سناريوي اول
ساعت نه و نيم ِ شب، من توي تاريکي دراز کشيدهام بخوابم، زهرا پشت ِ ميز دارد درس ميخواند. رابطمان، تلفن و فاعل ِ نهفتهي مکالمهي زير، برادر ِ من است.
(به سرمان ميزند با هم يک رژيم غذايي بگيريم، به من ميگويد: تو خودت آشپزي ميکني، دستات باز است، ما امشب کبابتابهاي داريم، من نميتوانم شروع کنم. براش ماجراي آن رژيم را تعريف ميکنم که روز ِ اولاش هر غذايي که دلات بخواهد ميتواني بخوري، و از روز دوم رژيم شروع ميشود. بهاش ميگويم که من چهار سال است روي روز اول دارم درجا ميزنم. بعد غر ميزنم که دست ِ من، همچين هم توي آشپزي باز نيست ..)
- گياهخواره.
- شوخي ميکني. من ميخواستم باهاش عروسي کنم.
- (از فکر دوبرابر شدن ِ خواهر شوهر بازي ذوق کرده) خب قبول دارم يه کم سخته، ..
- آه، خب، هيچ هم مسئلهاي نيست. شبا يه کم علف ميريزم جلوش ... (انفجار خندهي هر دو طرف ِ مکالمه) ... بعد خودم ميشينم کباب ميخورم. واي ... کباب ... (من نميبينم، اما لحناش نشان ميدهد که چشمهاش دارند برق ميزنند!) اصلاً ميتونم دستاشو ببندم، گوشت بکنم تو حلقاش!
پ.ن: توي اين مملکت همه به نوعي استعداد شکنجهگر شدن دارند. ساديسم است که بيداد ميکند!
سناريوي دوم
همانوقت، همان situation ، مکالمه، فاعل ِ نهفته ندارد. زهرا با اشتياق سرفصلهاي حقوق ِ سياسي را برام توضيح ميدهد.
- .. انواع حکومتها، .. برو بخون اصلاً. گفتار سوم و چهارم، ممممم ... هفتم و نهم. خيلي مباحث جالبيان. من روز امتحان ميخواستم برم به استاده بگم: چرا اينا رو از من مخفي کردي؟
- نه، بايد ميگفتي: چرا زودتر نگفتي .. !
سناريوي سوم
دوتا آدم گنده، توي پيتزا پر –يکجايي توي آيت- ، ضمن ِ order، يک پک ِ آمادهي کودک هم سفارش ميدهند. گارسون که سيني را ميآورد ..
- به نظرت توي اين بستههه چيه؟
- والا احتمالاً فکر ميکنم که شايد ممکنه ... نميدونم!
- کاري نداره، بازش ميکنيم ... واي، آدامس!
- :) (عکس ِ آدامس را ميچسبانند توي دفترچه يادداشت)
- (با اشاره به عروسکهاي چند تکهاي مدل تخممرغ شانسي و lop lop) ببينم تو از اينا درست ميکني؟
- آره، خيلي دوست دارم.
- (ماسک خرس را برميدارد) چقدر بامزهاس!
- ميتوني بزني روي صورتت. تصور کن .. !
- تو که من رو ميشناسي، ميزنم، آبروتو ميبرما.
- (گوينده به غلط کردن ميافتد!) نه عزيزم، خواهش ميکنم اين کار را نکن!
سناريوي چهارم
زهرا برام تعريف ميکند که ممکن است برود سفارت انگلستان، با سمت ِ چايدمکني مشغول ِ کار بشود.
- اي وطنفروش ِ بدبخت! آنوقت هي بگوييد من براي تجمع، از نايکي پول گرفتهام. مستقيم پوند انگليس قرار است برود توي جيب ِ تو، بورژواي بدبخت!
(بعدتر، بحث ميکشد به ترجمه، به واژهنامههاي تخصصي، من غر ميزنم)
- اين متنايي که من ترجمه ميکنم، مقالههاي تخصصي ناسا و پنتاگونه، عمراً براي اينا ديکشنري تخصصي باشه. اونم به فارسي.
- بعله ديگه، حقوقبگير ِ ناسا و پنتاگون!
- کاملاً مشخصه که ما چقدر وطنپرستيم! تو از انگليس پول ميگيري، من از نايکي و ناسا و پنتاگون .. !
سناريوي پنجم
اين يک سناريو نيست. يک نامه است، و اميدوارم آخرين نامهاي باشد که تايتلش را ميزنم: آقاي عين ميم ِ سابقاً محترم.
آقاي عينميم ِ سابقاً محترم.
دست ِ خودم نيست که وقتي به رفتار ِ شما، و به حرفهاي شما فکر ميکنم، کمي دلام براتان ميسوزد. شما توي زندگيتان خوشبخت نميشويد، چون آنطرفتر از نوک ِ دماغتان چيزي نميبينيد. يعني نميخواهيد که ببينيد، مگر ايستاده باشيد جلوي آينه.
شما هر عملي را انجام ميدهيد، تنها به صرف ِ اين است که بتوانيد سرتان را بالا بگيريد که: من فلان کار را کردهام، چون هم تواناش را داشتهام، هم جسارتاش را.
شما ترسو هستيد آقا. من اين را مطمئن هستم، نه از روي کينه ميگويم و نه که کفريتان کنم. شما ترسو هستيد، چون شجاعتتان، از روي غرور است.
شما تواضعتان هم از روي غرور است، -که هيچ کسي مثل شما خودش را کوچک نميداند- شما دينتان هم از روي غرور است، - که منم که ميتوانم اينطور ايمان داشته باشم- شما حرفهاتان بيارزش است، بس که حرفهاتان را چنان ميگوييد که نه بتوان مقصودي ازشان گرفت، نه بشود بهشان استناد کرد. ابراز علاقهتان که ديگر هيچ .. حستان را در لحظه و براي لحظه ميگوييد که بعد، در لحظهاي ديگر، بتوانيد انکارش کنيد.
ولي شما راستگو هستيد آقا. شما حرفهاتان را چنان ميگوييد و چنان حقيقت را پنهان ميکنيد، که دروغ نگفته باشيد.
شما راستگو هستيد، اما صداقت نداريد. راستگوييتان بوي تعفن ميدهد.
آقاي عينميم
من خيلي خوشحالام که سه سال از زندگيام، احساسام را ريختم پيش پاي شما، که لگدکوباش کنيد. اين که ميگويم خوشحالام، نه بابت ِ کنايه است، نه محض ِ خودآزاري. من خوشحالام که شما را شناختم، و در کنار ِ شناخت ِ شما، خودم را شناختم؛ خودم را، و خواستههام را، و احساسام را.
خوشحالام که شما دستام را نگرفتيد، براي اين که حالا قدر ميدانم که همراهم دستهاش را دريغ نميکند.
خوشحالام که شما دوستام نداشتيد، براي اين که حالا قدر ميدانم که همراهم دوستام دارد.
خوشحالام که شما نگاههاتان و لبخندهاتان را دريغ ميکرديد، براي اين که حالا قدر ميدانم که همراهم لبخند ميزند بهام و با محبت نگاهام ميکند.
خوشحالام که شما نخواستنتان را فرياد ميکرديد، براي اين که حالا قدر ميدانم که همراهم زمزمه ميکند که من براش خواستنيام.
من خيلي خوشحالم که هنوز گاهي ميشود که حس ميکنم زندگي، مشتي شده که قلبام را توي قفسهي سينهام فشار ميدهد، که يعني هنوز احساس دارم. من خيلي خوشحالام که ديگر بدون ِ درد، ميتوانم عوض ِ «تو» بهتان بگويم «شما»؛ که يعني حکايت ِ «تو» توي زندگيام ديگر تمام شده. و خوشحالم که بالاخره تاريخ تولد شما را از روي پسورد ِ ياهو، حذف کردم.
شما را ميسپارم به خدايتان، بدون ِ اينکه برام مهم باشد با زندگيتان چه ميکند.
يادتان نرفته که، شما به يکبرتان هم نبود که من زندگيام چه شد.
شيطان دارد باتان خداحافظي ميکند آقا.
سناريوي ششم
بچهام زهرا ديگر رفته سر ِ جلسهي امتحان. تا يک ساعت پيش که هنوز جزوهاش را تمام نکرده بود، باشد که رستگار شود. ضمناً همسايهها ياري کنيد که امشب بيدار نگهاش داريم. من يکي که تصميم گرفتهام اين شبها همت کنم بنشينم براي پروژهام.
ساعت نه و نيم ِ شب، من توي تاريکي دراز کشيدهام بخوابم، زهرا پشت ِ ميز دارد درس ميخواند. رابطمان، تلفن و فاعل ِ نهفتهي مکالمهي زير، برادر ِ من است.
(به سرمان ميزند با هم يک رژيم غذايي بگيريم، به من ميگويد: تو خودت آشپزي ميکني، دستات باز است، ما امشب کبابتابهاي داريم، من نميتوانم شروع کنم. براش ماجراي آن رژيم را تعريف ميکنم که روز ِ اولاش هر غذايي که دلات بخواهد ميتواني بخوري، و از روز دوم رژيم شروع ميشود. بهاش ميگويم که من چهار سال است روي روز اول دارم درجا ميزنم. بعد غر ميزنم که دست ِ من، همچين هم توي آشپزي باز نيست ..)
- گياهخواره.
- شوخي ميکني. من ميخواستم باهاش عروسي کنم.
- (از فکر دوبرابر شدن ِ خواهر شوهر بازي ذوق کرده) خب قبول دارم يه کم سخته، ..
- آه، خب، هيچ هم مسئلهاي نيست. شبا يه کم علف ميريزم جلوش ... (انفجار خندهي هر دو طرف ِ مکالمه) ... بعد خودم ميشينم کباب ميخورم. واي ... کباب ... (من نميبينم، اما لحناش نشان ميدهد که چشمهاش دارند برق ميزنند!) اصلاً ميتونم دستاشو ببندم، گوشت بکنم تو حلقاش!
پ.ن: توي اين مملکت همه به نوعي استعداد شکنجهگر شدن دارند. ساديسم است که بيداد ميکند!
سناريوي دوم
همانوقت، همان situation ، مکالمه، فاعل ِ نهفته ندارد. زهرا با اشتياق سرفصلهاي حقوق ِ سياسي را برام توضيح ميدهد.
- .. انواع حکومتها، .. برو بخون اصلاً. گفتار سوم و چهارم، ممممم ... هفتم و نهم. خيلي مباحث جالبيان. من روز امتحان ميخواستم برم به استاده بگم: چرا اينا رو از من مخفي کردي؟
- نه، بايد ميگفتي: چرا زودتر نگفتي .. !
سناريوي سوم
دوتا آدم گنده، توي پيتزا پر –يکجايي توي آيت- ، ضمن ِ order، يک پک ِ آمادهي کودک هم سفارش ميدهند. گارسون که سيني را ميآورد ..
- به نظرت توي اين بستههه چيه؟
- والا احتمالاً فکر ميکنم که شايد ممکنه ... نميدونم!
- کاري نداره، بازش ميکنيم ... واي، آدامس!
- :) (عکس ِ آدامس را ميچسبانند توي دفترچه يادداشت)
- (با اشاره به عروسکهاي چند تکهاي مدل تخممرغ شانسي و lop lop) ببينم تو از اينا درست ميکني؟
- آره، خيلي دوست دارم.
- (ماسک خرس را برميدارد) چقدر بامزهاس!
- ميتوني بزني روي صورتت. تصور کن .. !
- تو که من رو ميشناسي، ميزنم، آبروتو ميبرما.
- (گوينده به غلط کردن ميافتد!) نه عزيزم، خواهش ميکنم اين کار را نکن!
سناريوي چهارم
زهرا برام تعريف ميکند که ممکن است برود سفارت انگلستان، با سمت ِ چايدمکني مشغول ِ کار بشود.
- اي وطنفروش ِ بدبخت! آنوقت هي بگوييد من براي تجمع، از نايکي پول گرفتهام. مستقيم پوند انگليس قرار است برود توي جيب ِ تو، بورژواي بدبخت!
(بعدتر، بحث ميکشد به ترجمه، به واژهنامههاي تخصصي، من غر ميزنم)
- اين متنايي که من ترجمه ميکنم، مقالههاي تخصصي ناسا و پنتاگونه، عمراً براي اينا ديکشنري تخصصي باشه. اونم به فارسي.
- بعله ديگه، حقوقبگير ِ ناسا و پنتاگون!
- کاملاً مشخصه که ما چقدر وطنپرستيم! تو از انگليس پول ميگيري، من از نايکي و ناسا و پنتاگون .. !
سناريوي پنجم
اين يک سناريو نيست. يک نامه است، و اميدوارم آخرين نامهاي باشد که تايتلش را ميزنم: آقاي عين ميم ِ سابقاً محترم.
آقاي عينميم ِ سابقاً محترم.
دست ِ خودم نيست که وقتي به رفتار ِ شما، و به حرفهاي شما فکر ميکنم، کمي دلام براتان ميسوزد. شما توي زندگيتان خوشبخت نميشويد، چون آنطرفتر از نوک ِ دماغتان چيزي نميبينيد. يعني نميخواهيد که ببينيد، مگر ايستاده باشيد جلوي آينه.
شما هر عملي را انجام ميدهيد، تنها به صرف ِ اين است که بتوانيد سرتان را بالا بگيريد که: من فلان کار را کردهام، چون هم تواناش را داشتهام، هم جسارتاش را.
شما ترسو هستيد آقا. من اين را مطمئن هستم، نه از روي کينه ميگويم و نه که کفريتان کنم. شما ترسو هستيد، چون شجاعتتان، از روي غرور است.
شما تواضعتان هم از روي غرور است، -که هيچ کسي مثل شما خودش را کوچک نميداند- شما دينتان هم از روي غرور است، - که منم که ميتوانم اينطور ايمان داشته باشم- شما حرفهاتان بيارزش است، بس که حرفهاتان را چنان ميگوييد که نه بتوان مقصودي ازشان گرفت، نه بشود بهشان استناد کرد. ابراز علاقهتان که ديگر هيچ .. حستان را در لحظه و براي لحظه ميگوييد که بعد، در لحظهاي ديگر، بتوانيد انکارش کنيد.
ولي شما راستگو هستيد آقا. شما حرفهاتان را چنان ميگوييد و چنان حقيقت را پنهان ميکنيد، که دروغ نگفته باشيد.
شما راستگو هستيد، اما صداقت نداريد. راستگوييتان بوي تعفن ميدهد.
آقاي عينميم
من خيلي خوشحالام که سه سال از زندگيام، احساسام را ريختم پيش پاي شما، که لگدکوباش کنيد. اين که ميگويم خوشحالام، نه بابت ِ کنايه است، نه محض ِ خودآزاري. من خوشحالام که شما را شناختم، و در کنار ِ شناخت ِ شما، خودم را شناختم؛ خودم را، و خواستههام را، و احساسام را.
خوشحالام که شما دستام را نگرفتيد، براي اين که حالا قدر ميدانم که همراهم دستهاش را دريغ نميکند.
خوشحالام که شما دوستام نداشتيد، براي اين که حالا قدر ميدانم که همراهم دوستام دارد.
خوشحالام که شما نگاههاتان و لبخندهاتان را دريغ ميکرديد، براي اين که حالا قدر ميدانم که همراهم لبخند ميزند بهام و با محبت نگاهام ميکند.
خوشحالام که شما نخواستنتان را فرياد ميکرديد، براي اين که حالا قدر ميدانم که همراهم زمزمه ميکند که من براش خواستنيام.
من خيلي خوشحالم که هنوز گاهي ميشود که حس ميکنم زندگي، مشتي شده که قلبام را توي قفسهي سينهام فشار ميدهد، که يعني هنوز احساس دارم. من خيلي خوشحالام که ديگر بدون ِ درد، ميتوانم عوض ِ «تو» بهتان بگويم «شما»؛ که يعني حکايت ِ «تو» توي زندگيام ديگر تمام شده. و خوشحالم که بالاخره تاريخ تولد شما را از روي پسورد ِ ياهو، حذف کردم.
شما را ميسپارم به خدايتان، بدون ِ اينکه برام مهم باشد با زندگيتان چه ميکند.
يادتان نرفته که، شما به يکبرتان هم نبود که من زندگيام چه شد.
شيطان دارد باتان خداحافظي ميکند آقا.
سناريوي ششم
بچهام زهرا ديگر رفته سر ِ جلسهي امتحان. تا يک ساعت پيش که هنوز جزوهاش را تمام نکرده بود، باشد که رستگار شود. ضمناً همسايهها ياري کنيد که امشب بيدار نگهاش داريم. من يکي که تصميم گرفتهام اين شبها همت کنم بنشينم براي پروژهام.
عجيب دلام تنگ شده به زور قهوه و سيگار، تا صبح بنشينم پاي مانيتور.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire