mercredi, juin 21, 2006


پيرمرده پرسيد: برادرتون مي‌آد؟ گفتم نه. دوباره رفت و دوباره آمد و ليوان آورد و بشقاب و کاسه‌ي ماست و ظرف ِ غذا. به‌ام گفت: غذاي شما را گذاشته‌ام آن اتاق، بفرماييد که سرد نشود. تشکر کردم. رفتم توي ِ اتاق ِ د.ب. ايستاده، زل زدم به بشقاب ِ روي ميز. بادمجان بود با گوجه فرنگي و چيزهاي ديگري قاطي‌اش، و روي همه‌شان يک عالمه کشک ِ سفيد. قاشق برام نگذاشته بود. غذاش چرب بود. برگشتم توي آشپزخانه، يک قاشق برداشتم، رفتم توي اتاق. در را نبستم. نشستم پشت ِ ميز. «بازي نکن، بخور» حال‌ام داشت بد مي‌شد. بادمجان دوست ندارم. تمام ِ دانه‌هاي ريزش را قاطي ِ غذا کرده بود. هي سعي مي‌کردم بگذارمشان گوشه‌ي بشقاب و نمي‌شد بس که زياد بودند. تهوع مي‌گيرم وقتي بوشان مي‌پيچد توي گلو و معده و همه‌ي وجودم. بغض گلوم را گرفته بود. به ضرب و زور ِ آب و ماست و نان، يک کمي‌اش را خوردم، باقي‌اش را بردم گذاشتم توي آشپزخانه، ليوان و بطري ِ آب‌معدني و نمک‌دان و همه را بردم گذاشتم همان‌جا. رفتم توي دست‌شويي. انگشت کشيدم روي ِ لب‌هام که باقي ِ رژ ِ مسي هم پاک شود. حال‌ام بد بود.

شب مي‌خواهم بروم از اين پيرمرده که دم خانه‌مان مغازه دارد، کنسرو قورمه‌سبزي بگيرم.
دلم تنگ شده برا مامان، برا بوي غذاش از توي آشپزخانه که تهويه هم حريف‌اش نمي‌شد، برا قابلمه‌هاي گنده‌اش و غذاهايي که مي‌داد دست ِ خواهرهام وقتي که عصرها از سر ِ کار مي‌آمدند پي ِ بچه‌هاشان خانه‌ي ما، برا حرف‌ زدن باش وقتي خسته و گرسنه از شرکت برمي‌گشتم خانه، برا محض ِ بودن‌اش.

5 commentaires:

Anonyme a dit…

يک عدد کامنت مي‌گذارم، قربتاً الي الله!
باشد که سالم باشد!!

Anonyme a dit…

بعدشم اون غذا رو بيار خودم ترتيبشو ميدم! من بادمجون گوجه خيلي دوس دارم!:D

Anonyme a dit…

بعدشم اون غذا رو بيار خودم ترتيبشو ميدم! من بادمجون گوجه خيلي دوس دارم!:D

Anonyme a dit…

من که هنوز سرِ حرفِ ديروزم هستم در موردِ غذا.
اين بچه مخفي هم به ش يه آب نبات يا آب پرتقال بدي بخوره بهتره، بادمجون به ش نمي سازه مرتيکه ي بي نام !
اي بابا!

Anonyme a dit…

چه عجب که کامنت دونی شما گشایش یافت، از بابت تخم های بادمجون هم حق با شماست.