samedi, juin 03, 2006

اول.
اين پست ِ نرگس، يه چيزي تو مايه‌هاي خدا بود.

دُيُّم.
خانواده دارند تشريف مي‌آورند. ضمن اين که حواسم هست بروم پاکت سيگار و فندک و دفترچه يادداشتم را قايم کنم جايي که عقلشان نرسد، فيلم ديدن را تعطيل کنيم، خانه را آب و جارو کنيم، (اين آخر ِ هفته خانه را زباله برداشته!) يخچال را پر از ميوه کنيم که مامان خيال‌اش راحت بشود که ما خيلي سختي نمي‌کشيم اين‌جا، و ضمن اين که امروز بالاخره قرار گذاشتم دخترم را بروم ببينم که محض ِ مامان تا آخر ِ هفته ديگر نمي‌شد و ضمن ِ اين که عزا گرفته‌ام که عکس‌ها و کانتکت‌هاي روي گوشي را کجا قايم کنم، هيجان‌زده‌ام؛ هيجان‌زده و خوش‌حال. يادم نرفته که بابا در مورد همه‌چيز توي ذوق مي‌زند و مامان با نصيحت‌هاش آدم را به فاک مي‌برد و خواهر ِ نازنين از پر حرفي حوصله سر مي‌برد و بابا ببيند چه‌قدر خريد کرده‌ام واسه خانه، به نظرش کار بي‌خودي مي‌آيد و مامان به‌ام مي‌گويد لحاف واسه چي‌ات بود و خواهر ِ نازنين هي از لباس‌هايي که براي آريانا خريده‌ام تعريف مي‌کند و بابا مي‌گويد نمي‌خواهد دست به ترکيب کمد ديواري بزنيد و مامان هي به‌ام مي‌گويد شال‌ام را محکم‌تر ببندم و ... ولي هيجان‌زده‌ام، محض ِ ديدن‌شان و محض ِ حس کردن ِ خانواده.

سيُّم.
من کارم را دوست ندارم. از بچگي که دوست داشتم نويسنده بشوم تا سه ماه پيش که دل‌ام مي‌خواست دکوراتور بشوم و ديگر دير شده بود تا دو هفته بعدش که مامان به‌ام گفت: «هميشه فکر مي‌کردم خبرنگار ِ خوبي مي‌شوي» تا همين امروز که هيچ اتفاقي نيافتاده، فقط من دلم خواسته با يک کوله پشتي بروم دنيا را بگردم، هيچ وقت نشده لذت ببرم از پشت ِ ميز نشستن و برنامه نوشتن.
بايد يک کاري کنم، فايده ندارد. دير مي‌شود و دير هم شده، ديگر بيست و يک سالم است –ماشالله به جانم کنند!- دارد دير مي‌شود. بايد زودتر شروع کنم.

Aucun commentaire: