mardi, juin 13, 2006

l
خبر ِ ايسنا را مي‌خوانم، خبر ِ بازتاب را مي‌خوانم. دوست دارم بخندم، بغض ِ لعنتي ول‌ام نمي‌کند.

عکس ِ روزنا را دوست دارم. –اسم ِ عکاس‌اش را پيدا نکرده‌ام- يادم مي‌اندازد که ترسيده بودم، دست‌ ِ روشنک توي دست‌ام بود، نشسته‌ بوديم و پليس‌هاي زن تازه کاغذهامان را پاره کرده بودند و کم‌کم داشتند شروع مي‌کردند به گرفتن و هل دادن.

پايين‌تر از هفت ِ تير قرار گذاشته بوديم. شرکت نرفته بودم، ظهر بچه‌ها را دعوت کرده بودم ناهار بيايند خانه‌مان. داشتيم کم‌کم لباس مي‌پوشيديم برويم که براي زهرا اس‌ام‌اس زدند که ساعت چهار بياييد فلان‌جا براي پاره‌اي توضيحات در مورد تجمع غيرقانوني ِ ساعت پنج ِ بيست و دوم خرداد. ساعت سه و بيست و چهار دقيقه بود. رنگ‌مان يک کمي پريد، هي فکر کرديم چه کار کنيم، با کي حرف بزنيم در موردش که شنود نشود، راه افتاديم. نيم ساعت نشده بود که باز از همان شماره، پيغام فرستادند که تجمع به علت عدم هماهنگي لغو شده. ما خنديديم، رنگ‌مان برگشت، گفتيم: خب ديگر، باور کرديم، خدا را شکر. مي‌نشينيم توي خانه، فيلم تماشا مي‌کنيم.

روشنک از آن ور ِ خيابان آمد طرف‌مان. ده دوازده نفري بوديم. يک کسي ايستاده بود آن گوشه و انگار که گزارش بدهد، آرام با تلفن‌اش حرف مي‌زد. بعد سوار موتور شد، رفت. هفت نفرمان پياده از کوچه‌پس‌کوچه‌ها رفتيم طرف ِ هفت‌تير. وسط ِ راه، زهرا گفت: اين پياده‌روي‌ها هم توي برنامه بود؟
مي‌خنديديم، مي‌رفتيم حق‌مان را درخواست کنيم، نه خشونتي توي برنامه‌مان بود، نه سلاحي توي دست‌هامان. قرار بود برويم بنشينيم، نه جوابي بدهيم، نه حرکتي بکنيم. حرف‌مان را بزنيم، بعد برويم.

هفت ِ تير شلوغ بود، خيلي شلوغ. قرار شده بود من دست ِ روشنک را بگيرم و مانا و زهرا با هم باشند، که تنهايي گم و گور نشويم. روشنک دست ِ من را گرفته بود، يک کمي جلوتر مي‌رفت و من –بدون ِ عينک، با عينک سياه روي چشم‌هام- پي‌اش مي‌رفتم. يک‌هو قدم‌هاش را تند کرد، رفتيم نشستيم کنار بقيه، شروع کرديم به خواندن: اي زن، اي حضور زندگي ..
زن‌هاي سبز پوش ِ چادر به سر، اول هي دورمان راه رفتند که: بلند شويد، برويد –گيرم نه اين‌قدر مودبانه. ما نشستيم، به خواندن ادامه داديم. کاغذهاي توي دست‌هامان را گرفتند، کشيدند، پاره کردند، ما نشستيم، به خواندن ادامه داديم. دست‌هامان را قلاب کرديم، گرفتيم توي آسمان. به‌مان لگد زدند، ما نشستيم به خواندن ادامه داديم.
يکي از زن‌هاي سبزپوش ِ چادر به سر، دستم را گرفت، کشيد. لامصب عجب زوري داشت. هلم داد، توي پياده رو تلو تلو خوردم. برگشتم دوباره بنشينم، روشنک را هم هل دادند نزديکي‌هاي من. دست‌هاي هم را گرفتيم که توي شلوغي تنها نمانيم. آمديم برگرديم پيش ِ بقيه. داشتند باتوم مي‌زدند. خورد به شانه‌ي روشنک، خورد به سر ِ مانا، خورد به ساعد ِ من. نديدم زهرا کجاش خورد، اسپري ِ رنگ پاشيدند روشان، يک کمي عقب عقب رفتيم.

آن طرف ِ خيابان، دوباره سعي کرديم جمع بشويم کنار ِ هم. باتوم بود و اسپري ِ رنگ و گاز اشک‌آور که پاشيدند. «لامصب عجب سوزي دارد.» سوز مي‌رفت توي بيني و دهان و چشم‌ها. اشک هي مي‌آمد که ديگر نسوزاند، باز هم مي‌سوزاند. با دستمال چشم‌هام را پاک کردم، کلي لکه‌ي سياه ماند روي‌اش و کلي ِ اشک و کلي گاز. کنار ِ من، روشنک چشم‌هاش را مي‌ماليد. به‌اش گفتم: «علي يکي از اين‌ها داشت. فکرش را بکن، تو ممکن بود زن ِ اين آدم بشوي.» آن وسط بهانه پيدا کرديم کلي خنديديم.
دوباره رفتيم جلو، کتک خورديم. کلي آدم ايستاده بود، -ياسين را ديدم توي شلوغي- آن طرف، مردي چند نفر را جمع کرده بود دور خودش و داد و بيداد مي‌کرد: «يعني چه که اجازه مي‌دهيد اين اوباش بيايند اين‌طور کنند؟ اين چه مملکتي‌است؟» من به‌ام برخورد. فاصله‌مان زياد بود و مردک نشنيد که من غرغر کردم. کسي را انگار گرفتند باز .. جلو مي‌رفتيم، داد ميزديم: ول‌اش کن، ول‌اش کن. ول نکردند لابد. باتوم به دست‌ها جلو آمدند و مردم عقب. دوباره هفت-هشت نفري هم‌صدا شديم: قوانين زن‌ستيز، منسوخ بايد گردد. دوباره زدند، دوباره گرفتند، دوباره بردند.
کدام‌طرفي مي‌رفتيم با روشنک که گاز اشک‌آور زدند توي صورت‌اش؟ يادم نمي‌آد. طفلک ِ نازنين، چشم‌اش باز نمي‌شد، صورتش مي‌سوخت. کشيدم‌اش کنار که از مغازه‌اي، جايي آب بگيرم صورتش را بشويد، جمع شدند دورمان، آخي .. طفلک .. چي شده؟ خدا بيامرزد پدر ِ آني را که گفت: آب به‌اش نزنيد، فقط دود. دست‌هام مي‌لرزيد، توي کيف‌ام پي ِ پاکت ِ سيگار و فندک گشتم، سيگار روشن کردم، دود را فوت کردم توي صورتش، عقب کشيد، انگار که درد کشيده باشد. پسر سيگار را از دستم گرفت: بده به من .. دوباره دود، دوباره درد ..
رفتيم پايين، توي ايستگاه مترو. همان نزديکي‌هاي در، مانا زنگ زد. گفتم به‌اش که کجاييم و چي شده، گفت: همان‌جا بمانيد. روشنک بالاخره کمي به‌تر شد. تکيه داديم به ديوار، نشستيم روي زمين. آب ِ خنک مي‌خورديم. مي‌لرزيديم. دوتا دختر آمدند پرس و جو. شلوارشان کوتاه بود و مانتوشان چسبان. مي‌ترسيدند بروند بالا کسي کاري به‌شان داشته باشد.

يک‌هو مانا و زهرا .. قلب‌ام ريخت. مقنعه روي سرشان نبود –انگار کسي از پشت کشيده باشدشان. مانا کوله‌پشتي‌اش را پرت کرد روي زمين –داشتند مي‌دويدند- زهرا گفت: «قايممون کنين، دنبالمونن.» بلند شديم، رفتيم پايين قاطي آدم‌ها. حال‌مان خوش نبود.

نشسته بوديم توي ايست‌گاه، منتظر که خبري از الميرا برسد، بعد بلند شويم با مترو برويم يک جاي ديگر. دختر ِ بيست و هفت-هشت ساله‌اي آمد نزديک‌مان. شروع کرد به حرف زدن که خبرنگار بوده و بعد ول کرده رفته بازاريابي و الان مدير فروش است. داشت نصيحت‌مان مي‌کرد که اين کارها عاقبت ندارد، مي‌گفت: نکنيد .. من داشتيم مدل ِ «تو راست مي‌گويي، خفه‌شو» گوش مي‌دادم به حرف‌هاش. مانا گفت: «خانوم، ما حالمون خوب نيست، بس کنيد لطفاً.» بلند شديم، رفتيم کمي آن‌طرف‌تر. يکي ديگر پرسيد: چه خبر بوده؟ براش توضيح مي‌دهم. مي‌گويد: من که مشکلي ندارم، دارم با شوهرم زندگي مي‌کنم، طلاق نمي‌خوام بگيرم. وسط ِ نطق ِ آتشين ِ من در مورد ِ اين که خيلي‌ها ممکن است مشکل داشته باشند و بخواهند طلاق بگيرند و نتوانند و شوهر اذيت کند، مانا دستم‌ را مي‌کشد: «ول‌اش کن بابا» بچه‌ها سوار ِ مترو مي‌شوند، من خداحافظي مي‌کنم و مي‌مانم.

بعدتر، توي کافه ناتالي، روي دستمال کاغذي براي هم‌راه ِ نازنيني مي‌نويسم: کتک خورده‌ايم. بيني‌ام را با همان دستمال پاک مي‌کنم که سياه شده بود. بوي گاز اشک‌آور مي‌دهد. آب‌آناناس ِ خنک مي‌خورم و از باد ِ کولر لذت مي‌برم. فکر مي‌کنم: بعد ِ آن همه شلوغي و گرما، خنکاي سکوت عجيب مي‌چسبد.
يازده ِ شب مي‌رسم خانه. -خانواده بالاي سر ِ آدم نباشد همين مي‌شود ديگر! خواب‌ام نمي‌برد. برادرم نشسته پاي تلويزيون، فوتبال تماشا مي‌کند. ايتاليا که گل مي‌زند، دارم به‌اش مي‌گويم که برنامه‌ي خوبي نبود، دارم به‌اش مي‌گويم که تجمع ِ قشر ِ محدودي از جامعه جواب نمي‌دهد، دارم به‌اش مي‌گويم که مردم ِ ما بيش‌تر از هرچيزي نياز دارند که سطح معلومات‌شان بالا برود. بعد فکر مي‌کنم: من کي هستم که براي مردم تعين تکليف کنم؟

من خواب نديده بودم. ساعد ِ دست‌ام هنوز درد مي‌کند، دستمال‌کاغذي ِ سياه با بوي تعفن هم هنوز مانده توي کيفم. من خواب نديده بودم. به اين خبرنگار ِ ايسنا بگوييد که ما کسي را کتک نزديم، بگوييد ما نبوديم که ديروز توي شلوغي فحش مي‌داديم. ما باتوم نداشتيم، ما اسپري ِ رنگ نداشتيم. گاز اشک‌آور توي صورت ِ ما بود که پاشيده مي‌شد.

1 commentaire:

راننده ترن a dit…

گزارش خوبی بود از اتفاقی که آن روز افتاد، راستش بسیار موافقم با قسمت آخر نوشته شما، من هم در همین مورد چیزکی نوشتم ولی ...

از آشنایی شما بسی خوشوقتم