دوم.
همه وجودم شده بود يک چشم - که بيرون را باش تماشا کنم، دو تا گوش - که يکي را گذاشته بودم براي حرفهاي مردم، يکي را براي لمس ِ موسيقي توي گوشام، و يک سلول با همهي حس لامسه - که خنکاي شيشهي پنجره را از پيشانيم ميبلعيد.
سوم.
اسبابکشي داشتند. پنجشنبه و جمعه. رفته بوديم آنجا. شلوغ بود با يک عالمه وسيله که بايد جمع ميشدند توي جعبه و کارتون، و سه خيابان بالاتر، توي خانهاي که مزيتاش، بزرگتر بودناش بود، دوباره باز ميشدند.
آخر ِ شب، د.ب. توي شلوغي ِ بودن ِ ما و بودن ِ خانوادهي «عروس ِ گل»مان که هر کدام يک گوشهي کار را گرفته بوديم دستمان، کليهاش دوباره درد گرفت. -هان؟ اين اداها به من نميآد؟ خوب هم ميآد!-
پنجم.
يادم نيست کي بود که از شرکت بيرون زدم. پنج و نيم بود، يا شش، يا شش و نيم. هشت و نيم گذشته بود که رسيدم خانه -از رسالت پياده راه افتاده بودم و دقيقههاي آخر بود که باران گرفت.
احمد قرار بود بيايد شب پيشمان بماند. شام درست کردم. ميخورديم، گفت: دستات درد نکنه، حاج خانم. خندهام گرفت. اين دفعه چيزي از شاهزادهي اسبسوار نپرسيد.
هفتم.
من پشيمان شده بودم که آمدهام توي اين شرکت؟ من دل ِ لعنتيام هواي آنجا را کرده بود با فکس ِ گنده و آدمهاي شوخاش؟ من ناراحت شده بودم وقتي ديدم آن شرکت به جاي من يک کسي را آوردهاند؟
خب اين همکار ِ جديدمان اينجا جبران ميکند! پسر ِ نازنيني است، کيفور ميشوم وقت ِ سرک کشيدن از بالاي مانتيتور که ببينم چهکار دارد ميکند. ماشالله به جاناش کنند، دو برابر ِ من قد دارد، يکچهارم ِ من، ضخامت!
هشتم.
آخ يادم ميآيد آن دو-سه درسي که داشتيم توي ديني ِ دبيرستان، که «فرازهايي از وصيتنامهي امام» ا آورده بود، چهقدر عصبيمان ميکرد حفظ کردن ِ جملههاي بدشکل و فعلهاي نامناسب.
حالا بزرگان فرمودهاند: نامهي احمدينژاد به بوش را هم بايد بگذارند توي کتابهاي درسي.
طفلک نسل ِ بعد از ما.
راستي، دست ِ خودم نيست، «ايمان يا بيايماني را که ميخوانم، دلام ميگيرد از قياس ِ حرفهاي آدمها. همين. نامهي سازگارا را هم که خواندم، بدتر شدم. ما کجا داريم ميرويم؟
نقطه:
يادم رفته چه چيزهايي ميخواستم بنويسم. مهم نبودند آنقدرها، لابد.
موخره.
جناب يرقاننويس اول، بعد از اين که ابعاد ِ آقاي همکار را براشان ذکر ميکنم، ميفرمايند: اين که ماکارونيه.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire