دلدل ميکنم که وقت بگذرد. مهم نيست برام که کم بياورم، بگذرد تنها.
سخت بود برام امروز. فکر ِ اين که اين محيط، اين ميز، اين آدمها، ديگر براي من نيستند.
دل نميکندم.
دل نميکنم.
هي ساعتها را ميشمارم براي خودم: سه ساعت ديگر، اينجام، دو ساعت ديگر اينجام، يک ساعت ..
من ميترسم.
ميترسم که تصميمام درست نبوده باشد.
من ميترسم.
دلام تنگ ميشود و از دلتنگيم، ميترسم.
هي ميگويم به خودم: دختر ِ گنده، بغض براي چه؟ گيرم آدمهايي هستند که بودند و هنوز هم هستند، اما بودنشان کمرنگ ميشود و مات ميشود و محو ميشود.
عيب اينجاست که فکر محو شدن ِ آدمها، من را ميترساند. من را پشيمان ميکند.
فکر ميکنم: زندگيام را به هم ريختم، حالا - پشيمان که نه، دلدل ميکنم که اصلاً چرا.
جاهطلبي با امنيت ميجنگد.
جاهطلبي خيلي وقت است که برنده شده.
من چمدانم را بستهام.
امشب ميروم.
يک ساعت ...
mardi, mai 02, 2006
lundi, mai 01, 2006

نشسته بودم توي آشپزخانه، شام ميخوردم و مجله ورق ميزدم. مامان آنجا بود، از اينطرف و آنطرف حرف ميزديم. کار و درس و بچهها...
بعد از سکوتي چند دقيقهاي، از من پرسيد: وقتي بروي، دلات براي ما تنگ نميشود؟
گذاشته بودم لاي منگنه. سعي کردم با لحن قانع کنندهاي بگويم: معلوم است که دلام تنگ ميشود.
گفت: من که از همين حالا دلام تنگ شده.
حالام بد شد. سرم را انداختم پايين. دو روز بود ميرفتم بيرون و شب، ديروقت ميآمدم يک سري بهشان ميزدم و برميگشتم بالا. فکر کردم دلاش براي چيم تنگ ميشود؟
لابد براي حرف زدنهام، تميز کردن سريع ِ خانه از ريخت و پاش بچهها، وقتي ده دقيقه مانده بابا بيايد، غذا درستکردنهام وقتي خسته است يا سرش درد ميکند، و اين که تازه از شناختناش دست کشيده بودم و ميخواستم خودم را بهاش بشناسانم.
شايد هم فقط صرف ِ روشني ِ چراغ ِ اتاقم که از گلخانهي پايين پيداست.
از ديشب تا حالا، صليبي که ميکشم سنگينتر شده.
بعد از سکوتي چند دقيقهاي، از من پرسيد: وقتي بروي، دلات براي ما تنگ نميشود؟
گذاشته بودم لاي منگنه. سعي کردم با لحن قانع کنندهاي بگويم: معلوم است که دلام تنگ ميشود.
گفت: من که از همين حالا دلام تنگ شده.
حالام بد شد. سرم را انداختم پايين. دو روز بود ميرفتم بيرون و شب، ديروقت ميآمدم يک سري بهشان ميزدم و برميگشتم بالا. فکر کردم دلاش براي چيم تنگ ميشود؟
لابد براي حرف زدنهام، تميز کردن سريع ِ خانه از ريخت و پاش بچهها، وقتي ده دقيقه مانده بابا بيايد، غذا درستکردنهام وقتي خسته است يا سرش درد ميکند، و اين که تازه از شناختناش دست کشيده بودم و ميخواستم خودم را بهاش بشناسانم.
شايد هم فقط صرف ِ روشني ِ چراغ ِ اتاقم که از گلخانهي پايين پيداست.
از ديشب تا حالا، صليبي که ميکشم سنگينتر شده.
samedi, avril 29, 2006
عينک روي چشمهام نبود. تار ميديدم. شيء سفيد ِ خونالود ِ بزرگي را که با پنس گرفته بود، نشانام داد: «اين بود.» و خنديد.
کوچکتر که بودم، تلويزيون کارتوني ميگذاشت که اول فکر ميکردم اسماش سه کلهپوک است و بعد ديدم همه بهاش ميگويند: همينه.
به حاجي گفتم: ديگر برنميگردم. مدل ِ همينهها گفت: اِه .. ؟
بعدتر برام آرزوي موفقيت کرد و بهم گفت براي تحصيل، تهران جاي مناسبتري است.
درست نميتوانستم حرف بزنم. پنبه لاي دندانهام بود. لثهام درد ميکرد. پرويز رد شد: چي شده خانم فلاني؟
پرسيدم: هوم؟
گفت: مشوشي .. ؟
خندهام گرفت. گفتم: نه. فکر کردم: عجب صفتي توي آستيناش داشت.
من ديوانهام؟
صبح رفتهام دندان ِ عقلم را کشيدهام، سر ِ راه ِ شرکت نصف شهر را دور زدهام که لباسهام را بسپارم فلان اتوشويي، ساعت دو برگشتهام خانه، ناهار درست کردهام، حالا هم دارم نمنمک آرايش ميکنم بروم بيرون با نرگس.
گمانم زده به سرم. هنوز دارد از لثهم خون ميآيد.
تمام آن وقتي که داشت با پيچگوشتي ِ چهارپهلو (!) دندانم را فشار ميداد و من از زور بيحسي، با انگشتهام بازي ميکردم، از ذهنم ميگذشت که: يا قمر بني هاشم! اين از دستاش ول نشود بخورد دک و دهانم را پياده کند .. !
حالا دندان از يک طرف، طعم ِ نکبت ِ خون که از صبح تا حالا توي دهانم مانده، از همان طرف، اين زخم ِ کوفتي ِ گوشهي لب هم شده قوز ِ بالاقوز. دهانم را باز ميکنم که اين تنظيف را عوض کنم، پدرم در ميآيد.
خيلي غر زدم؟!
تست آمار:
در راستاي اين که من ميروم توي آشپزخانه به نيت اين که ماکاروني درست کنم و يک ساعت و ربع بعد که ميآيم بيرون، کلمپلوي شيرازي دارد دم ميکشد، مطلوب است محاسبهي احتمال ِ ور ِ دل ِ ننه بابا نشسته بودن ِ من تا يک ماه ِ آينده، در شرايطي که يک هفته است چمدانم را بستهام به نيت اين چهارشنبه.
موفق و مويد باشيد!
کوچکتر که بودم، تلويزيون کارتوني ميگذاشت که اول فکر ميکردم اسماش سه کلهپوک است و بعد ديدم همه بهاش ميگويند: همينه.
به حاجي گفتم: ديگر برنميگردم. مدل ِ همينهها گفت: اِه .. ؟
بعدتر برام آرزوي موفقيت کرد و بهم گفت براي تحصيل، تهران جاي مناسبتري است.
درست نميتوانستم حرف بزنم. پنبه لاي دندانهام بود. لثهام درد ميکرد. پرويز رد شد: چي شده خانم فلاني؟
پرسيدم: هوم؟
گفت: مشوشي .. ؟
خندهام گرفت. گفتم: نه. فکر کردم: عجب صفتي توي آستيناش داشت.
من ديوانهام؟
صبح رفتهام دندان ِ عقلم را کشيدهام، سر ِ راه ِ شرکت نصف شهر را دور زدهام که لباسهام را بسپارم فلان اتوشويي، ساعت دو برگشتهام خانه، ناهار درست کردهام، حالا هم دارم نمنمک آرايش ميکنم بروم بيرون با نرگس.
گمانم زده به سرم. هنوز دارد از لثهم خون ميآيد.
تمام آن وقتي که داشت با پيچگوشتي ِ چهارپهلو (!) دندانم را فشار ميداد و من از زور بيحسي، با انگشتهام بازي ميکردم، از ذهنم ميگذشت که: يا قمر بني هاشم! اين از دستاش ول نشود بخورد دک و دهانم را پياده کند .. !
حالا دندان از يک طرف، طعم ِ نکبت ِ خون که از صبح تا حالا توي دهانم مانده، از همان طرف، اين زخم ِ کوفتي ِ گوشهي لب هم شده قوز ِ بالاقوز. دهانم را باز ميکنم که اين تنظيف را عوض کنم، پدرم در ميآيد.
خيلي غر زدم؟!
تست آمار:
در راستاي اين که من ميروم توي آشپزخانه به نيت اين که ماکاروني درست کنم و يک ساعت و ربع بعد که ميآيم بيرون، کلمپلوي شيرازي دارد دم ميکشد، مطلوب است محاسبهي احتمال ِ ور ِ دل ِ ننه بابا نشسته بودن ِ من تا يک ماه ِ آينده، در شرايطي که يک هفته است چمدانم را بستهام به نيت اين چهارشنبه.
موفق و مويد باشيد!
vendredi, avril 28, 2006

شب، توي تاريکي، بيميل مينشينم پاي Un long dimanche de fiançailles. ترجمهاش ميشود: «يک نامزدي طولاني». آخرين فيلم ژان پير ژونه، بعد از Amélie. يک چيزي با همان حال و هوا، خيلي زنانه، خيلي لطيف.
لذت بردم.

چند روز قبل هم Como agua para chocolate که فيلمنامهاش را خود ِ نويسندهي کتاب نوشته و اگر اشتباه نکنم، کارگردان هم شوهرش است.
نه در مورد مثل آب براي شکلات حرف ِ دندانگيري به ذهنام رسيد، نه در مورد اين يکي ميرسد. فيلمهاي فوقالعادهاي هستند. –گيرم ضربآهنگ ِ کند ِ Un long dimanche de fiançailles آن اوائل حوصله سر ميبرد و آخرش نفس ميگيرد.

در هرحال، چيزي به معرفي من احتياج ندارد، خودم هم اگر بودم و يک کسي فيلمي بهام معرفي ميکرد، تا حوصلهم سر ِ جاش نميآمد، نمينشستم ببينم.
خواستم بگويم لذت بردم، بي حاشيه، بياغراق.
همين.
پ.ن يک: دوستان ميدانند من در دين و سياست دخالت نميکنم، فقط اينجا يک سوال برايم پيش آمده، حضراتي که ميفرمايند حضور در استاديوم فوتبال، به علت در جريان داشتن حرفهاي رکيک، براي بانوان نامناسب است، خيال ميکنند خانمها خودشان از اين حرفها بلد نيستند؟!
پ.ن دو: من يک بار رفتهام استاديوم فوتبال. دوم راهنمايي بودم، کلهگندهي مملکت آمده بود اهواز و ما -تيزهوشان ِ مملکت را !- به زور بردند آنجا. يادم هست من و تارا رفتيم قاطي ِ سيمين و لادن و سنا، ساعت ِ سيمين را گرفته بوديم دستمان که: راس ِ دوازده منفجر ميشود. وقتي از يازده و پنجاه و نه دقيقه و پنجاه ثانيه، شمارش معکوسمان را شروع کرديم، يک خانم ِ چادر بامان دعوا کرد: که نميگذاريد گوش بدهيم ببينيم آقا چه ميگويند.
يادم ميآيد وسط ِ حرفهاي آقا، خانم جوگير شد، شروع کرد به شعار دادن.
آن روز ما نخنديديم.
mercredi, avril 26, 2006
dimanche, avril 23, 2006

- هديهي من ...
هاه
تمام حرفها سر ِ اين ميم ِ مالکيت است.
ميم ِ مالکيت ِ تو، مال ِ من نيست.
توي بيگفيش، يکجايي جني (هلنا بونهام کرتر) به ويل بلوم ميگويد: پدر ِ تو، دوبار به اينجا آمد. بار اول، خيلي زود بود و بار دوم، خيلي دير.
من ميخواهم بروم قايم بشوم. شما بايد چشم بگذاريد . زود هم پيدام نکنيد که يک کمي توي تاريکي ِ ته ِ کمد، تنها بنشينم.
هاه
تمام حرفها سر ِ اين ميم ِ مالکيت است.
ميم ِ مالکيت ِ تو، مال ِ من نيست.
توي بيگفيش، يکجايي جني (هلنا بونهام کرتر) به ويل بلوم ميگويد: پدر ِ تو، دوبار به اينجا آمد. بار اول، خيلي زود بود و بار دوم، خيلي دير.
من ميخواهم بروم قايم بشوم. شما بايد چشم بگذاريد . زود هم پيدام نکنيد که يک کمي توي تاريکي ِ ته ِ کمد، تنها بنشينم.
vendredi, avril 21, 2006
فيلم Fire را ميديدم از ديپا مهتا. فيلم خيلي خوبي بود. فرناز قبلاً مفصل دربارهاش نوشته و من نميخواهم چيز بيشتري اضافهکنم. يک کمي از دوتا افسانهاي که قاطي فيلم بود خوشام آمد، شيفتهي بازي ِ بازيگر ِ نقش ِ رادها شدم و دلم خواست اينجا بنويسم که توي ازدواج، match شدن توي رابطهي جنسي هم به اندازهي تفاهم مهم است.


چيزي که تازگي وقت ِ ديدن فيلمها خيلي توي چشمام ميزند، تغيير رفتار آدمهاست در خلال فيلم. بارزترين نمونهاش، آقاي دارسي است توي غرور و تعصب، که کمکم از قالب ِ مردي خشک و جدي، تبديل شد به عاشق ِ شوريده. به نظرم تفاوت ِ اولين صحنهاي که دارسي وارد فيلم ميشود، با آن سکانسي که جلوي در ِ خانه قدم ميزند، بهترين مقياس باشد. خوشام ميآد. از تغيير نامحسوسي هم توي رفتار رادها در خانه پيشآمده بود، خوشام آمد. در نظر بگيريد صورت ِ جدياش را، وقتي سيتا را غافلگير کرد که با شيطنت، يکي از شلوارهاي شوهرش را پوشيده بود و با يک نخ سيگار توي دست، ميرقصيد، و لبخند نامحسوساش را، وقتي حس خوشبختي ِ دوتاييشان را به دست آورده بودند.
ضمناً، خدمتکار ِ خانه، عاشق عروس بزرگتر بود، نه عروس کوچکتر، اين را وقت ِ خواندن ِ مقالهي فرناز تصحيح کنيد.
mercredi, avril 19, 2006
Inscription à :
Articles (Atom)