اينجا يک وقتي وبلاگ ِ خصوصي (!) بود و آدم ميآمد مينشست بدون ِ ترس و با خيال ِ راحت حرفهاش را مينوشت واسه يکي دو تا دوست ِ منتخب و هيچ رسالتي هم تو خودش حس نميکرد که قرار است حرف ِ خاصي بزند يا عقيدهي خاصي را توي بوق کند يا چيز ِ خاصي را پنهان کند. حالا فقط خواجه حافظ ِ شيراز است –اگر تا حالا خبر بهاش نرسيده باشد- که اين هديه است و قبلاً پاييزان بوده و چه و چه و چه.
آن وقت گذشته و پاييز شده زمستان و انگار ممه را لولو برده و بچه نشسته با بغض توي چشمهاش. يک کمي Privacy به هر حال هميشه لازم است. آن جوجهي دوسالهي خانهمان هم يک وقتهايي دلاش ميخواد تنها باشد که با تمرکز شيشهي خط ِ چشم ِ Dove ِ نازنينم را خالي کند توي کيف ِ صورتيام.
دارم غرغر ميکنم؟ راستش اين دقيقاً کاري است که دلام ميخواد انجام دهم. اينجاي گلويم انگار يک چيزي گير کرده بس که اين چند وقته سکوت کردهام و حرفي نزدهام. نه، چرا، حرف زدهام. اين روزها از حرفهام که آمار بگيري، نيم ِ بيشتر، مشتقات fuck است که توي دلم حوالهي اين و آن ميکنم. ولي تو دست بزن به گلويم، ببين .. انگار يک چيزي گلوله شده آنجا. يک چيزي مال ِ داشتهها و نداشتهها که جاي اين که ذره ذره پايين برود يا لااقل بالا بيايد، همهاش گير کرده آنجا. يک چيزي راه ِ گلوم را سد کرده بود و نميگذاشت حرف بزنم. ببين، گير کردهام لاي سکوت. گوش کن، حالا هم حتي که جد کردهام بيايم اينجا يک کمي حرف بزنم که دلام سبک بشود، باز برام سخت است. شدهام تصوير انگار. برگشتهام به عقب: ويديوي صامت، يک وقتهايي زير نويس. اما نه فارسي، نه انگليسي.
دوم شخص ِ مرده. هاه.
به عنوان موخرهي سناريوي «عباس آقا»، يک چيزي بگويم و پروندهاش را ببنديم ديگر. ديروز بهام زنگ ميزند براي احوالپرسي. اساماس ِ آخرم را يادآوري ميکنم که گفته بودم بهاش اين رابطه دارد اذيتام ميکند و ادامهاش را نميخواهم. با لجبازي، «شما» خطاباش ميکنم و توي رسمي حرف زدن چيزي کم نميگذارم. ميگويد: هيچ وقت پرسيدي که من چرا اون موقع، اونطور رفتار کردم؟ -من حوصله ندارم موقعيت و رفتارش را توضيح بدهم- من نپرسيده بودم و دليلي هم نداشتم بپرسم. که فلسفهي من اين است که ملت خودشان حرفهايي که بخواهند را ميگويند و نيازي به پرسيدن نيست و دليلي هم ندارد کسي را با پرسشهاي مختلف توي منگنه بگذاريم. گفت: حالا توي يه ديدار ِ حضوري مفصل برات توضيح ميدم. جواب دادم که نيازي به ديدار حضوري نيست و من علاقهاي ندارم بدانم و موضوع از نظر ِ من تمام شده است. متلکي فرمودند با اين مضمون که: «نو که اومد به بازار ..» بلند نفس کشيدم و جواب دادم که آدمهاي زندگيام ربطي به ايشان ندارند.
يادم نميآد چي شد که دوباره بحث ِ رفتار ِ سه هفته پيشاش شد و هي اصرار ميکرد که دلايلي دارد که من اگر بدانم بهاش حق ميدهم. پرسيدم: «برگشتهايد با خانمتان؟»
- يه سري مشکلات بود، بايد توضيح بدم، پاي تلفن نميشه.
- سوال ِ من يک جواب بيشتر ندارد؛ آره، يا نه.
- خب، آره، اون هم بود، به علاوه مشکلات ديگه ..
و توضيح داد که برگشتهاند سر ِ خانه زندگيشان، اما هنوز با هم مشکل دارند.
با تمسخر بهاش گفتم که قرار بود از تغييرات مطمئن شود، بعد اين کار را بکند. گفت که فکر ميکرد تغييرات اتفاق افتادهاند، اما اينطور نبود.
بهاش گفتم نه ميخواهم ببينماش، نه علاقهاي دارم که اين تماسهاي گاه و بيگاه تکرار شود. قبول کرد و گفت: شمارهتو پاک ميکنم. خداحافظي کرديم و آرزوي موفقيت و اينها.
ضمن ِ مقادير ِ معتنابهي خنده به «شمارهتو پاک ميکنم»، و ضمن اين که من مشاور خانواده نيستم و دليلي ندارد مرد ِ گنده را راهنمايي کنم که چهطور توي زندگي ِ خانوادگياش موفق باشد، اعلام ميکنم که دلام براش آتش گرفت که اينطور خودش را بدبخت کرد تا صداش غمگين بشود.
و به من ربطي ندارد.
من را ميبيني؟ دنبال ِ بيابان ميگردم که جيغ بزنم توش. بيبهانه، اما بلند. ميتواني توي گوشهات پنبه بگذاري –مثل هميشه- يا بيايي سفت بغلام کني –مثل ِ هيچوقت-
انتخاب با خودت است، اما من ديگر ميشناسمات که بدانم نه فقط دستها، که حضورت را هم آسان دريغ ميکني.
ببين، همچين جاهايي است که من از آن مشتقات استفاده ميکنم!
آن وقت گذشته و پاييز شده زمستان و انگار ممه را لولو برده و بچه نشسته با بغض توي چشمهاش. يک کمي Privacy به هر حال هميشه لازم است. آن جوجهي دوسالهي خانهمان هم يک وقتهايي دلاش ميخواد تنها باشد که با تمرکز شيشهي خط ِ چشم ِ Dove ِ نازنينم را خالي کند توي کيف ِ صورتيام.
دارم غرغر ميکنم؟ راستش اين دقيقاً کاري است که دلام ميخواد انجام دهم. اينجاي گلويم انگار يک چيزي گير کرده بس که اين چند وقته سکوت کردهام و حرفي نزدهام. نه، چرا، حرف زدهام. اين روزها از حرفهام که آمار بگيري، نيم ِ بيشتر، مشتقات fuck است که توي دلم حوالهي اين و آن ميکنم. ولي تو دست بزن به گلويم، ببين .. انگار يک چيزي گلوله شده آنجا. يک چيزي مال ِ داشتهها و نداشتهها که جاي اين که ذره ذره پايين برود يا لااقل بالا بيايد، همهاش گير کرده آنجا. يک چيزي راه ِ گلوم را سد کرده بود و نميگذاشت حرف بزنم. ببين، گير کردهام لاي سکوت. گوش کن، حالا هم حتي که جد کردهام بيايم اينجا يک کمي حرف بزنم که دلام سبک بشود، باز برام سخت است. شدهام تصوير انگار. برگشتهام به عقب: ويديوي صامت، يک وقتهايي زير نويس. اما نه فارسي، نه انگليسي.
دوم شخص ِ مرده. هاه.
به عنوان موخرهي سناريوي «عباس آقا»، يک چيزي بگويم و پروندهاش را ببنديم ديگر. ديروز بهام زنگ ميزند براي احوالپرسي. اساماس ِ آخرم را يادآوري ميکنم که گفته بودم بهاش اين رابطه دارد اذيتام ميکند و ادامهاش را نميخواهم. با لجبازي، «شما» خطاباش ميکنم و توي رسمي حرف زدن چيزي کم نميگذارم. ميگويد: هيچ وقت پرسيدي که من چرا اون موقع، اونطور رفتار کردم؟ -من حوصله ندارم موقعيت و رفتارش را توضيح بدهم- من نپرسيده بودم و دليلي هم نداشتم بپرسم. که فلسفهي من اين است که ملت خودشان حرفهايي که بخواهند را ميگويند و نيازي به پرسيدن نيست و دليلي هم ندارد کسي را با پرسشهاي مختلف توي منگنه بگذاريم. گفت: حالا توي يه ديدار ِ حضوري مفصل برات توضيح ميدم. جواب دادم که نيازي به ديدار حضوري نيست و من علاقهاي ندارم بدانم و موضوع از نظر ِ من تمام شده است. متلکي فرمودند با اين مضمون که: «نو که اومد به بازار ..» بلند نفس کشيدم و جواب دادم که آدمهاي زندگيام ربطي به ايشان ندارند.
يادم نميآد چي شد که دوباره بحث ِ رفتار ِ سه هفته پيشاش شد و هي اصرار ميکرد که دلايلي دارد که من اگر بدانم بهاش حق ميدهم. پرسيدم: «برگشتهايد با خانمتان؟»
- يه سري مشکلات بود، بايد توضيح بدم، پاي تلفن نميشه.
- سوال ِ من يک جواب بيشتر ندارد؛ آره، يا نه.
- خب، آره، اون هم بود، به علاوه مشکلات ديگه ..
و توضيح داد که برگشتهاند سر ِ خانه زندگيشان، اما هنوز با هم مشکل دارند.
با تمسخر بهاش گفتم که قرار بود از تغييرات مطمئن شود، بعد اين کار را بکند. گفت که فکر ميکرد تغييرات اتفاق افتادهاند، اما اينطور نبود.
بهاش گفتم نه ميخواهم ببينماش، نه علاقهاي دارم که اين تماسهاي گاه و بيگاه تکرار شود. قبول کرد و گفت: شمارهتو پاک ميکنم. خداحافظي کرديم و آرزوي موفقيت و اينها.
ضمن ِ مقادير ِ معتنابهي خنده به «شمارهتو پاک ميکنم»، و ضمن اين که من مشاور خانواده نيستم و دليلي ندارد مرد ِ گنده را راهنمايي کنم که چهطور توي زندگي ِ خانوادگياش موفق باشد، اعلام ميکنم که دلام براش آتش گرفت که اينطور خودش را بدبخت کرد تا صداش غمگين بشود.
و به من ربطي ندارد.
من را ميبيني؟ دنبال ِ بيابان ميگردم که جيغ بزنم توش. بيبهانه، اما بلند. ميتواني توي گوشهات پنبه بگذاري –مثل هميشه- يا بيايي سفت بغلام کني –مثل ِ هيچوقت-
انتخاب با خودت است، اما من ديگر ميشناسمات که بدانم نه فقط دستها، که حضورت را هم آسان دريغ ميکني.
ببين، همچين جاهايي است که من از آن مشتقات استفاده ميکنم!
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire