jeudi, juin 22, 2006

شب‌هاي جمعه مي‌رفت توي تنها فاحشه‌خانه‌ي شهر
پول مي‌داد
مي‌نشست کنار تخت‌خواب
زل مي‌زد به صورت ِ هفده ساله‌ي دختر،
آن‌قدر که کسي مي‌آمد مي‌کوبيد به در:
بس است ديگر، بيا بيرون، منتظرند.

6 commentaires:

Anonyme a dit…

عاشق‌ش شده بوده!؟

راننده ترن a dit…

کوتاه ترین شب های عمر

Anonyme a dit…

cheghadr bimarefati,cheghadr ham zood be zood up mikoni.good 4 u!

Anonyme a dit…

من هم فکر مي کنم عاشق شده بود، اما چرا فقط شب هاي جمعه؟ پول کافي نداشت؟ اصلا چرا با خودش نمي بردش؟

Anonyme a dit…

بعدش یعنی میومده بیرون؟

صورتکِ خیالی a dit…

امروز جستجوی زمان از دست رفته رو میخوندم یه قسمتیش همچین چیزی بود و دلیل آورده بود که اینجور عشق افلاطونیا بس که خودشون رو دوس دارن اینجورین!
البته الله اعلم!
بعدشم تازشم دلم آی ای ای تنگ شدههههه