبلترها يک بار به عباس گفته بود: سلام به روي ماهت.
مانا خنديده بود: تعارف ميکرد.
بغض کرده بودم. دلم صداش را ميخواست.
حاجي داشت با عباس حرف ميزد و من بيشتر از هر وقت ِ ديگري دلم صداش را ميخواست.
فرشاد نگاهم کرد که زير ِ چشمهام گود افتاده بود. يک بسته آدامش گذاشت روي کيبورد.
اوربيت بود.
از همان رنگي که آن روز توي کوه دادي بهام.
به درک که يادت نميآد. من خاطرههاي لعنتيات هنوز يادم مانده.
بچگي کردم. خيلي بچگي کردم. تا حالا وقتهايي که بهام ميگفتند: «هديه، داري اشتباه ميکني» مطمئن بودم که لااقل براي خودم توجيه ِ قانع کنندهاي دارم، که اسم ِ کارم را اشتباه نميگذارم، که سرم پيش ِ خودم لااقل بلند است.
اين اشتباهي که کردم، بدجور شکستم.
يعني اين دختره حسابي از چشمام افتاده.
آخ يعني اين منم که نفهميده بودم واقعاً؟
يا دنبال بهانه ميگشت؟
من به غلط کردن افتاده بودم، داشتم التماسش ميکردم که بماند
به همين قشنگي داشتم التماسش ميکردم که بماند و نماند
اين قدر ارزش نداشت که اين طور ..
چه ميدانم
خيلي ب د بود.
اصلاً وحشتناک بود
بعد فکر کن که من هي مينشينم آنجا، هي اسمش را از زبان ِ اين و آن ميشنوم، هي بغض ميکنم، هي دلم پرميکشد براش، هي سعي ميکنم بهاش فکر نکنم و نميتوانم.
من عاشق ِ صداش شده بودم
آره من عاشق ِ صداش شده بودم
جرم نيست که
من صورتاش را دوست نداشتم، ماشين و گوشياش را مسخره ميکردم، با خيلي از عقايدش نميتوانستم کنار بيام، اما عاشق ِ صداش بودم
عين ِ آن روز که خودش گفت
خيلي پيش
قبل از اين که اسم ِ کوچکاش را بدانم،
يکي از همان وقتهايي که
دلم نميخواهد بنويسم
آه، نه، چرا. بهام گفته بود از صدات انرژي مثبت ميگيرم
اه گمشو دختر با اين مسخرهبازيهات
ببين من خيلي احمقام
يعني همهي اين جريان باعث شد به اين نتيجه برسم که با اين همه ادعا واقعاً هيچي نيستم
هيچي نيستم ها
خوب بلدم تز بدهم واسه روابط ديگران
آن وقت خودم
هاه
جايتان خالي بود ببينيد آن لحظهي آخر چهطور بغض صدام را ميلرزاند و چهطور جلوي خودم را گرفته بودم که نزنم زير گريه و چهطور ته ِ دلم آرام و بيصدا التماساش ميکردم که بماند که نميشنيد و چهطور بعد از اين که قطع شد، کز کردم گوشهي تخت و زدم زير گريه و چهطور است که حالا عين احمقها
عين احمقها
عين احمقها
تب کردهام به خاطر تمام شدن ِ رابطهاي که آنقدر نامتعارف بود که خودم بيشتر از همه مسخرهاش ميکردم.
هاه
بهام ميگفت: دوستت دارمات دروغ بود.
اين يکي را مطمئنم اشتباه ميکرد
من خوب يادم هست
ببين، باور کن
همان روزي که تقريباً دعوامان شد و بعدش زنگ زدم به عذرخواهي،
خواستم چيزي بهاش بگويم و بعد ديدم نميخواهم و نگفتم و هي اصرار کرد و آخر گفت: خواهش ميکنم و من باز نگفتم و ناراحت شد و قهر کرد.
بعد که زنگ زدم ازش عذر خواستم
-من چرا دارم اينها را مينويسم؟-
کلي حرف زد
بعد ازم خواست بهاش بگويم چه حرفي ميخواستم بزنم و نزدم
بهش گفتم دوستت دارم
خب آن لحظه من يادم هست که ميخواستم بگويم و شک کردم و بعدتر که ديدم درست است، بهاش گفتم.
خب من دوستاش داشتم
من واقعاً صداش را دوست داشتم –گيرم هيچ وقت، حتي آن شبي که من را رساند خانه و بعد زنگ زد ازم بپرسد نظرت چي بود و حتي گفت به نظر آمد خيلي از ديدنام جا خوردي، بهاش نگفتم قيافهاش حالام را به هم ميزند-
من صداش را دوست داشتم
دوستياش را دوست داشتم و اصلاً براي همين است که حالا اينقدر بيقرارم که حس ميکنم چيزي توي زندگيام از دست دادهام که ميتوانست خيلي ارزشمند باشد اگر قدرش را ميدانستم و اينطور با بچگي خراباش نميکرد
آخ من چه کار کردم؟
ديوانه
من فقط بهات گفتم که اگر قرار است هميشه اينطور من را از خودت بيخبر بگذاري همينجا تمامش کنيم بهتر است که تو يکهو ناراحت شدي و گفتي باشد اگر تو ميخواهي من حرفي ندارم و من اينقدر بهت زده بودم که لجبازي کردم و گفتم باشد و تو خداحافظي کردي.
ديوانه، من بچگي کردم.
گند زدم. يعني ميخواهم بگويم يک پا اين طرف، يک پا آن طرف، رابطهمان را به گه کشيدم
به همين قشنگي
لابد بايد بنشينم خودم را دلداري بدهم که ارزشاش را نداشت و چه ميدانم، قدر ِ جواهري مثل ِ تو را نميدانست و ..
ولي خودم که ديگر اينطور کلاه سرم نميرود.
خودم که ميدانم چه قدر اشتباه کردم و تازه دارم فکر ميکنم چهقدر ِ ديگر اين طور اشتباه کردي و نفهميدي و چه قدر ِ ديگر بايد سرت به سنگ بخورد و آخر تو کي ميخواهي آدم بشوي و جوابي پيدا نميکنم و اصلاً نميدانم که چرا اين طور شد و هنوز از خودم ميپرسم که اصلاً راست گفته بود يا نه
راستي دنبال ِ بهانه نميگشت؟
آرش بهات ميگم دوسِت دارم ..
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire