هاه. کور خوانده بودم. من آدم نميشوم. واقعاً نميشوم. اينجا را پر کردهام از اين که عباس فلان است و بهمان است و به خودش هم ميگويم: تمامش کنيم. تمامش هم ميکند و يک عالمه حرفهايي ميزند که حقام است و بعد .. بعد حاليام ميشود که روزهام بدون ِ شنيدن ِ صداش چهطور بوده و ميافتم به غلط کردن. به خودش هم ميگويم که هنوز ميخواهماش و او قبول نميکند. شمال رفتناش را هم بهاش ميگويم و عين ِ اين داستانهاي آبکي ِ ايراني، معلوم ميشود پسردائياش فوت کرده بود و براي تشييع جنازه رفته بوده و حتي جنازه را خودش شسته و مثل برادر بودند و تمام مدت اينها را به من نگفته بود و من خيال ميکردم پي ِ خوشيهاي ملموس ِ زندگياش من را از ياد برده.
فقط ميخواستم بگويم چه ديوانهاي هستم و چه آسان از دست دادماش.
دوستاش داشتم خب.
حالا هم فقط دارم با خيال ِ چشمهاش خودم را دلداري ميدهم که: چشمهاش زشت بود، عيبي ندارد!
فقط ميخواستم بگويم چه ديوانهاي هستم و چه آسان از دست دادماش.
دوستاش داشتم خب.
حالا هم فقط دارم با خيال ِ چشمهاش خودم را دلداري ميدهم که: چشمهاش زشت بود، عيبي ندارد!
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire