خوشبختي ِ آرام و سادهاي، حاکم ِ روزهام شده. ديگر، ياد گرفتهام وقت ِ رد شدن از جلوي بوف ِ زعفرانيه بغض نکنم. –سادهتر است وقتي کنار مانا و زهرا ايستاده باشم و نگاهم توي نگاهشان، به داشتههام فکر کنم.
قدر ِ آدمهاي حاضر را خوب ميدانم. شب ِ نرگس و رکسانا و آرامش ِ دخترانهي تمام ِ وقت، قرار ِ ظهر با زهرا، آمدن ِ مانا، نهار ِ يکتا –با محيط ِ قديمي ِ دوستداشتنياش، محض ِ بودنشان کنار ِ من، وقت ِ خريد ِ تخت و ميز و کمد، نگاههاي عجيبشان به من: «دخترک، ديگر بزرگ شده.»، اضطراب ِ من که نگرانم نکند تصميمام درست نباشد، همفکريهاشان براي تمام خريدهاي زنانه، براي تشک و لحاف و کوسن و ملحفه و روبالشي. نگاه ِ من به پارچهها .. اين را دوست دارم؟ اين يکي را چهطور؟ از اين خوشام ميآد؟ مرواريد دوزيهاي اين يکي، اذيت نميکند؟ عرض ِ اين کوسنها، چهقدر است؟ ببينم، پرده را هم عوض کنم، يا نه؟ واي خداجان، چه تخت ِ خوشگلي، چه لحاف ِ نرمي ..
کور نبودهام من؟ انگار بودهام که حضور چيزهايي را توي زندگيام حس نميکردهام و نميديدم و تک بعدي، نگاه ِ چيزهايي ميکردم که جلوي چشمهام بوده. رنگ ِ پردهها را هيچ وقت نميديدم، مگر وقتي که بخواهم با مامان شوخي کنم که: رنگ ِ موکت و پردهتان .. الحمدلله، آخر ِ هارموني است. تا حالا من نبودهام که تصميم بگيرم موکتها را جمع کنيم از روي سراميکهاي سفيد، يا نه. من نبودهام که آخر هر هفته، حواسام باشد که حمام و دستشويي حتماً بايد شسته شوند و گاز و کابينتها زود کثيف ميشوند. و آنقدر ماشين ِ لباسشويي را يک حقيقت ِ مسلم توي زندگيام ميدانستم، که هيچ وقت نشده بود از خودم بپرسم که اين ملحفههاي چرک را چهطور بايد شست.
حالا، حواسام را جمع کردهام که روکش صندلي ِ ميز آرايش، نارنجي است و بايد چراغخوابم را نارنجي بردارم، لحافام را نارنجي بردارم، و برام سوال شده که وقتي اين پردهي زرد ِ گلدار را دوست ندارم، چرا عوضاش نکنم؟
اين کارهام را برادرم، با بياعتنايي نگاه ميکند. از دستاش عصباني ميشوم، بعد سعي ميکنيم که خود را با هم همآهنگ کنيم. او برميدارد قفسههاي کتابخانه را ميچيند سر ِ جاشان، من بعد از سه بار خواهش، خودم زبالهها را برميدارم ببرم بگذارم دم ِ در.
خسته ميشوم از فکر ِ کارهايي که بايد انجام بدهم تا اينجا را بتوانم بگويم خانه. هنوز د.ب که ميخواهد برود آنجا، ميگويم: «ميآيد اهواز» و هنوز گاهي با خودم فکر ميکنم که:
اين خانه قشنگ است، ولي خانهي من نيست
اين خاک فريباست، ولي خاک ِ وطن نيست
که آن وقتها، توي صفرهاي يک هفتهايام، با مانا ميخنديديم که: اينجا براي من، مملکت ِ غريب است.
غريب نه، غريبه. که گنجهام آشناترش ميکنند هر روز.
پ.ن: من نميدانم چرا هيچ نتوانستم حسام را درست و حسابي تشريح کنم که چهطور است که توي بيست و يک سالگي، آدم طعم ِ استقلال از اين جنس را بچشد. حقيقتاش، اين روزها بيشتر به تنهايي معتقدم تا استقلال، که اين فرشتههاي کوچک ِ روي زمين، پرش ميکنند برام.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire