دلدل ميکنم که وقت بگذرد. مهم نيست برام که کم بياورم، بگذرد تنها.
سخت بود برام امروز. فکر ِ اين که اين محيط، اين ميز، اين آدمها، ديگر براي من نيستند.
دل نميکندم.
دل نميکنم.
هي ساعتها را ميشمارم براي خودم: سه ساعت ديگر، اينجام، دو ساعت ديگر اينجام، يک ساعت ..
من ميترسم.
ميترسم که تصميمام درست نبوده باشد.
من ميترسم.
دلام تنگ ميشود و از دلتنگيم، ميترسم.
هي ميگويم به خودم: دختر ِ گنده، بغض براي چه؟ گيرم آدمهايي هستند که بودند و هنوز هم هستند، اما بودنشان کمرنگ ميشود و مات ميشود و محو ميشود.
عيب اينجاست که فکر محو شدن ِ آدمها، من را ميترساند. من را پشيمان ميکند.
فکر ميکنم: زندگيام را به هم ريختم، حالا - پشيمان که نه، دلدل ميکنم که اصلاً چرا.
جاهطلبي با امنيت ميجنگد.
جاهطلبي خيلي وقت است که برنده شده.
من چمدانم را بستهام.
امشب ميروم.
يک ساعت ...
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire