jeudi, juin 08, 2006

يک وقتي خيال داشتم چيزي بنويسم، تايتلش را بگذارم «به همه‌ي فاحشه‌هاي شهر ِ من». اين نوشته، قسمتي از آن است، نه کامل، نه منطقي، نه هيچ.

يازده ساله بودم يا دوازده ساله و اوائل ِ دوره‌ي راهنمايي. جمعه بود، چند دقيقه مانده به هفت ِ صبح. لباس پوشيده بودم بروم مدرسه، کلاس ِ المپياد بود يا فيزيک يا شيمي، يادم نمي‌آيد. از کوچه‌پس‌کوچه‌هاي خلوت ِ خانه‌مان داشتم مي‌رفتم سمت ِ ايستگاه ِ اتوبوسي که نزديک ِ خانه‌مان بود.
يادم نمي‌آيد بابا چرا نخواسته بود آن روز من را برساند مدرسه.

يادم مي‌آيد جز آن کوچه‌پس‌کوچه‌هاي خلوت، راه ِ ديگري هم بود، يک کمي طولاني‌تر، اما شلوغ و پر از آدم و پر از خانه. اين را هم خوب يادم مي‌آيد که هر وقت همراه ِ خواهرهاي بزرگم يا دوست‌هاشان –ماندانا و ديانا که خانه‌شان يک کوچه بالاتر بود- مي‌رفتيم خانه، راهشان را دور مي‌کردند و مي‌رفتند از توي آن خيابان اصلي. هميشه تعجب مي‌کردم و هيچ وقت هم کسي دليل‌اش را به‌ام نگفته بود. دليل‌اش را بعدها فهميدم و از روي تجربه، نه اين که کسي گفته باشد.

چند دقيقه مانده بود به هفت ِ صبح. کوچه‌ها را مي‌شمردم: يک .. دو .. وسط ِ کوچه‌ي دوم بودم و يکي ديگر مانده بود هنوز و تازه قدم‌هام را کند کرده بودم که کسي که داشت از پشت ِ سرم مي‌آمد و صداي پاش سکوت‌ام را به هم مي‌ريخت، بگذرد، که دستي نشست روي پشت‌ام. وحشت‌زده برگشتم. معني ِ کارش را نمي‌دانستم، اما ترسيدم. صورتش سياه بود، چشم‌هاش خيلي سفيد. يادم نمي‌آيد و مطمئن هم نيستم، شايد سفيدي ِ برق ِ دندان‌هاش بود که به چشم‌ام خورد. پشت کردم به‌اش، و باقي ِ کوچه‌ي دوم و تمام کوچه‌ي سوم را دويدم.

همان حدود ِ سن –اين را از آن‌جا مي‌گويم که سوم ِ راهنمايي که بودم، خانه‌مان را عوض کرديم و لاجرم تمام ِ اين اتفاق‌ها، توي آن يکي دو سال افتاده‌اند- يک وقتي پيش آمد که توي خانه تنها بودم و اولين بار بود که توي خانه تنها مي‌شدم. مامان و بابا رفته بودند جايي ديدن ِ يکي از بستگان –يا مراسم ِ ختمي، هدا دانشگاه بود، آن‌هاي ديگر سر ِ کار يا هر جاي ديگر. من با مامان و بابا نرفته بودم، مانده بودم خانه، و يک‌هو يادم افتاد به چندتا فيلم ويديويي که د.ب توي کمدش گذاشته بود و هميشه کنجکاو بودم بدانم چي هستند و چه‌طور هستند.

رسيدم سر ِ ايستگاه، نفس‌نفس مي‌زدم. اتوبوس ايستاده بود منتظر ِ مسافر. نشستم. چشم‌هام را نمي‌توانستم از خروجي ِ کوچه‌ي سوم بگيرم، هي مي‌ترسيدم که نکند دوباره بيايد و نکند من دوباره ببينم‌اش. چند دقيقه بعد، نفس‌هام منظم شد، اتوبوس راه افتاد و کسي از کوچه‌ي سوم پيداش نشد.
يادم نمي‌آيد از آمدن‌اش، محض ِ چه مي‌ترسيدم.

تلويزيون را روشن کردم و نوار را هل دادم توي ويديو. اول نفهميدم چي است تا وقتي که فيلم‌بردار زوم را برگرداند عقب و تن‌ها شکل گرفتند و من يک‌هو، عين وقت‌هايي که کشف ِ عجيبي مي‌کنم، قلبم ريخت: واي .. اين شکلي است؟

هيچ مبدأ يا نقطه‌ي شروعي توي ذهن‌ام ندارم که از کي مفهوم ِ تجاوز را درک کرده‌م. باز، مي‌تواند برگردد به همان دوره‌ي دوازده سالگي، کتاب ِ «دختري از محله‌ي هارلم» که هدا به‌ام گفته بود حق نداري تا دوم- سوم ِ دبيرستان بخواني‌اش و من پنهاني خواندم، کتاب را مي‌گذاشتم لاي پتو يا لاي کتاب ديگري، کز مي‌کردم گوشه‌ي تخت، مي‌خواندم و تعجب مي‌کردم که زندگي اين‌طور هم ممکن است باشد، که تحصيلات حق ِ آدم نباشد، مطالعه حق ِ آدم نباشد، آب ِ آشاميدني و برق حق ِ آدم نباشد، و يک وقتي معشوقه‌ي مادر ِ کسي، به‌اش دست بزند و بخواهد باش بخوابد.

ممکن بود من توي چهارده سالگي ازدواج کنم، ممکن بود الان سه تا بچه داشته باشم، خانه‌داري کنم، براي خريد ِ لباس ِ زير و نوار بهداشتي، از همسرم پول بخواهم و هربار هم خجالت بکشم که پول‌هاش را صرف ِ اين خريدهاي «زنانه» مي‌کنم.
خيال کرده‌ايد خانواده‌هاي ما چقدر متمدن‌اند؟

آموزش ِ صحيح، چيزي است که جاش توي فرهنگ ِ ما خيلي خالي است. بچه‌هاي ما، مي‌شوند جوان‌هاي ما، بدون ِ اين که ياد بگيرند چه‌طور رفتار کنند. نمي‌خواهم در مورد بي‌هويتي و اين پرت و پلاها داد ِ سخن سر بدهم که هاي ملت، ما الگو نداريم و چه و چه. مشکل ِ من، دقيقاً رفتارهاي جنسي است و که چرا توي جامعه و اکثر ِ خانواده‌هاي بسته يا به اصطلاح سنتي، حرف ِ يک چيزهايي تابو است. از قاعدگي بگير –که من هنوز جلوي پدرم خجالت مي‌کشم وقتي مي‌رويم فروشگاه، از توي قفسه‌ها نوار بهداشتي بردارم- تا رابطه‌ي جنسي. توي سرمان مي‌زنند که زنانگي –يا مردانگي‌تان- را پنهان کنيد، اسمش را هم مي‌گذارند شرم و حيا، چشم‌هاشان را هم مي‌بندند روي ملحفه‌هاي سفيدي که لکه‌هاي خون مي‌نشينند روشان.




يکي از سکانس‌هاي فيلم Fire هنوز که هنوز است، دارد اذيت‌ام مي‌کند. شب ِ اول ِ عروسي، جاتين -برادر ِ کوچک، بدون ِ اين که وقت ِ اولين هم‌خوابگي، نوازشي کند يا لااقل لباس‌هاش را دربياورد، پشت مي‌کند به سيتا، به‌اش مي‌گويد که: «اگر خون‌‌ريزي داشتي، نترس، بار اول معمولاً چنين اتفاقي مي‌افتد.» سيتا نگاه ِ پاهاش مي‌کند، مي‌بيند خون دارد مي‌ريزد روي ملحفه، سطل آب مي‌آورد با يک برس، خون‌ها را تميز مي‌کند.

اين‌طور مي‌شود، که خيلي از آن بزرگ‌ترهاي سنتي، راحت به آدم لقب مي‌دهند فاحشه. که يادشان مي‌رود نفس ِ فاحشگي اصلاً يعني اين که آدم در قبال ِ رابطه‌ي جنسي‌اش، پول بگيرد و از آن گذران زندگي کند. نه که محض ِ لذت با کسي بخوابد، يا حتي پي ِ اين باشد که خودش را بشناسد، خودش را کشف کند.

نه، فايده ندارد. من اين‌جا نمي‌توانم راحت بنويسم. اين‌طور تمام کنم که از ديني که اسم‌ام را نوشته‌اند پاي پيروانش بدم مي‌آد، نه از نفس ِ اين دين که هيچ وقت دل‌ام نخواسته بروم عمق‌اش را بشناسم، از زندگي‌مان که محض ِ آن ساخته‌اند، از همه‌ي پنهان‌کاري‌ها و نداشته‌هاش.

6 commentaires:

Anonyme a dit…

شاید این رو راست ترین نوشته ای بود که من تا الان خوندم کاملا باهاش همذات پنداری کردم. آؤه منم حالم از اینهمه تابوهای احمقانه بهم می خوره .منم کلی سوال بی جواب داشتم و دارم که هیچ وقن بهشون درست جواب داده نشده.منم تجربه خوندن کتابهای ممنوعه رو داشتم و ترسیدم از این نوع زندگی .منم فیلمی رو دیدم که بهم فهموند ازدواج بخش دیگه ای هم داره.
دردناکه.

Anonyme a dit…

سخن دراز است. خوندم

Anonyme a dit…

چه جالب دقیقا تصویری از بچه گیهای من یا شاید همه ی ما در اوون تصویر شده...

Anonyme a dit…

من به اين نتيجه رسيدم كه ما زنها بيشترين تقصير را داريم همين ماييم كه به بچه هامون ياد ميديم مدام خودشونو بپوشونن واي زشت بده نچرخ نكن نرو بعد هم بالاترين افتخار در عصر اتم عصرسفرهاي تفريحي به كرات پارچه سفيد و لكه خونه...

Anonyme a dit…

سلام
من هر وقتی که چنین مطلبی می بینم یا می خوانم از خودم به عنوان یک مرد خجالت می کشم ! این را نه از سر همدردی که از یک حس قلبی می گویم ! چند سال پیش صبح وقتی در خیابان شاهد چنین اتفاقی برای دودختر بودم نمی دانم چه شد که وقتی جیغ را شنیدم یک لحظه شوکه شدم اصلا نتوانستم فکری بکنم ، چند ساعت بعد که تازه از شوک در آمده بودم به خودم گفتم لعنتی چرا دنبال آن پسر نرفتی ؟ نمی دانم می رفتم چه اتفاقی می افتاد اصلا چه فایده ای داشت ! اما تا چند روز حس بدی داشتم . پیش خودم گفتم حال من که اینطوری است ، وای به حال آن دو دختر ... ( حالا شاید یک روز شرح حادثه را کامل نوشتم )
به هر حال با این امر موافقم که آموزش در فرهنگ ما هیچ جایی ندارد ! شاید حجب و حیای (!! ) ، فرهنگ ایرانی و یا حدود مذهبی ، نمی دانم !

Anonyme a dit…

بسم الله الرحمن الرحيم
سلام
ميلاد حضرت قائم ، صاحب العصر ، امام زمان (عج) بر شما مبارک باد .
من اومدم عید رو بهتون تبریک بگم ولی پستتون رو خوندم .
به نظرم بهتره بعضی چیزها رو پای دین نذارید .
مشگلات معمولا از پیروان ادیانه نه از خود ادیان .
در پناه حق شاد باش و سلامت .