vendredi, février 24, 2006

ساعت دوازده و نيم ظهر پنج‌شنبه، تازه سرم کمي خلوت شده بود و نشسته بودم پاي کامپيوتر پرويز که بنويسم مادر خانم ِ پنجاه و شش ساله‌ي سيامک در اثر سکته‌ي مغزي مرده و ما به زور کارها را راه انداختيم که راه بيافتد برود اروميه، و خودش حال‌اش خوب است، اما من هر وقت مجسم مي‌کنم وقتي از در ِ خانه برود تو، خانم‌اش گريه‌کنان مي‌افتد توي بغل‌اش، بغض مي‌گيردم؛ که پرويز از شرکت هدا‌اين‌ها زنگ زد که براي کاري بروم آن‌جا، و گفت مي‌توانم از همان‌جا با خانم مهندس برگردم خانه. ده دقيقه‌اي طول کشيد تا کارها را جمع و جور کردم و راه افتادم. (پسره‌ي آبدارچي که چشم ِ ديدن‌اش را ندارم، يک جوري پرسيد: خانم فلاني ديگه نمي‌آيي که انگار داشتم مي‌رفتم خانه –تو را خدا با اين لحني که حرف مي‌زند، نبايد بزنم توي سرش؟-) توي راه هم ترافيک زياد بود، وقتي رسيدم آن‌جا، دم ِ در که کفش‌هام را مي‌کندم، هدا خنديد به‌ام و گفت پرويز –البته هدا فاميلي‌اش را گفت!- ديگر کم‌کم داشت عصباني مي‌شد. من با خجالت رفتم در ِ اتاق ِ علي و به هر دوشان سلام کردم، پرويز با ديدن من، يکي از آن خنده‌هاي نادر و زشتي نشست روي صورت‌اش که تازگي‌ها دارم عاشق‌شان مي‌شوم. دفعه‌ي قبل، وقتي اين‌طور لبخند زده بود که پي ِ خودکارش مي‌گشت –پرويز هميشه خودکارهاش را گم و گور مي‌کند- و من خودکار را از زير صورت‌وضعيت‌ها کشيدم بيرون و دادم به‌اش. آن دفعه کمي شيطنت هم قاطي لبخندش بود، عين پسري که با شيشه‌ي مربا، گير انداخته باشندش.
خب ديگر بس است، زيادي قربان‌صدقه‌اش رفتم. هرکي نداند خيال مي‌کند چه خبر است!

خبر اين است که من آدم‌هايي که باشان کار مي‌کنم را دوست دارم –جز اين پسره‌ي آبدارچي که با کمال ميل اخراجش مي‌کنم تا از فقر و گرسنگي بميرد!- و تازگي‌ها زياد مي‌شود که حس کنم وقتي سيامک برود، خيلي دل‌ام برايش تنگ مي‌شود و وقتي خودم بروم، براي پرويز.

پي ِ يک نفر مي‌گردم که قبل از رفتن باش بروم همه‌ي کوچه‌پس‌کوچه‌هاي شهري که توش بزرگ شده‌ام را خوب بگردم که بعدها حسرت نخورم قبل از رفتن، کارون را از باغ‌معين ديد نزده‌ام.

Aucun commentaire: