نشسته بودم توي آشپزخانه، شام ميخوردم و مجله ورق ميزدم. مامان آنجا بود، از اينطرف و آنطرف حرف ميزديم. کار و درس و بچهها...
بعد از سکوتي چند دقيقهاي، از من پرسيد: وقتي بروي، دلات براي ما تنگ نميشود؟
گذاشته بودم لاي منگنه. سعي کردم با لحن قانع کنندهاي بگويم: معلوم است که دلام تنگ ميشود.
گفت: من که از همين حالا دلام تنگ شده.
حالام بد شد. سرم را انداختم پايين. دو روز بود ميرفتم بيرون و شب، ديروقت ميآمدم يک سري بهشان ميزدم و برميگشتم بالا. فکر کردم دلاش براي چيم تنگ ميشود؟
لابد براي حرف زدنهام، تميز کردن سريع ِ خانه از ريخت و پاش بچهها، وقتي ده دقيقه مانده بابا بيايد، غذا درستکردنهام وقتي خسته است يا سرش درد ميکند، و اين که تازه از شناختناش دست کشيده بودم و ميخواستم خودم را بهاش بشناسانم.
شايد هم فقط صرف ِ روشني ِ چراغ ِ اتاقم که از گلخانهي پايين پيداست.
از ديشب تا حالا، صليبي که ميکشم سنگينتر شده.
بعد از سکوتي چند دقيقهاي، از من پرسيد: وقتي بروي، دلات براي ما تنگ نميشود؟
گذاشته بودم لاي منگنه. سعي کردم با لحن قانع کنندهاي بگويم: معلوم است که دلام تنگ ميشود.
گفت: من که از همين حالا دلام تنگ شده.
حالام بد شد. سرم را انداختم پايين. دو روز بود ميرفتم بيرون و شب، ديروقت ميآمدم يک سري بهشان ميزدم و برميگشتم بالا. فکر کردم دلاش براي چيم تنگ ميشود؟
لابد براي حرف زدنهام، تميز کردن سريع ِ خانه از ريخت و پاش بچهها، وقتي ده دقيقه مانده بابا بيايد، غذا درستکردنهام وقتي خسته است يا سرش درد ميکند، و اين که تازه از شناختناش دست کشيده بودم و ميخواستم خودم را بهاش بشناسانم.
شايد هم فقط صرف ِ روشني ِ چراغ ِ اتاقم که از گلخانهي پايين پيداست.
از ديشب تا حالا، صليبي که ميکشم سنگينتر شده.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire