تايتل: مرجان، تو منو کشتي؛
يا: چگونه در يک هفته لاغري را بياموزيم؟
حکايت اول.
نشستهايم توي کافه کلبه، دانههاي قهوه را به سر و کلهي هم ميکوبيم. ميمتا ميگويد: من لذت ميبرم که اين جوونا اينقدر شادن. به چشمغرههاي کافهچي اعتنا نميکنيم و يک ساعت و ربع، همچنان مينشينيم حرف ميزنيم. اساماس ميزنند به ميمتا: شهريار کوچولو توي دکّون تنهاست. بچه را بلند ميکنيم ميبريم آنجا، ميمواو بامان نميآيد. بايد برگردد خانه. لبريز ِ سرخوشي ِ ملايمي است که توي کافه به رقصيدن وا ميداردش.
بعدتر، عکسها را نگاه ميکنم، ميبينم توي هيچ کدامشان من نيستم.
حکايت دوم.
ميمتا توي خيابان، مضطرب اينور و آنور را نگاه ميکند. کانتکت ِ شديدمان يکهو قطع شده، شهريار کوچولو غيباش زده، زصاد بهاش انگ ِ gay بودن چسبانده، من خودم را جر ميدهم برويم جلو گوش بدهيم ببينيم آنور ِ خطاش چه کسي است و چه ميگويد ..
شهريار کوچولو يکهو غيباش زد، ميمتا سر ِ ميدان، مضطرب، زل زده بود به خيابان.
خداحافظي کرديم، رفتيم پي ِ کارمان.
حکايت سوم.
تنهايي راه ميافتم بروم دلاوران، براي اتاقخوابمان يک کتابخانه بگيرم و يک ميز آرايش که کشوهاي بزرگي داشته باشد. توي راه ِ برگشتن به خانه، احساس ميکنم ذهنام تغيير کرده.
من عاشق شدهام.
حکايت چهارم.
هنوز معشوقام را انتخاب نکردهام. توي مغازه قدم ميزنم، يکي يکي سرويسخوابهاي امدياف را از نظر ميگذرانم، هر کدام يک عيبي دارند. تخت ِ دوطبقهاش، زيادي فانتزي و بچهگانه است. اتاقخوابمان براي دوتا تخت ِ يک نفره، کوچک به نظر ميآد. مردک ِ فروشنده، وقتي دارم ازش در مورد ميز توالت ِ هر سرويس پرس و جو ميکنم، تختخواب دونفرهاي را نشانم ميدهد: اگر از اين کار خوشتان آمده باشد .. عرض ميکنم: خير، دوتا يک نفره ميخواهم.
- چرا؟
از آن خندههاي زورکي مينشانم روي لبهام: خواهر برادري !
حکايت پنجم.
زيادي عاشق شدهام. فکر ِ آن آهنپارههايي را که بهشان ميگويند فرفوژه و فکر ِ قيمت ِ مناسبشان را کاملاً از سرم بيرون کردهام. به شدت آمادگي ِ اين را دارم که تمام پساندازم را بدهم براي خانه مبلمان بخرم که مردک ِ فروشنده، نان ِ خودش را آجر ميکند.
حکايت ششم.
- چهقدر قيافهي شما براي من آشناست. من شما را قبلاً نديدهام؟
- نخير، امکان ندارد.
- شهرستاني .. جايي ..
- مثلاً کجا؟
کمي فکر ميکند: - کاشان نبودهايد؟
-خير، من تا حالا کاشان نرفتهام.
بعدتر اعتراف ميکند: من هم تا حالا اهواز نبودهام. لابد کسي شبيه ِ شما توي ذهنم مانده.
- لابد.
دارم آلبومها را ورق ميزنم. کيف ميکنم از ديدن کمدي که يک بخشاش تخت ِ تاشو است، فکر ميکنم: خب، يک تخت را ميگذاريم توي اتاق خواب، اين يکي را توي اتاق پذيرايي. اما هنوز به نظرم کشوهاي همهي ميز توالتهاش، کوچکاند. توي فکرم که فردا بروم دويست سيصد تومان ِ ديگر از حسابام بردارم، و بالاخره يکيشان را انتخاب کنم.
سرم را بالا ميکنم آلبوم را بهاش پس بدهم، ميبينم زل زده به من:
- ميتونم يه سوال بکنم؟
- بفرماييد.
- شما ازدواج کردهايد؟
- نخير.
- چند سالتونه؟
- چند سال بهام ميآد داشته باشم؟
- بيست و چهار- پنج.
- بيست و دو.
- بيست و دو؟
- در واقع بيست و يک.
کمي مکث ميکند. زل زده به صورتام. يک ابروم را مياندازم بالا و نگاهاش ميکنم. ميگويد: ميتوانم بعداً هم ببينمتان؟
جور تهوعآوري اين فکر از ذهنام ميگذرد که: مردک با اين تن صدا و طرز حرف زدن، از همين حالا و از فکر همخوابگي ِ احتمالي با من، تحريک شده. چشمها و نگاهاش، من را ياد چشمها و نگاه ِ عباس اندازد. يک نگاه مياندازم به شکم ِ گنده و موهاي نسبتاً ريختهاش، يک نگاه ِ ديگر به صورتاش، که خم شده سمت ِ من و با اشتياق نگاهام ميکند، عطاي مبلمان امدياف را به لقايش ميبخشم.
- نخير.
- چرا؟
شانههام را مياندازم بالا. بلند ميشوم: خيلي ممنون، اگر تصميم گرفتم بخرم، مزاحمتان ميشوم.
توي خيابان، راه ميافتم برگردم خانه. توي دلام ميگويم: Oh my fucking God، دلام ميخواهد بزنم زير ِ خنده، اما وقتي يکي ديگر هم بهام چيزي ميگويد، چشمهام را ميبندم و ميگويم: God, please.
حکايت هفتم.
زصاد ميگويد: بعله اين سرويسهاي امدياف خيلي قشنگاند، ولي پولهات را حرامشان نکن، نگهدار شايد خرج ِ لازمي پيش بيايد. با حرارت ميگويم: خب خرج ِ لازم يعني همين ديگر، آخ نميداني چقدر شيک و قشنگاند. ميگويد: ميدانم، تو هم نگران نباش، ما کورتاژ نميکنيم، پولهات را بگذار همانجا توي بانک بمانند. ميزنم زير ِ خنده. آن روز توي کافه، فکر ِ خرج سقطجنين بوديم -اگر باباي بچه پيدا شود، دوستان نقشه کشيده بودند براي پولهاي من. –نتيجهگيري بعديمان اين بود که: هزينهاش زياد است، بچه را نگه ميداريم.
چي ميگفتم؟
آهاه. زصاد آنقدر در باب ِ مزيتهاي آهن پاره و پول و زندگي و ازدواج برام حرف زد که قرار گذاشتيم پنجشنبه برويم از همان آهنپارههاي تق و لق بخرم بالاخره.
حکايت هشتم.
در راستاي «همسايهها ياري کنيد» و «روياي نازنين prince charming» و اين صحبتها، زصاد ميگويد: اگر يکبار ديگر به يکيتان تجاوز کنند، من خودم را ميکشم. در جريان باشيد و از خودتان مراقبت کنيد لطفاً.
ما در جريان قرار ميگيريم و مراقبت ميکنيم. آقاي prince charming ميلنگد، من افسردگي ميگيرم، ميمتا شخصيت ِ خودش را تا حد تلفنيها پايين ميبيند، توي تاکسي التماس ميکنم: «تو رو خدا بياين اين آهنگاي هادي پاکزاد رو گوش بديد، معرکهاند»، «باد ِ زمستون» را ميشنود: «باغ ِ زمستون». و ديگر تشريف بياوريد با جارو خاکانداز ما را جمع کنيد. فصل بهار است و پرستوهاي نر، از زندگي فقط جفتگيرياش را ميفهمند.
موخره.
اين نوشته، نه نتيجهي خاصي دارد، نه پينوشتي، چيزي. توي اين قسمت فقط ميخواهم ثبت کنم که اگر آن آدم، آدماش باشد، دلام ميخواهد نوع ِ رابطه، به آن نوع ارتقا پيدا کند.
محض ِ ثبت اين را عرض کردم. وگرنه مشاور ِ نازنين بهام ثابت کرده که دارم اشتباه ميکنم.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire