منتظرم بابا اين هفته بيايد، که با هم برويم تشک بگيريم. هنوز تصميم نگرفتهام وقتي از در ميآيد تو، بروم در آغوش بگيرماش يا فقط باش دست بدهم. مامان هم قرار بود بيايد، اما با مرگ ِ اين فاميلشان که تازگي سکته کرده، ممکن است نخواهد بيايد.
آقاي کاف را من يادم نميآيد، هرچند برادرم يکي از قديميترين خاطرههايي که توي ذهناش مانده، از اوست که وقتي بابا موقع ِ دانشگاه رفتن د.ب، ماشيناش را فروخت، با خريدار، از در ِ خانه آمده بود داخل.
بچههاي خانوادهي ما، تقريباً دو نسلاند: نسل ِ پيش از انقلاب، و نسل ِ بعد از آن –گيرم که خواهري دارم که بين اين دو، دست و پا ميزند و متولد پنجاه و شش است.
ما بچههاي نسل دوم، مال ِ وقتي هستيم که مامان و بابا کمکم خودشان را از حلقهي دو خانواده بيرون کشيدند. براي همين است که –عکس ِ نسلاوليهامان- نه فاميلهاي مامان را درست و حسابي ميشناسيم، نه فاميلهاي بابا را. من دقيق نميدانم چندتا عمه و عمو دارم و کدامشان تني هستند و کدامشان ناتني. براي عيدها هم کم پيش ميآيد همديگر را ببينيم حتي. يکي از دختر عمههام را ميشناسم و دو سه تا از عموهام را –که يکيشان وقتي دوم راهنمايي بودم، فوت کرد. يکي از عموهام را ميدانم که تني است، اما از باقي خبر ندارم. پسرعموئي را توي ذهنم مانده که از دوتا از خواهرهام خواستگاري کرده بود و هر دو رد کرده بودند. و يادم ميآد که وقتي ازدواج کرد، اسم ِ خانماش نگار بود و پيامنور، ادبيات انگليسي ميخواند.
مادربزرگ ِ پدريام، زن ِ دوم ِ پدربزرگام ميشود که هر دوشان از ازدواج قبلي، بچههايي داشتند. حالا اين که اين بچهها که بودند و هرکدامشان حالا کجا هستند و چه کار ميکنند، من خبر ندارم. يک عموي تني دارم که محض ِ پسرهاش خيلي وقت است بين دو خانواده شکرآب شده، که پسر عموهام با اين که تحصيلات و کار و بار ِ خوبي دارند، اما نوع ِ زندگيشان مامان را ناراحت ميکند و خوشاش نميآيد ما –مخصوصاً ما دخترها- با پسرهايي معاشرت داشته باشيم که دختر ميآورند توي خانهشان، وگرنه ما کنار ِ اين خانواده بزرگ شدهايم و وقتي من به دنيا آمدم، برادر و پسرعموم، بالاي سرم دعوا ميکردند که من خواهر ِ کدامام. از بچگيهام، بازيها و دعواها و زندگيام، کلي خاطره دارم با پسر عمو و دختر عموهام –که دخترها، از همسر ِ دوم ِ عمويم هستند.-
خاطرههايي هم اين وسط پررنگترند. يک وقتي را يادم ميآيد که خانهي عموم بودم، با شادي دعوام شده بود و وقتي زنعمو آمده بود دلداريام بدهد و يکي از کتابهاي شادي را آورده بود من بخوانم، شادي با قهر آمد کتاب را از دست ِ مادرش گرفت که: مال من است، نبايد بخواند. بعد زن عمو برايم بستني آورد توي کاسهي بلور. و من بستني دوست داشتم.
يک تصوير ديگر توي ذهنم هست، که مامان گفته بود نرويم خانهي عمو و من و برادرم، قايمکي از روي پشتبام، داشتيم ميرفتيم خانهشان. پسر عمو کشيک ميداد و ما چشممان به حياط ِ خانهي خودمان بود.
ديوار به ديوار بود خانههامان. از روي ديوار ِ کوتاه ِ بين ِ بامها، ميرفتيم خانهي همديگر.
مامان، گمانم هيچ وقت از زن ِ دوم عمويم خوشاش نيامد و زنعمو هم اين را ميدانست. هيچ وقت نفهميدهام عمو و زن عمو چهطور با هم آشنا شدهاند. اين را فقط شنيدهام که عمو يکي دو سال بعد از فوت ِ همسر ِ اولش توي يک تصادف، خانهي ما زندگي ميکرده و پسرعموهام براي همين است که اينقدر مادر و خواهر بزرگم را دوست دارند، که حق ِ مادري به گردنشان دارند.
قبل از خانوادهي عمو، توي خانهي سمت ِ راستي، خانوادهي ديگري زندگي ميکردند که هنوز با هم ارتباط داريم. مادر ِ خانواده، مامان را خيلي دوست دارد و هميشه سراغاش را ميگيرد. مامان هم علاقهي خاصي به اين خانواده دارد و خانم ز. را يکي از دوستان صميمي ِ خود ميداند. يکي از دخترهاش را دوست داشت براي د.ب خواستگاري کند، اما د.ب که ظاهراً بچگيهاش محض ِ شيشهاي که يکي ديگر از پسرهاي کوچه شکسته بوده، سيلي ِ محکمي از پدر ِ خانواده خورده، هيچ از اين خانواده خوشاش نميآمد و وقت ِ ميهمانيهاي خانوادگي، بهانه ميآورد، هيچ وقت حاضر نشد. فکر ميکنم مامان براي من و پسر ِ خانم ز. هم نقشههايي داشت، اما داماد که براي تحصيل رفت خارجه، و ظاهراً ماندني شد، اين نقشه را فراموش کرد، که دلاش نميخواست دخترش برود بلاد و کفر و –کسي چه ميداند، شايد پسر آنجا ايدزي چيزي گرفته باشد. و تنها چيزي که مانده، چندتا خاطره است از ديد و بازديدهاي عيد و شيطانيهاي چهارنفري ِ من و برادرم با دوتا بچهي همسن و سال ِ ما از خانوادهي ز.، حرفهاي خواهرها و دخترهاي بزرگتر با هم، جمع ِ چهارتايي مامانها و باباها، کلي عکس و خاطره از سيزدهبهدرهاي دوتا خانواده با هم که چندسال پيش، از وقتي بابا سيزده ِ فروردين را هم سري به اداره ميزند، ديگر ادامه پيدا نکردند.
حالا، دخترهاي بزرگتر ازدواج کردهاند. دوتاشان هلنداند، يکيشان تهران، خواهر ِ بزرگ ِ من، سواي ِ تعطيلات، بين ِ کار و شوهر و دختر و تحصيلاتاش دست و پا ميزند و آن يکي خواهرم پي ِ ترفيع ِ شوهرش، کار و زندگي را منتقل کرده بوشهر. تعطيلات ِ عيد هم که ميشود، هيچ وقت ديگر جمعمان کامل نيست و هميشه چند نفري غايباند. اما من هنوز آن عکس را دارم توي آلبوم، که رضا نشسته روي الاغ و يک کمي ترسيده، ميسون با آرامش دستش را انداخته دور گردن ِ من، و من که ميخواهم دستش را پس بزنم، از خنده ريسه رفتهام. صاحب ِ الاغ –که روستايي ِ جواني بود که آن سال سيزدهبهدر با گلهاش از کنار بساط ِ عصرانهي ما توي چمنها رد ميشد- هم ايستاده و چوبي توي دستش گرفته.
آقاي کاف، چندتايي دختر داشت. –اين که چندتا، و آيا پسري هم در کار بود يا نه، من نميدانم. يکي از اين دخترها را چندسال پيش نامزد کردند براي پسردائيام و از آنجا شد که من اصلاً از وجود ِ اين خانواده با خبر شدم. عکس ِ نامزدي ِ پسردائي، توي ذهنم مانده، من، با مانتو و روسري ايستادهام کنار عروس و داماد و روي لبهام، خندهاي شيطاني نشسته –هميشه ميترسيدم مامان براي من و پسردائي نقشه کشيده باشد و هيچ از اين پسردائي خوشام نميآمد.
آقاي کاف را من يادم نميآيد، هرچند برادرم يکي از قديميترين خاطرههايي که توي ذهناش مانده، از اوست که وقتي بابا موقع ِ دانشگاه رفتن د.ب، ماشيناش را فروخت، با خريدار، از در ِ خانه آمده بود داخل.
بچههاي خانوادهي ما، تقريباً دو نسلاند: نسل ِ پيش از انقلاب، و نسل ِ بعد از آن –گيرم که خواهري دارم که بين اين دو، دست و پا ميزند و متولد پنجاه و شش است.
ما بچههاي نسل دوم، مال ِ وقتي هستيم که مامان و بابا کمکم خودشان را از حلقهي دو خانواده بيرون کشيدند. براي همين است که –عکس ِ نسلاوليهامان- نه فاميلهاي مامان را درست و حسابي ميشناسيم، نه فاميلهاي بابا را. من دقيق نميدانم چندتا عمه و عمو دارم و کدامشان تني هستند و کدامشان ناتني. براي عيدها هم کم پيش ميآيد همديگر را ببينيم حتي. يکي از دختر عمههام را ميشناسم و دو سه تا از عموهام را –که يکيشان وقتي دوم راهنمايي بودم، فوت کرد. يکي از عموهام را ميدانم که تني است، اما از باقي خبر ندارم. پسرعموئي را توي ذهنم مانده که از دوتا از خواهرهام خواستگاري کرده بود و هر دو رد کرده بودند. و يادم ميآد که وقتي ازدواج کرد، اسم ِ خانماش نگار بود و پيامنور، ادبيات انگليسي ميخواند.
مادربزرگ ِ پدريام، زن ِ دوم ِ پدربزرگام ميشود که هر دوشان از ازدواج قبلي، بچههايي داشتند. حالا اين که اين بچهها که بودند و هرکدامشان حالا کجا هستند و چه کار ميکنند، من خبر ندارم. يک عموي تني دارم که محض ِ پسرهاش خيلي وقت است بين دو خانواده شکرآب شده، که پسر عموهام با اين که تحصيلات و کار و بار ِ خوبي دارند، اما نوع ِ زندگيشان مامان را ناراحت ميکند و خوشاش نميآيد ما –مخصوصاً ما دخترها- با پسرهايي معاشرت داشته باشيم که دختر ميآورند توي خانهشان، وگرنه ما کنار ِ اين خانواده بزرگ شدهايم و وقتي من به دنيا آمدم، برادر و پسرعموم، بالاي سرم دعوا ميکردند که من خواهر ِ کدامام. از بچگيهام، بازيها و دعواها و زندگيام، کلي خاطره دارم با پسر عمو و دختر عموهام –که دخترها، از همسر ِ دوم ِ عمويم هستند.-
خاطرههايي هم اين وسط پررنگترند. يک وقتي را يادم ميآيد که خانهي عموم بودم، با شادي دعوام شده بود و وقتي زنعمو آمده بود دلداريام بدهد و يکي از کتابهاي شادي را آورده بود من بخوانم، شادي با قهر آمد کتاب را از دست ِ مادرش گرفت که: مال من است، نبايد بخواند. بعد زن عمو برايم بستني آورد توي کاسهي بلور. و من بستني دوست داشتم.
يک تصوير ديگر توي ذهنم هست، که مامان گفته بود نرويم خانهي عمو و من و برادرم، قايمکي از روي پشتبام، داشتيم ميرفتيم خانهشان. پسر عمو کشيک ميداد و ما چشممان به حياط ِ خانهي خودمان بود.
ديوار به ديوار بود خانههامان. از روي ديوار ِ کوتاه ِ بين ِ بامها، ميرفتيم خانهي همديگر.
مامان، گمانم هيچ وقت از زن ِ دوم عمويم خوشاش نيامد و زنعمو هم اين را ميدانست. هيچ وقت نفهميدهام عمو و زن عمو چهطور با هم آشنا شدهاند. اين را فقط شنيدهام که عمو يکي دو سال بعد از فوت ِ همسر ِ اولش توي يک تصادف، خانهي ما زندگي ميکرده و پسرعموهام براي همين است که اينقدر مادر و خواهر بزرگم را دوست دارند، که حق ِ مادري به گردنشان دارند.
قبل از خانوادهي عمو، توي خانهي سمت ِ راستي، خانوادهي ديگري زندگي ميکردند که هنوز با هم ارتباط داريم. مادر ِ خانواده، مامان را خيلي دوست دارد و هميشه سراغاش را ميگيرد. مامان هم علاقهي خاصي به اين خانواده دارد و خانم ز. را يکي از دوستان صميمي ِ خود ميداند. يکي از دخترهاش را دوست داشت براي د.ب خواستگاري کند، اما د.ب که ظاهراً بچگيهاش محض ِ شيشهاي که يکي ديگر از پسرهاي کوچه شکسته بوده، سيلي ِ محکمي از پدر ِ خانواده خورده، هيچ از اين خانواده خوشاش نميآمد و وقت ِ ميهمانيهاي خانوادگي، بهانه ميآورد، هيچ وقت حاضر نشد. فکر ميکنم مامان براي من و پسر ِ خانم ز. هم نقشههايي داشت، اما داماد که براي تحصيل رفت خارجه، و ظاهراً ماندني شد، اين نقشه را فراموش کرد، که دلاش نميخواست دخترش برود بلاد و کفر و –کسي چه ميداند، شايد پسر آنجا ايدزي چيزي گرفته باشد. و تنها چيزي که مانده، چندتا خاطره است از ديد و بازديدهاي عيد و شيطانيهاي چهارنفري ِ من و برادرم با دوتا بچهي همسن و سال ِ ما از خانوادهي ز.، حرفهاي خواهرها و دخترهاي بزرگتر با هم، جمع ِ چهارتايي مامانها و باباها، کلي عکس و خاطره از سيزدهبهدرهاي دوتا خانواده با هم که چندسال پيش، از وقتي بابا سيزده ِ فروردين را هم سري به اداره ميزند، ديگر ادامه پيدا نکردند.
حالا، دخترهاي بزرگتر ازدواج کردهاند. دوتاشان هلنداند، يکيشان تهران، خواهر ِ بزرگ ِ من، سواي ِ تعطيلات، بين ِ کار و شوهر و دختر و تحصيلاتاش دست و پا ميزند و آن يکي خواهرم پي ِ ترفيع ِ شوهرش، کار و زندگي را منتقل کرده بوشهر. تعطيلات ِ عيد هم که ميشود، هيچ وقت ديگر جمعمان کامل نيست و هميشه چند نفري غايباند. اما من هنوز آن عکس را دارم توي آلبوم، که رضا نشسته روي الاغ و يک کمي ترسيده، ميسون با آرامش دستش را انداخته دور گردن ِ من، و من که ميخواهم دستش را پس بزنم، از خنده ريسه رفتهام. صاحب ِ الاغ –که روستايي ِ جواني بود که آن سال سيزدهبهدر با گلهاش از کنار بساط ِ عصرانهي ما توي چمنها رد ميشد- هم ايستاده و چوبي توي دستش گرفته.
آقاي کاف، چندتايي دختر داشت. –اين که چندتا، و آيا پسري هم در کار بود يا نه، من نميدانم. يکي از اين دخترها را چندسال پيش نامزد کردند براي پسردائيام و از آنجا شد که من اصلاً از وجود ِ اين خانواده با خبر شدم. عکس ِ نامزدي ِ پسردائي، توي ذهنم مانده، من، با مانتو و روسري ايستادهام کنار عروس و داماد و روي لبهام، خندهاي شيطاني نشسته –هميشه ميترسيدم مامان براي من و پسردائي نقشه کشيده باشد و هيچ از اين پسردائي خوشام نميآمد.
حالا آقاي کاف مرده، و من نميدانم دخترهاش چه سن و سالي هستند و چه کار ميکنند. آرزوشان بايد همسال ِ من باشد، باقي را نميدانم. فقط اميدوارم مامان از اين مراسم سوگواري آسان بگذرد و بيايد سري به ما بزند. دلام براش تنگ شده.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire