dimanche, mai 28, 2006

حکايت اول: ظهر جمعه، بدون ِ شما
هندونه‌ي شيرين مشهدي، ببر به شرط چاقو، ببر به شرط شيريني..
ظهر بود، ظهر ِ جمعه. از مهماني‌ ِ اجباري آخر هفته، برگشته بوديم خانه. خسته‌ي کم‌خوابي بودم و خسته‌ي کارهايي که مانده بود. مي‌خواستم بخوابم و نمي‌شد. کسي بيرون ِ پنجره مي‌خواست هندوانه بفروشد و کسي توي ذهنم، دانه دانه کارهام را مي‌شمرد و شعاع ِ نور بود که همين‌طور از پنجره‌ي بدون ِ پرده، مي‌ريخت توي اتاق.
شب، رفتم بيرون قدم بزنم توي تاريکي و سکوت. سکوت ِ ديروقت ِ خيابان‌ها را دوست دارم.

حکايت دوم: طناب ِ کلفت
مفهوم ِ خانواده هي دارد توي ذهنم ناقص مي‌شود. تقصير ِ تفاوتي بايد باشد که توي آدم‌ها هست. سر ِ شام، عروس ِ نازنين‌مان، به شوخي مي‌پرسد: «با فلان مبلغي که قرار است به‌ام پاداش بدهند، چه چيزي بخرم، به‌تر است؟» ساناز دم گرفت که: «خاله، فلان چيز را براي بچه بخر» عروس ِ نازنين ِ هفت‌ماهه باردارمان، با خونسردي و بي‌اعتنايي گفت: «براي خودم مي‌خوام خرج‌اش کنم» مادر ِ ساناز، به‌اش توپيد: «غذات را بخور، زياد حرف نزن» من سرم را انداختم پايين، نه حرفي زدم، نه فکري کردم.
هيچ ربطي به اين حس ِ خواهر شوهري ندارد، اختلافي که توي طرز فکرمان هست، باعث مي‌شود نتوانم تحمل‌اش کنم.
د.ب هم آخر ِ هفته‌ها اصرار دارد ما را ببرد خانه‌شان.
من راستش تعجب مي‌کنم از اخلاق ِ د.ب توي خانه‌شان. هيچ‌اش با آن خاطره‌اي که توي ذهن من مانده نمي‌خواند. من اين برادر ِ صبور و مهربان را نمي‌شناسم که مدام کوتاه مي‌آيد و همه‌چيز را با حرف و شوخي، سعي مي‌کند متعادل نگه دارد.
اصلاً کم مي‌شناسم‌اش. دو ساله بودم که آمد تهران ليسانس‌اش را بگيرد. بعد، سه چهار سالي همان‌جا اهواز توي صنايع فولاد کار مي‌کرد، صبح ِ زود مي‌رفت و شب ِ ديروقت مي‌آمد و من هيچ نمي‌ديدم‌اش. بعد هم دوباره برگشت اين‌جا که درسش را ادامه بدهد. اين است که من زياد نديده‌ام‌اش و زياد نمي‌شناسم‌اش و مهرباني‌هاش برام بيگانه است.

حکايت سوم: تورنامه
خواهرم که اين‌جا بود، کلي از اين پسره هم‌کار ِ جديدمان خوش‌اش آمد، هي داشت يادم مي‌داد من چه‌طور رفتار کنم که حرفي بيش‌تر از سلام و خداحافظ‌هاي هر روزه‌مان به هم بگوييم. سر ِ ناهار، ظرف سس را دادند دست ِ من که: ببر به‌اش بده. طفلک خفه شد از هول ِ سس تعارف کردن‌ ِ من. آن اتاق، بچه‌ها مرده بودند از خنده.
من فقط قيافه‌اش را دوست دارم و لباس‌هاش را. من هم که مي‌داني، از خيلي قيافه‌ها خوش‌ام مي‌آد.

حکايت چهارم: آگهي ِ استخدام
يک پارتنر ِ نيمه‌وقت، جهت انتخاب و خريد ماشين لباس‌شويي نيازمنديم.
علاقه‌مندان، تا پايان وقت اداري روز چهارشنبه، دهم خرداد، resume ي خود را به آدرس زير ارسال نمايند:
تهران، طبقه‌ي سوم.

حکايت پنجم: دوست‌دار نامه
کسي پيدا نمي‌شود که من را دوست داشته باشد و پول هم داشته باشد و دست و دل‌باز هم باشد و دل‌اش بخواهد من را سر ِ حال بياورد و چشم‌داشتي هم نداشته باشد در عوض؟! من اين را مي‌خواهم، تقريباً با تمام ِ وجود!

حکايت‌ شش‌ام: که من تمام ِ حرف‌هام، انگار که دروغ بودند يا از سر ِ اجبار...
خانه‌ي زهرا، نشسته‌ايم پاي کامپيوتر، توي اتاق ِ پدر و مادرش. من محو ِ لوکيشن ِ ميز کامپيوتر شده‌ام. زهرا عکس ِ قرارهاي وبلاگي ِ دوسه‌سال پيش‌شان را نشانم مي‌دهد و من همين‌طور يکي يکي عکس ِ آدم‌هايي را که از روي نوشته مي‌شناسم‌شان، رد مي‌کنم و داريم مي‌خنديم به اين که يک زماني بود که آدم لذت مي‌برد برود بنشيند توي کافه و آدم‌هاي آشناي غريبه را ببيند و ... يک‌هو قلب‌ام مي‌ايستد. عکس ِ تو مي‌آيد جلوي روم، بادگير قرمز تن‌ات است و دراز کشيده‌اي توي برف‌ها. نصف ِ صورت‌ات زير ِ عينک‌آفتابي‌ات قايم شده و همان لبخند ِ مسخره نشسته روي لب‌هات. داشتم فکر مي‌کردم به اين که لبخندت را مي‌شناختم. به اين که وقت ِ فکر کردن مي‌نشست روي لب‌هات يا وقت ِ حرفي نداشتن يا وقت ِ کيفور شدن‌ات ... پرسيد: تو چي ِ اين آدم رو دوست داشتي؟ خواستم جواب بدهم، ديدم که نمي‌توانم چشم‌هام را برگردانم طرف ِ زهرا. همان‌طور که زل زده بودم به صورتت، گفتم: من عاشق ِ شلوارش بودم.
شلوار ِ جين‌اش، مي‌افتاد روي کفش‌هاي کوه. پشت سرش که راه مي‌رفتم، هميشه سرم پايين بود و نگاه ِ کفش‌هاش مي‌کردم.

پ.ن: اين حکايت، يک کمي شورتر شد از آن که به واقع بود. گمانم تقصير ِ من باشد که کتاب خورد به نمک‌دان ِ روي ميز آشپزخانه، افتاد، ريخت.

حکايت هفتم: تمام ِ ناتمام
اين نوشته، قرار نبود اين‌جا تمام بشود. حرف‌هاي ديگري هم داشتم. اما خواب‌ام مي‌‌آيد. مي‌خواهم بروم توي اتاق د.ب، يک کمي سرم را بگذارم روي ميزش و چشم‌هام را ببندم.

Aucun commentaire: