هوم. لذت ِ مبسوطي بود تماشاي Underworld: Evolution توي تاريکي ِ ديروقت ِ شب. فيلم ِ معرکهاي بود. رنگهاي سرد، حرکت ِ دوربين. فوقالعاده است ذهنيت ِ اين مرد. من عاشق تصويرهاي اين فيلم شدم. فوقالعاده بود.
ميگويم: موافقي يه ماشينلباسشويي بگيريم؟
ميگويد: بحث ِ اين furniture رو که پيش کشيدي، فکر نميکردم تا يکي دو ماه ديگه بري دنبالش، يه روز اومدم خونه، ديدم اينا رو آوردن. حالا اگه ماشينلباسشويي ميخواي، من لباسهام رو نشورم تا بگيري.
حالا من هي خوابام بيايد و خميازه بکشم و کم کار کنم.
خب، من قبلاً گفته بودم. معاشقه را بيشتر از عشقبازي دوست دارم.
بحث ِ بيست و چهار ساعته بودن ِ عمر ِ هر اتفاقه، نه ديسکو رفتن و با هم خوابيدن.
آدم مگه چقدر زندهاس؟
توي خداحافظ گاري کوپر بود که ميگفت «آدم با خودش فکر ميکنه دوستاش دارم، بعد ميبينه فقط يه بغلخواب پيدا کرده»، يا از جاي ديگه مونده توي ذهنم؟
انگشتهام ليزند. نميتوانم نگهات دارم.
اصلاً خيلي وقت است که نخواستهام کسي را نگه دارم.
ذهنيت هم اين وسط يک کمي دخيل است. آدم با خوشخيالي چشمهاش را ميبندد و ميرود جلو، يکهو باز ميکند ميبيند روبهروش تاريک ِ تاريک است.
حالا تا يک جايي ميشود کورمال کورمال جلو رفت، يک وقتي آدم ديگر پاهاش تاب ندارند، ميافتد روي زانوهاش و زار ميزند.
فکر کنم اين يکي از حرفهاي خودم باشد که «توي چشمهاي توست که زيبا ميشوم» حالا اين را روي چه حسابي گفتهام، خودم ماندهام. که من آن دورهاي که کسي بود که دلام بخواهد توي چشمهاش زيبا باشم، عمراً سرم را نميآوردم بالا نگاه ِ چشمهاش کنم، و ديگراني هم جسارت داشتهام توي چشمهاشان خودم را ببينم، هيچ کدام چشمهاشان آينهاي نبودند که من مهم باشد برام که چهگونهام آنجا.
حالا
اين را ميخواهم بگويم، که از آن دختري که توي چشمهاي تو هستم، زياد خوشام نميآد. چرايش را نميدانم. حدس ميزنم، اما آنقدر مهم نيست لابد که بگويم.
بدياش اين است که آدم سعي ميکند خودش را عوض کند.
خوبي ِ اين فيلم ِ Underworld: Evolution اين بود که ديالوگ زياد داشت. –منظورم از ديالوگ، دقيقاً آن حرفهايي است که حس ميکني بازيگر با همهي وجودش گفته، و بعد از تمام شدن ِ فيلم، هي توي ذهنات چرخ ميخورند.- حالا هي نشستهام اينجا، صداي مردي توي ذهنم، يک وقتي ميگويد: Brother, what have you done?، يک وقت ِ ديگر، ميگويد: You are asking me to help you kill my son? يا نگاه ِ سلين توي ذهنم درد ميآورد که اشاره ميکرد به مايکل که we’re not leaving him here و اصلاً آن لحظهاي که مردد، پرسيد: what will I become? و جواب شنيد که: the Future. حالا، تمام اين حرفها دارند توي ذهنم ميچرخند و يک عالمه رنگ ِ و يک عالمه صدا و تصوير.
اما اين که من بخواهم ادعايي داشته باشم، محال است. محض ِ همهي حرفها.
حالا اگر خواستن اشتباه باشد يا نه، اگر دير باشد يا نه، اگر بيفايده باشد يا نه، اگر شدني باشد يا نه ..
توي عمق واقعه، آدم زود تصميم ميگيرد و زود هم پشيمان ميشود.
با توام، تارا.
يک وقتي بود، ميگفتيم که تا هست، بايد مست ِ بودناش شد.
حالا وقتي که رفت، آن وقت لااقل خاطرههاش هست.
انگار که عزاي مرگ ِ زندگان را بگيري.
ميگويم: موافقي يه ماشينلباسشويي بگيريم؟
ميگويد: بحث ِ اين furniture رو که پيش کشيدي، فکر نميکردم تا يکي دو ماه ديگه بري دنبالش، يه روز اومدم خونه، ديدم اينا رو آوردن. حالا اگه ماشينلباسشويي ميخواي، من لباسهام رو نشورم تا بگيري.
حالا من هي خوابام بيايد و خميازه بکشم و کم کار کنم.
خب، من قبلاً گفته بودم. معاشقه را بيشتر از عشقبازي دوست دارم.
بحث ِ بيست و چهار ساعته بودن ِ عمر ِ هر اتفاقه، نه ديسکو رفتن و با هم خوابيدن.
آدم مگه چقدر زندهاس؟
توي خداحافظ گاري کوپر بود که ميگفت «آدم با خودش فکر ميکنه دوستاش دارم، بعد ميبينه فقط يه بغلخواب پيدا کرده»، يا از جاي ديگه مونده توي ذهنم؟
انگشتهام ليزند. نميتوانم نگهات دارم.
اصلاً خيلي وقت است که نخواستهام کسي را نگه دارم.
ذهنيت هم اين وسط يک کمي دخيل است. آدم با خوشخيالي چشمهاش را ميبندد و ميرود جلو، يکهو باز ميکند ميبيند روبهروش تاريک ِ تاريک است.
حالا تا يک جايي ميشود کورمال کورمال جلو رفت، يک وقتي آدم ديگر پاهاش تاب ندارند، ميافتد روي زانوهاش و زار ميزند.
فکر کنم اين يکي از حرفهاي خودم باشد که «توي چشمهاي توست که زيبا ميشوم» حالا اين را روي چه حسابي گفتهام، خودم ماندهام. که من آن دورهاي که کسي بود که دلام بخواهد توي چشمهاش زيبا باشم، عمراً سرم را نميآوردم بالا نگاه ِ چشمهاش کنم، و ديگراني هم جسارت داشتهام توي چشمهاشان خودم را ببينم، هيچ کدام چشمهاشان آينهاي نبودند که من مهم باشد برام که چهگونهام آنجا.
حالا
اين را ميخواهم بگويم، که از آن دختري که توي چشمهاي تو هستم، زياد خوشام نميآد. چرايش را نميدانم. حدس ميزنم، اما آنقدر مهم نيست لابد که بگويم.
بدياش اين است که آدم سعي ميکند خودش را عوض کند.
خوبي ِ اين فيلم ِ Underworld: Evolution اين بود که ديالوگ زياد داشت. –منظورم از ديالوگ، دقيقاً آن حرفهايي است که حس ميکني بازيگر با همهي وجودش گفته، و بعد از تمام شدن ِ فيلم، هي توي ذهنات چرخ ميخورند.- حالا هي نشستهام اينجا، صداي مردي توي ذهنم، يک وقتي ميگويد: Brother, what have you done?، يک وقت ِ ديگر، ميگويد: You are asking me to help you kill my son? يا نگاه ِ سلين توي ذهنم درد ميآورد که اشاره ميکرد به مايکل که we’re not leaving him here و اصلاً آن لحظهاي که مردد، پرسيد: what will I become? و جواب شنيد که: the Future. حالا، تمام اين حرفها دارند توي ذهنم ميچرخند و يک عالمه رنگ ِ و يک عالمه صدا و تصوير.
اما اين که من بخواهم ادعايي داشته باشم، محال است. محض ِ همهي حرفها.
حالا اگر خواستن اشتباه باشد يا نه، اگر دير باشد يا نه، اگر بيفايده باشد يا نه، اگر شدني باشد يا نه ..
توي عمق واقعه، آدم زود تصميم ميگيرد و زود هم پشيمان ميشود.
با توام، تارا.
يک وقتي بود، ميگفتيم که تا هست، بايد مست ِ بودناش شد.
حالا وقتي که رفت، آن وقت لااقل خاطرههاش هست.
انگار که عزاي مرگ ِ زندگان را بگيري.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire