samedi, mai 06, 2006

تازه دارم دچار غم غربت مي‌‌شوم. يعني از همان لحظه‌اي که داشتيم خداحافظي مي‌کرديم، کوچولو بغل‌ام کرد، به‌ام گفت: تو که بروي، من حرف‌هام را به کي بگويم؛ مامان که گريه کرد، د.ب که اول ِ راه، توي ماشين به‌ام گفت: «اين راهي که تو داري مي‌روي را من سال شصت و شش با بابا رفتم، اول ِ دربه‌دري‌هام بود، که ديگر نه اين‌جا خانه‌ام شد، نه آن‌جا ..» غربت نشست روي دل‌ام.
غربت که نه، حس ِ جداافتادگي و هيچ‌کس را نداشتن و هيچ چيز را نگفتن.
که نه اين‌جا خانه‌‌ام مي‌شود، نه ديگر آن‌جاست.
وسط ِ گل‌برگ رسيديم به هم. روي پنجه‌هام ايستادم و سفت بغل‌اش کردم.
حيف. وقت‌اش نبود.
من هنوز فکر مي‌کنم دو سه هفته‌اي بايد توي اتاق ِ دربسته، تنها بمانم و با کسي حرف نزنم تا حال‌ام بيايد سر ِ جاش.
هرچند آن‌طور به‌تر که نمي‌شود، هيچ ..
به‌تر که نمي‌شود، هيچ ..
به ديوار غرفه‌ي کناري، زده بودند: قهرمان محبوب خود را نقاشي کنيد. تمام ِ مدتي که ايستاده بود، حرف مي‌زد با علي‌رضا، زل زده بودم به ديوار، نگاه ِ نقاشي‌ها مي‌کردم و دل‌ام مي‌خواست بروم آن‌جا، کاغذ و مدادرنگي بردارم و نقاشي بکشم. از سن و سال‌ام خجالت کشيدم، که نقاشي‌ها، کار هفت ساله‌ها و هشت‌ساله‌ها بودند.
بستني که مي‌خورديم، نقاشي را کشيدم توي دفترچه يادداشتم. يک آدم با سر ِ اسکلت مانند (فک ِ کوچک، سر ِ بزرگ)، تن ِ مستطيل شکل، دست و پاهاي نخي، که يک قلب توي سينه‌اش بود.
براش نقاشي را توصيف کردم: اين يعني قهرمان ِ محبوب ِ من، مغز دارد و دوستم دارد.
يادم نبود که دست‌هاش هم مي‌خواهم گرم باشد. -خودکار قرمز نداشتم يعني.
دو بار به‌اش گفتم: که تو نمي‌داني طبيعت يعني چه.
که سبزي ِ درخت‌هاي اين‌جا را آدم توي بهار ِ جنوب هم نمي‌بيند.
که من هنوز يک جاهايي توي همت هست که وسوسه‌ام کند همان‌جا پياده شوم راه بروم توي گل‌ها.
هنوز دل‌ام مي‌خواد زندگي‌ام را پاره کنم، عين کاغذي که ديگر نخواهي‌ش.
تنهايي و سکوت دارد اذيت‌ام مي‌کند. بدي‌اش اين است که بودن ِ هيچ کسي را هم نمي‌توانم تحمل کنم.
بدي‌اش اين است که توي شرکت دارم مقاله‌اي را ترجمه مي‌کنم در مورد اين که موشک چه‌طور هواپيما را شناسايي کند که بزند به‌اش -اين نهايت ِ چيزي است که من با حساسيت‌هاي د.ب. مي‌توانم در مورد کار ِ اين‌جا بنويسم- و فکر مي‌کنم که اين کار اصلاً به من نمي‌خورد، که من قبول ندارم اين کارها را، که من دل‌ام مي‌خواهد برگردم همان‌‌جا روي صورت‌وضعيت‌هاي آسفالت منطقه يک کار کنم.
که بيمه‌ي آن‌جا دو شعبه بيشتر نداشت و شهرداري‌اش، شش منطقه.
که آن‌جا، آدم توي شلوغي ِ آدم‌ها و توي تنهايي‌هاش، حس نمي‌کرد که گم شده، يا چيزي را از دست داده است.

Aucun commentaire: