mercredi, mai 24, 2006

حالا، هر چقدر هم که به‌ام فشار بيايد، نمي‌آيم بگويم که I miss you, man، يا به‌ات ابراز علاقه کنم، هرقدر هم که توي لحظه، حس کنم دوست‌ات دارم.

من، يک حضور پيوسته‌ي کوتاه را ترجيح مي‌دهم به حضور مقطع ِ هميشگي. اما اين که بيايم هر روز ببينم‌ات، خسته‌ام مي‌کند.

دل‌ام آن نوشته‌ي خداحافظي را مي‌خواهد، يک‌کمي.

درد گرفت قلب‌ام، از حرفي که زد.

خنده‌ام مي‌اندازد. نمي‌دانم کي بود که براش اس‌ام‌اس زدم ديگر اين رابطه را نمي‌خواهم، چون اذيت‌ام مي‌کند، و جواب نداد.
از اداره به‌ام تلفن مي‌زند. زل مي‌زنم به شماره‌اش، جواب نمي‌دهم. نيم ساعت بعد، براش پيغام مي‌فرستم که: did you call? جواب مي‌دهد: اوکي، سلام، چطوري؟ کجايي؟
جواب نمي‌دهم. دفعه‌ي بعد که زنگ مي‌زند، نشسته‌ايم توي سالن ِ کوچک ِ تاتر، خودمان را گرفته‌ايم که نخنديم. باز هم جواب نمي‌دهم.

هي هرچه مي‌گذرد، بيش‌تر شک مي‌کنم.

اصغر همت يکي از اسطوره‌هاي دوازده سيزده سالگي ِ من بود با آن صداي خمار و صورت ِ خسته‌اش.
ديروز که نگاه‌اش کردم وقتي تکيه داده بود به پيش‌خوان کافه و با آتيلا پسياني حرف مي‌زد، اسطوره مرد. همين.

قابليت‌هاي خانوادگي. سه‌تايي قبل از شروع تاتر، وسط ِ آن همه روشن‌فکرنما، حرف مي‌زديم و مي‌خنديديم.

وسط ِ اجرا، برگشت توي گوش‌ام چيزي گفت. جواب دادم: خيلي کم خنده‌ام گرفته، تو هم توي گوشم وزوز کن.

بختياري‌ها، امام‌زاده‌اي دارند موسوم به سلطان‌ابراهيم، که در گويش عاميانه، به‌اش مي‌گويند «سلطون ابراهيم» لطيفه‌اي هست با اين مضمون که يک بختياري، وقت ِ زيارت ِ خانه‌ي خدا، توي شلوغي و گرما کلافه مي‌شود، مي‌گويد: «يا سلطون ابراهيم، خُت (خودت) ما نه (ما را) از اي جهنم نجات بده»
وسط اجرا، برگشت اين را توي گوشم گفت. زل زدم به زمين ِ تاريک، سعي کردم جلوي خنده‌ام را بگيرم. از سالن که آمديم بيرون، شروع کردم به خط و نشان کشيدن: يک بار ديگر، من ِ خسته را بلند کنيد بياوريد تاتر .. خيلي خنديديم.

اصولاً تنها چيزي که من توي اون نمايش تحسين کردم، اين بود که خود ِ بازيگرا خنده‌شون نمي‌گرفت.

آخر ِ شب، خسته، کز کردم کنج ِ ديوار. آن اتاق Family Stone تماشا مي‌کردند. من توي صدا خواب‌ام نمي‌برد. صبح که بيدار شدم، هنوز خسته بودم.

Aucun commentaire: