اتوبوسهاي خط ميدان قدس-رسالت، از توي شريعتي ميروند و سر ِ خيابان ِ شما، ايستگاه دارند. پيشانيم را تکيه ميدهم به شيشه، نگاه ميکنم داخل کوچه. زياد پهن نيست اما کنارههاش، پر ِ درختاند. تو را يادم ميآيد وقت ِ رد شدن ازخيابان. قدمهاي بلندت را يادم ميآيد و عجلهات را. فکر ميکنم: اينقدر که تو در ذهن ِ من ناميرايي، چيزي از من در خاطر ِ تو مانده؟
گورستان است که مردهها را زنده ميکند.
اصلاً بهانه بود. مگر هيچ جاي ديگر ِ شهر، ساتن زرشکي پيدا نميشد براي کوسن که من دو ساعت وقتم را تلف کردم از اين سر ِ شهر بروم آن سر، توي شلوغي ِ تجريش دنبال پارچه فروشي بگردم و بعد بيايم بنشينم توي اتوبوس، پيشانيام را تکيه بدهم به شيشه، در جواب کسي بگويم که: آره، اين اتوبوس از شريعتي ميگذرد و يکهو، خودم يادم بيايد به آن روزي که بودي و آن روزي که نبودي ...
گورستان است که آدم را ياد ِ مردهها مياندازد.
آره، من هميشه آنجا دلام ميگيرد. نميدانم نگاه ِ بوف کنم و آن پارک ِ کوچکي که نشسته بوديم توش، يا برگردم نگاه ِ قفسههاي نشر باغ کنم که برات «اسکار و خانم صورتي» را گرفته بودم، توي فرصتي که مانده بود تا آمدنات جلوي پست ِ تجريش. آنجا هميشه يادم ميافتد به يک سال و اندي پيش. اردوي دانشجويي، شب ِ توي قطار، مقنعهام که يکي از بچهها خوابيده بود روش و چروک شده بود و بد هم چروک شده بود، صبحانهي ايستگاه راهآهن، نمايشگاه ِ کتاب و باران و سرما و آن بيپناهي ِ عميقي که بهام دست داده بود وقتي گوشيات در دسترس نبود و توي تاکسي تا تجريش و انتظار ِ اين که بيايي و من هنوز يادم مانده که دوست داشتم بايستم رد شدنات را از خيابان تماشا کنم و آخر، با اين که زودتر از تو رسيده بودم هم نشد که ببينم. آره، من هميشه آنجا دلام ميگيرد. آنجا، متعلق به تنها روزي است که من توش کنار ِ تو حس ِ خوشبختي را ذره ذره نوشيدم و سيراب نشدم. آنجا مال ِ گذشته است، مال ِ خاطرههاست، گورستان ِ آدمهاي مرده است.
گورستان است که آدم را خاک ميکند، حتي پيش از موعد.
حالا بيا بگذار چشمهات برق بزند که من را پيدا کردهاي. بيا بگذار من دلام پايين بريزد از فکر ِ تو. بيا بگذار من دوباره بميرم و بميرم و بميرم. که تو اولين عشق ِ من نبودي، آخرين بودي که ماندي و مردي و جاودانه شدي. هي، تو مگر نميداني که خيلي وقت است حکايت ِ تو توي ِ کتاب ِ من تمام شده؟ مگر نميداني که مردهاي و من خاطرههات را چال کردهام گوشهگوشهي خيابانهاي اين شهر؟ مگر نميفهمي که من ديگر نميايستم روبهروي شهر ِ کتاب ِ هفتحوض، که يادم بيافتد تو آن روز نيامدي؟ نميدانستي من پاي ِ کوهنوردي ندارم، که مبادا يادم بيافتد طعم تنهايي با تو؟
نميبيني توي چشمهاي روشنک، پي ِ رد ِ نگاه ِ تو ميگردم؟
تو ديگر مردهاي. تنها گورستان است که تو را براي من زنده ميکند.
من بر مزار توست که ذره ذره ميميرم.
گورستان است که مردهها را زنده ميکند.
اصلاً بهانه بود. مگر هيچ جاي ديگر ِ شهر، ساتن زرشکي پيدا نميشد براي کوسن که من دو ساعت وقتم را تلف کردم از اين سر ِ شهر بروم آن سر، توي شلوغي ِ تجريش دنبال پارچه فروشي بگردم و بعد بيايم بنشينم توي اتوبوس، پيشانيام را تکيه بدهم به شيشه، در جواب کسي بگويم که: آره، اين اتوبوس از شريعتي ميگذرد و يکهو، خودم يادم بيايد به آن روزي که بودي و آن روزي که نبودي ...
گورستان است که آدم را ياد ِ مردهها مياندازد.
آره، من هميشه آنجا دلام ميگيرد. نميدانم نگاه ِ بوف کنم و آن پارک ِ کوچکي که نشسته بوديم توش، يا برگردم نگاه ِ قفسههاي نشر باغ کنم که برات «اسکار و خانم صورتي» را گرفته بودم، توي فرصتي که مانده بود تا آمدنات جلوي پست ِ تجريش. آنجا هميشه يادم ميافتد به يک سال و اندي پيش. اردوي دانشجويي، شب ِ توي قطار، مقنعهام که يکي از بچهها خوابيده بود روش و چروک شده بود و بد هم چروک شده بود، صبحانهي ايستگاه راهآهن، نمايشگاه ِ کتاب و باران و سرما و آن بيپناهي ِ عميقي که بهام دست داده بود وقتي گوشيات در دسترس نبود و توي تاکسي تا تجريش و انتظار ِ اين که بيايي و من هنوز يادم مانده که دوست داشتم بايستم رد شدنات را از خيابان تماشا کنم و آخر، با اين که زودتر از تو رسيده بودم هم نشد که ببينم. آره، من هميشه آنجا دلام ميگيرد. آنجا، متعلق به تنها روزي است که من توش کنار ِ تو حس ِ خوشبختي را ذره ذره نوشيدم و سيراب نشدم. آنجا مال ِ گذشته است، مال ِ خاطرههاست، گورستان ِ آدمهاي مرده است.
گورستان است که آدم را خاک ميکند، حتي پيش از موعد.
حالا بيا بگذار چشمهات برق بزند که من را پيدا کردهاي. بيا بگذار من دلام پايين بريزد از فکر ِ تو. بيا بگذار من دوباره بميرم و بميرم و بميرم. که تو اولين عشق ِ من نبودي، آخرين بودي که ماندي و مردي و جاودانه شدي. هي، تو مگر نميداني که خيلي وقت است حکايت ِ تو توي ِ کتاب ِ من تمام شده؟ مگر نميداني که مردهاي و من خاطرههات را چال کردهام گوشهگوشهي خيابانهاي اين شهر؟ مگر نميفهمي که من ديگر نميايستم روبهروي شهر ِ کتاب ِ هفتحوض، که يادم بيافتد تو آن روز نيامدي؟ نميدانستي من پاي ِ کوهنوردي ندارم، که مبادا يادم بيافتد طعم تنهايي با تو؟
نميبيني توي چشمهاي روشنک، پي ِ رد ِ نگاه ِ تو ميگردم؟
تو ديگر مردهاي. تنها گورستان است که تو را براي من زنده ميکند.
من بر مزار توست که ذره ذره ميميرم.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire