mardi, février 14, 2006

اين را چند روز ِ پيش نوشته‌ام.


خسته شده‌ام. اين چند روزه، يا مهمان داشته‌ايم، يا با بچه‌ها فيلم نگاه مي‌کرديم و وقتي هم نبود که بنشينيم نفس بکشيم. حالا خسته‌ام. سرم درد مي‌کند. يک عالمه آدم و اتفاق توي معزم چرخ مي‌خورد و از اين باران‌ها دلم گرفته است.

هميشه توي زندگي‌ام دلم مي‌خواست قوي باشم: قوي، براي من اين معنا را داشت که بتوانم درست بشناسم، درست انتخاب کنم، و درست راه بروم.
من تا حالا، نه توانسته‌ام درست بشناسم، نه درست انتخاب کنم. بيشتر ِ وقت‌ها اشتباه کرده‌ام.
لااقل مي‌توانم دلم را خوش کنم که درست راه مي‌روم. نه مي‌لنگم و نه مي‌ايستم.

خيلي دلم مي‌خواهد زودتر تکليف خودم را مشخص کنم.

يک چيزي هست، که تا حالا به هيچ کس نگفته‌ام. آن‌هايي هم که مي‌دانند، خودشان فهميده‌اند. هرچند، در واقع، کساني نبوده‌اند که دلم بخواهد بدانند.
اين يک پيغام خصوصي است براي زهرا، مانا، و مرجان. چيزي هست که دلم مي‌خواهد برايتان تعريف کنم، که –بي‌اغراق- بايد مجبورم کنيد بگويمش. اما مي‌خواهم يک وقتي به‌تان بگويم و خجالت هم نکشم.

دارم فکر مي‌کنم.
مثل هميشه، دو کفه‌ي ترازو را سبک سنگين مي‌کنم و سبک سنگين مي‌کنم و سبک سنگين مي‌کنم و هي سبک سنگين مي‌کنم و هي بي‌فايده.
Fuck!

خب.
من هيچ از آلور تويست ِ رومن پولانسکي خوشم نيامد. فيلم ِ کثيفي بود، زيباترين صحنه‌هاش هم بدرنگ بود. و يک جوري .. ممم .. همه‌ي آدم‌هاش يا خيلي خوبند، يا خيلي بد.
که اين البته کار ِ ديکنز است.
ديکنز ِ لعنتي با آن لحن ِ جذاب، انگار توي دوره‌اي زندگي مي‌کرده که همه، يا فرشته‌اند، يا شيطان.
توي داستان‌هاش، فقط بعضي دخترهاي فاحشه‌اند که صورت‌شان سياه و است و قلب‌شان هنوز روشن.
هاه.

آره. من هيچ وقت نتوانستم بايستم و بگويم.
حالا مي‌خواهم اين کار را بکنم.

کاش مي‌توانستم با يک کسي مشورت کنم.



حالا حال‌ام خوب است. بالاخره تصميم مهم و لعنتي‌ام را گرفته‌ام، يک ضرب‌العجل ِ دوماهه هم به خودم داده‌ام، و دارم از فکر آينده‌اي که قرار است بسازم‌اش، نرم‌نرمک خوش‌ام مي‌آيد.

خب
من چند وقت پيش بايد اين را مي‌نوشتم،
حالا مي‌نويسم:
واه واه واه
دوره‌ي آخرالزمان شده
آن يکي مي‌آيد مي‌نويسد که در فلان تاريخ زن شده‌ام،
آن يکي برمي‌دارد زن شدن‌اش را تبريک مي‌گويد
واه واه واه
!
شوخي را درز بگيريم
از آن اعتراف‌هاي نيمه‌شب،
براي سه‌تايي ِ نازنين خودم:
د و س ت مي‌دارم‌تان
و دلتنگ‌ام براي‌تان

دارم از فکر مکالمه‌ي فردامان کيف مي‌کنم. لابد اين‌طور خواهد بود:
من- شب زنگ بزن، کارت دارم.
اون- در مورد چي؟
من- در مورد اين که ديگه زنگ نزني.
هميشه آخر ِ اين‌طور رابطه‌ها، حس خوبي به‌ام دست مي‌دهد- اين‌طور رابطه‌هاي بي‌معني و بي‌دليل. آقاي ميم سه شب ِ پياپي زنگ ميزند به من. من نه دليل‌اش را مي‌دانم، نه نيمه‌شب‌ها مي‌شود آن‌قدر خشن باشم و قاطعيت به خرج بدهم که وقتي مي‌گويم نه، فکر نکند منظورم آره است.
آهان، اين را مي‌خواستم بگويم، آقاي ميم نه، آقاي نون، مي‌فرمايند: وقتي از خواب بيدارت مي‌کنم، صدايت ملوس و لطيف است، آدم يک جوري‌اش مي‌شود.
-من طبيعتاً الان خيلي احساس سکـسي بودن به‌ام دست داده!-
حرف‌اش را هم دوبله نمي‌کنم، وگرنه اين‌جا خيلي بي‌ناموسي مي‌شود و چون زن و بچه‌ي مردم تردد دارند، خوبيت ندارد.

آهاه
ضمناً
آقاي ب دارند پدر مي‌شوند.
من شايد يک نفر در دنيا باشد که حس‌ام به‌اش آن‌قدر مخلوط ِ دوست داشتن و نداشتن باشد، که ندانم دوست‌اش دارم يا نه، اما بدون ِ هيچ شکي، از اين بشر م ت ن ف ر م
ضمناً
واقعاً خدا شکرت، که من مادر ِ بچه‌اش نيستم!

يک ماهه بچه‌ام به خاطر من «شيطوني» نکرده! بميرم الهي :)

دوست‌اش دارم!
هي
دوست دارم تفاوت‌اش را براي خودم بنويسم:
عاقلانه دوست‌اش مي‌دارم، نه عاشقانه.

Aucun commentaire: