jeudi, mai 11, 2006

اين‌جا برام پر است از تجربه‌هاي جديد. خيلي وقت مي‌شد که عادت کرده بودم به کارهاي معمولي ِ روزانه و از خط‌ام نمي‌زدم بيرون. صبح مي‌رفتم شرکت -خيلي که طول مي‌کشيد، نيم ساعته از خانه مي‌رسيدم آن‌جا-، ساعت دو برمي‌گشتم، عصرها کم پيش مي‌آمد که از خانه بيرون بزنم و کم‌تر پيش مي‌آمد که بتوانم فيلم ببينم. بيش‌تر، کتاب مي‌خواندم، چيز مي‌نوشتم و راه مي‌رفتم. شب‌ها، زياد مي‌خوابيدم و اين آخرها، خوب هم مي‌خوابيدم.
اين‌جا، مسير ِ خانه تا شرکت را هر روز از يک راه مي‌روم. بسته به ترافيک، يک تا دو ساعت توي راه‌ام، يک روز ظهر برمي‌گردم خانه، و يک روز عصر. -کارهام وقت ِ مشخصي ندارند و کم پيش مي‌آيد که بتوانم برنامه ريزي کنم که ساعت ِ مشخصي، جاي خاصي باشم. سعي مي‌کنم فيلم ببينم يا کتاب بخوانم، اما کم پيش مي‌آيد وقت کنم چند ساعتي بنشينم پاي کامپيوتر و هنوز عادت نکرده‌ام توي تاکسي يا اتوبوس، کتاب بخوانم -ذهن‌ام درگير آدم‌ها و منظره‌ها مي‌شود.
آن‌جا، جز شرکت، اين‌طرف و آن‌طرف رفتن‌ام، يا با خانواده بود، يا دوستان -که محدود مي‌شدند به نرگس و راضيه. اين‌جا، بيش‌تر ترجيح مي‌دهم شب‌ها تنهايي توي خيابان‌هاي ساکت ِ دور و بر ِ خانه قدم بزنم، بعد برگردم، شام درست کنم، اگر خسته نبودم فيلم ببينم يا کتابي بخوانم، اما معمولاً خسته‌ام، زود مي‌خوابم، و بد هم مي‌خوابم. زياد خواب مي‌‌بينم و زياد بيدار مي‌شوم. اين است که نه کتاب ِ خوبي توانسته‌ام بخوانم اين چند وقت، نه فيلم ِ خوبي ديده‌ام. با تقسيم‌بندي ِ خودم، اين روزها همه‌اش دور ِ کارهاي cheap بودم. Family Stone را ديدم با Monty Pyton: the life of Brian و يکي دوتا سريال ِ کوچک ِ ديگر از همين گروه ِ مونتي پايتون. پريروز فقط وقت کردم کتاب ِ Remains of the Day را دوباره بخوانم و سرسري فيلم‌اش را ببينم. -فيلم به خوبي ِ کتاب نبود به نظرم.
من يک عالمه خاطره دارم از بچه‌گي‌هام، که شب‌ها توي آشپزخانه بيدار مي‌نشستم -که چراغ ِ روشن، کسي را بيدار نکند، و تا صبح مي‌نشستم به کتاب خواندن. توي بيست و يک سالگي‌ام، با افسوس مي‌بينم که آن دوره از عمرم کاملاً تمام شده. يک عالمه کتاب دم ِ دست‌ام است که دوست دارم بخوانم و زياد هم دوست دارم. ده‌فرمان ِ کيشلوفسکي است با سرخ و سياه ِ استاندال و برگه‌هاي لودويگ وينگنشتاين و اولين عشق ِ ساموئل بکت و حتي the Great Gatsby که عجيب دوست دارم يک بار ِ ديگر بخوانم‌اش. و آن مجموعه‌ي چهار جلدي ِ بيست نويسنده، شصت داستان، که اسد امرايي توي نمايشگاه به‌ام هديه داد. همه‌ي اين‌ها را گذاشته‌ام کنار که بخوانم، اما هنوز نتوانسته‌ام لابه‌لاي کارهام وقت بگذارم براي خواندن‌شان. که من عوض شده‌ام، که پيش از اين، کارهام لابه‌لاي خواندن انجام مي‌شد -اگر که مي‌شد.
تنها هم هستم. خيلي تنها هستم و حس مي‌کنم دارم توي سکوت -ديوانه که نه، گم مي‌شوم. کم پيش مي‌آد با کسي حرف بزنم يا قراري بگذارم کسي را ببينم و اصلاً حس مي‌‌کنم حرف‌زدن دارد يادم مي‌رود. گاهي، حرفي ندارم که با کسي بزنم، و گاهي، با حرف‌ها و رفتارهام ديگران را ناراحت مي‌کنم و عمداً ناراحت مي‌کنم. انگار دل‌ام مي‌خواهد از همه کنار بکشم، اما دليل ِ اين دل‌خواستن را نمي‌دانم.
گاهي وقت‌ها فکر مي‌کنم اشتباه کردم که آمدم، اما نمي‌خواهم به هواي ِ جبران ِ اشتباه، برگردم. مي‌خواهم بمانم و -عادت نه، تلاش کنم.

Aucun commentaire: