شب بود، ديروقت. تازه رسيده بود. از در که آمد تو، دست داديم و صورتاش را بوسيدم. دلام ميخواست محکم در آغوش بگيرماش، نکردم که ميدانستم اهل ِ اين تماسهاي جسمي نيست. خسته بودم. معدهم درد ميکرد. دستهام بوي ِ پودر ِ کفشوي ميداد و مايع ظرفشويي و خاک ِ نشسته روي قفسههاي فلزي که جابهجا کرده بودم. کارها را گذاشتم بماند، با هم رفتيم توي اتاق خواب، من از آنجا پرسيدم و آدمهاش، او از اينجا و آدمهاي من. او به من گفت که پرويز يک بار بهاش گفته جاي من محفوظ است –اگر که بخواهم برگردم، و من بهاش روتختي و پارچههاي کوسنها را نشان دادم و براش تعريف کردم که زهرا وقت ِ خريدشان همراهام بوده و مغازهها را نشانام داده و کمکام کرده.
خيلي حرف زدم و چند بار نزديک بود بفهمد که بغض کردهام. از هاني براش گفتم و اين که توي کارها بينمان اختلاف پيش ميآيد، از شرکت گفتم و کارهام، از رفت و آمدهاي طولاني، خستگي ِ ديروقت ِ شب که تا صبح توي چشمها باقي ميماند، ديوارهاي کثيف که نتوانستم خوب تميزشان کنم، مردهاي چهل سالهاي که بهام پيشنهاد ميدهند، تنهاييام، ..
دلام تنگ ِ خواهر داشتن شده بود.
ديروز نيامدم شرکت. صبح رفتيم با زهرا، توي پارک ِ نزديک خانهشان، شيرکاکائو خورديم با کيک، محض ِ صبحانهي فراموش شده، سيگار کشيديم، محض ِ سامان ِ دلتنگي، بعد راه افتاديم ملحفه خريديم با روتختي و پارچهي کوسن و يک لحاف ِ نارنجي ِ شاد ِ نازنين.
دوست داشتم حضور ِ دخترک را در کنارم.
از بوسههاي سريع ِ وقت ِ خداحافظي خوشام ميآيد. آرام و يکهو، مينشينند روي گونه. آدم تا ميآيد عکسالعمل نشان بدهد، ميبيند توي تاريکي ازش دور شده و لبهاش نميرسد به صورتاش.
تصور کن، من و زهرا، توي شهروند، هي از جلوي قفسهها ميگذشتيم، قربان صدقهي بستهبندي ِ کالباسها و سوسيسها و قوطيهاي کنسرو ميرفتيم.
نشسته بوديم توي اتوبوس. سرم را گذاشته بودم روي شانهاش. کيف ميکردم به خاطر حضور داشتناش و به خاطر لمس ِ گرمي ِ دستهاش.
اين گرماي دست، بوسههاي روي گونه، در آغوشگرفتنهاي وقت ِ خداحافظي را عجيب دوست ميدارم اين روزها.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire