به هر کسي ميگويم توي دانشگاهمان تنها واحد عملي که گذرانديم، Dos بوده، باور نميکند. حق هم دارد، معمولاً يادم ميرود اضافه کنم درس ِ نرمافزار عمليمان سه ساعت در هفته، طراحي وب بود که استاد ز. نيم ساعت دير ميآمد سر کلاس، يک ساعت زود ميرفت، و براي باقياش، يک دستور ياد ميداد که بچهها ضمن تمرين، رنگها و اندازهها را دستکاري کنند و از محيط ِ گرافيکي لذت ببرند.
آن کلاس را، تا استاد شروع ميکرد، من ميزدم بيرون، توي دانشگاه پرسه ميزدم و بعد ِ کلاس باز با بچهها دور هم جمع ميشديم، گاهي ميرفتم سر ِ کلاس، اشکالهاي بچهها را رفع ميکردم، گاهي هم نه. امتحان پايانترم را هم استاد –احتمالاً- به خاطر چاپ رنگي و فونتهاي شيک ِ مقالهاي که ترجمه کرده بودم و وبسايت ِ موزوني که به مدد ِ بازي با template وبلاگهام ياد گرفته بودم طراحي کنم، نمرهم را بيست رد کرد. وگرنه توي امتحان ِ فرماليتهي کتبي ِ پايانترم –که داد ِ خيليها را درآورده بود که چرا استاد ز. بايد عدل همان ترمي که ما باش کلاس داريم، اولين ترمي باشد که امتحان ِ کتبي هم براي اين درس ميگيرد- سوالي را يادم رفته بود جواب بدهم.
يکي از درسهاي ديگري که خوشمان ميآمد، سيستمهاي تجاري بود با استاد ن. که از معدود استادهاي خوبي بود که دانشگاه از دستاش در رفته بود بگذارد بالاي سر ما. تصميم گرفته بود بهمان access درس بدهد و اين کار را پاي تخته انجام داد، بدون ِ اين که هيچ کداممان visual basic بلد باشيم. چيزي که ما ياد گرفتيم، طراحي جدولها، formها، گزارشها، pageها و استفاده از queryهاي آماده بود که استاد تئوريشان را پاي تخته ميگفت و توي گروههاي سه نفره، براي پروژهمان تمرين ميکرديم. پروژهمان، چيز دندانگيري از آب درنيامد –بدون ِ کدنويسي، databaseهاي access زيادي آماتورند!- اما در حد خودمان خوب بود، آن روزهاي آخر که تازه داشت حاليمان ميشد چي به چي است، خيلي روش کار کرديم تا سر و شکلاش بهتر بشود و انصافاً کارمان خوب بود. گيرم استاد روز ِ تحويل پروژه، رک و راست بهمان گفت: اين، کار ِ شما نيست، و محض ِ اعصابخوردي دم ِ در، چنان دعوايي با دربان ِ دانشگاه کرديم که نزديک بود يا ما را اخراج کنند، يا او را. –مردک به زور داشت بيرونمان ميکرد به هواي اين که فلان کلهگنده دارد ميآيد بازديد و ميترسيدند کسي از دانشجوها آن دور و بر باشد انتقادي چيزي بکند که براشان بد بشود. براي همين بازديد را گذاشته بودند بعد از ظهر ِ پنجشنبهاي که کلاسها داشتند تمام ميشدند و کسي قرار نبود توي دانشگاه باشد که بختشان گفته بود ما آنجا بوديم و با نگهبان و حراست چنان دعوايي کرديم که نگهبان خجالت کشيد و معاون دانشجويي و حراست ازمان عذرخواهي کردند. ما هم دستجمعي رفتيم خوابگاه و تمام دقدليمان را از متلکهاي استاد اينطور خالي کرديم که به حراست و نگهبان و وزير آموزش و پرورش فحش داديم!
Access را من از استاد ن. ياد گرفتم و از يکي از دانشجوهاي ترمبالايي که –خدا پدرش را بيامرزد- استاد معرفي کرده بود که اشکالهامان را ازش بپرسيم، و از شب بيداريهاي روزهاي آخر و جمع ِ سهنفره توي خانهي ما، يا خانهي راضيهاينها و تمام دخترانگي ِ نرگس، راضيه، و من.
امروز فرصت دست داد بنشينم با access، براي انبارداري شرکتمان Database بنويسم. دلام براي تمام ِ آن روزها تنگ شده است.
آن کلاس را، تا استاد شروع ميکرد، من ميزدم بيرون، توي دانشگاه پرسه ميزدم و بعد ِ کلاس باز با بچهها دور هم جمع ميشديم، گاهي ميرفتم سر ِ کلاس، اشکالهاي بچهها را رفع ميکردم، گاهي هم نه. امتحان پايانترم را هم استاد –احتمالاً- به خاطر چاپ رنگي و فونتهاي شيک ِ مقالهاي که ترجمه کرده بودم و وبسايت ِ موزوني که به مدد ِ بازي با template وبلاگهام ياد گرفته بودم طراحي کنم، نمرهم را بيست رد کرد. وگرنه توي امتحان ِ فرماليتهي کتبي ِ پايانترم –که داد ِ خيليها را درآورده بود که چرا استاد ز. بايد عدل همان ترمي که ما باش کلاس داريم، اولين ترمي باشد که امتحان ِ کتبي هم براي اين درس ميگيرد- سوالي را يادم رفته بود جواب بدهم.
يکي از درسهاي ديگري که خوشمان ميآمد، سيستمهاي تجاري بود با استاد ن. که از معدود استادهاي خوبي بود که دانشگاه از دستاش در رفته بود بگذارد بالاي سر ما. تصميم گرفته بود بهمان access درس بدهد و اين کار را پاي تخته انجام داد، بدون ِ اين که هيچ کداممان visual basic بلد باشيم. چيزي که ما ياد گرفتيم، طراحي جدولها، formها، گزارشها، pageها و استفاده از queryهاي آماده بود که استاد تئوريشان را پاي تخته ميگفت و توي گروههاي سه نفره، براي پروژهمان تمرين ميکرديم. پروژهمان، چيز دندانگيري از آب درنيامد –بدون ِ کدنويسي، databaseهاي access زيادي آماتورند!- اما در حد خودمان خوب بود، آن روزهاي آخر که تازه داشت حاليمان ميشد چي به چي است، خيلي روش کار کرديم تا سر و شکلاش بهتر بشود و انصافاً کارمان خوب بود. گيرم استاد روز ِ تحويل پروژه، رک و راست بهمان گفت: اين، کار ِ شما نيست، و محض ِ اعصابخوردي دم ِ در، چنان دعوايي با دربان ِ دانشگاه کرديم که نزديک بود يا ما را اخراج کنند، يا او را. –مردک به زور داشت بيرونمان ميکرد به هواي اين که فلان کلهگنده دارد ميآيد بازديد و ميترسيدند کسي از دانشجوها آن دور و بر باشد انتقادي چيزي بکند که براشان بد بشود. براي همين بازديد را گذاشته بودند بعد از ظهر ِ پنجشنبهاي که کلاسها داشتند تمام ميشدند و کسي قرار نبود توي دانشگاه باشد که بختشان گفته بود ما آنجا بوديم و با نگهبان و حراست چنان دعوايي کرديم که نگهبان خجالت کشيد و معاون دانشجويي و حراست ازمان عذرخواهي کردند. ما هم دستجمعي رفتيم خوابگاه و تمام دقدليمان را از متلکهاي استاد اينطور خالي کرديم که به حراست و نگهبان و وزير آموزش و پرورش فحش داديم!
Access را من از استاد ن. ياد گرفتم و از يکي از دانشجوهاي ترمبالايي که –خدا پدرش را بيامرزد- استاد معرفي کرده بود که اشکالهامان را ازش بپرسيم، و از شب بيداريهاي روزهاي آخر و جمع ِ سهنفره توي خانهي ما، يا خانهي راضيهاينها و تمام دخترانگي ِ نرگس، راضيه، و من.
امروز فرصت دست داد بنشينم با access، براي انبارداري شرکتمان Database بنويسم. دلام براي تمام ِ آن روزها تنگ شده است.