ديگر خودش هم فهميده بود که من توي دستهاش چهقدر بيپناهام که هر بار زل ميزد توي چشمهام و به زبان ِ بيزباني بهام ميگفت که بام ميماند و دختره توي من هي منتظر بود که بشنود: خداحافظ.
يادتان نرفته که ديروز زهرا دو تا امتحان داشت با يک عالمه جزوه و قرار بود –به قول مرحوم صمد بهرنگي- که به ضرب و زور دگنگ هم شده، تا صبح بيدار نگهاش داريم که درسش را بخواند. سر ِ شب، حدود ِ ده-ده و نيم، جفتمان از خستگي رفتيم بخوابيم. قرار شده بود من يک، اگر بيدار بودم –که جد کرده بودم باشم- زنگ بزنم بيدارش کنم و –محض ِ محکمکاري- سپرده بودم به عليرضا که آن ساعت، خبري از من بگيرد که اگر احياناً هنوز بيدار نشدهام، بشوم و خواب هم از سرم بپرد.
خواب، عجيب چسبيد و عليرضا که بهام زنگ زد، هنوز دلم ميخواست بخوابم. بلند شدم پانزده بار زنگ زدم به گوشي ِ زهرا که –قربانش بروم- هي reject ميکرد من را. آخر کفري شدم، شمارهي خانهشان را گرفتم، با اين نيت که اگر پدرش جواب داد، براش توضيح ميدهم که بچه درسهاش مانده و بايد بيدارش کنند! که پدري، مادري، کسي بر نداشت و اصلاً کسي نبود که بردارد. بچه را به خدا سپردم و نشستم کتاب بخوانم که اساماس زد: بيدار شدم، اما خيلي خوابم ميآد. بهاش پيغام دادم که: پاشو به صورتت آبي بزن، سيگاري بکش و بنشين پاي درسهات. گفت که چارهاي جز اين ندارد و من روي حساب ِ اين که دارد درس ميخواند، ديگر خبري ازش نگرفتم. دو و نيم، براش اساماس زدم که: در چه حالي؟ جواب نداد. گفتم لابد دارد به قصد کشت درس ميخواند، و بهتر که جواب نميدهد. سه، سه و نيم بود که بهاش گفتم: هر وقت از درس خواندن خسته شدي، خبرم کن بات تماس بگيرم سر حال بيايي. چهار و نيم اساماس زد: هيدي (بهام ميگويد هيدي و من خوشام ميآيد) من تازه بيدار شدهام. و پشتاش سه تا علامت تعجب .. !
بعد برام تعريف کرد که ساعت يک و نيم ِ شب، رفته توي اتاق، يک طرف انبوه ِ درس، يک طرف نرمي ِ تختخواب و لحاف لايکو .. ! از من پرسيد: تو بودي چيکار ميکردي؟ گفتم: خودم را از پنجره ميانداختم پايين.
خيلي خنديديم و بهام گفت بيايم اينها را اينجا بنويسم. علاقهي عجيبي پيدا کرده که خودش را لگدکوب کند. سر ِ امتحان ِ ديروزش، تمام جر و بحثهاش با استاد بر سر ِ حقوق ِ زن را ناديده گرفته و در وصف ِ وظيفهي مقدس ِ مادري که در اسلام بر زنها محول شده و عوضاش لطف کردهاند گفتهاند زنها عيبي ندارد جهاد نکنند، مديحه سرايي کرده و تهاش نوشته: اما برخي انسانهاي کوتهبين اينطور فکر نميکنند و از اين اباطيل.
وسط ِ حرفهاش به اين نتيجه رسيديم که آن زنهاي دوستداشتني و نازنين ِ گشت ِ نيروي انتظامي، داشتند با مفاسد فيالعرض و محاربين –که ما باشيم- جهاد ميکردند.
عجيب دوست دارم اين بشر را، به خاطر ِ تمام انرژي ِ مثبتي که تو وجودش بهام ميدهد و به خاطر همهي بغضي که تو خودش خفه کرده.
همهمان خاطرهاي، دردي، توي ذهنمان مانده که پاک نميشود. ديروز بود ميگفتم، پس ِ هر صدايي، هر حرفي، هر رنگي، هر رايحهاي، هر مکاني، چيزي توي پسزمينهي افکارمان هست که هميشه هست و هميشه ميماند و بد هم ميماند.
مانا ميگويد ما خودمان ميخواهيم که بماند.
من فکر نميکنم آدم دلاش بخواهد هميشه با صليبي بر دوش، قدم بردارد.
ميگويد: واي .. هنوز آدم اين مدلي هست! ويرمان ميگيرد برويم توي موزه مردم ببينندمان، کيفور بشوند. ميگويم: ميرويم توي شوشه! کلي ميخندد و شوشهي نوشابه را پيشنهاد ميدهد. بحث عوض ميشود، اما بغض ِ من سر ِ جاش ميماند از تصور دو تا آدم که هر کدام توي يک شيشه، گير افتادهاند و دستهاشان به هم نميرسد.
دستهاشان به هم نميرسد.
د س ت ه ا ..
يادتان نرفته که ديروز زهرا دو تا امتحان داشت با يک عالمه جزوه و قرار بود –به قول مرحوم صمد بهرنگي- که به ضرب و زور دگنگ هم شده، تا صبح بيدار نگهاش داريم که درسش را بخواند. سر ِ شب، حدود ِ ده-ده و نيم، جفتمان از خستگي رفتيم بخوابيم. قرار شده بود من يک، اگر بيدار بودم –که جد کرده بودم باشم- زنگ بزنم بيدارش کنم و –محض ِ محکمکاري- سپرده بودم به عليرضا که آن ساعت، خبري از من بگيرد که اگر احياناً هنوز بيدار نشدهام، بشوم و خواب هم از سرم بپرد.
خواب، عجيب چسبيد و عليرضا که بهام زنگ زد، هنوز دلم ميخواست بخوابم. بلند شدم پانزده بار زنگ زدم به گوشي ِ زهرا که –قربانش بروم- هي reject ميکرد من را. آخر کفري شدم، شمارهي خانهشان را گرفتم، با اين نيت که اگر پدرش جواب داد، براش توضيح ميدهم که بچه درسهاش مانده و بايد بيدارش کنند! که پدري، مادري، کسي بر نداشت و اصلاً کسي نبود که بردارد. بچه را به خدا سپردم و نشستم کتاب بخوانم که اساماس زد: بيدار شدم، اما خيلي خوابم ميآد. بهاش پيغام دادم که: پاشو به صورتت آبي بزن، سيگاري بکش و بنشين پاي درسهات. گفت که چارهاي جز اين ندارد و من روي حساب ِ اين که دارد درس ميخواند، ديگر خبري ازش نگرفتم. دو و نيم، براش اساماس زدم که: در چه حالي؟ جواب نداد. گفتم لابد دارد به قصد کشت درس ميخواند، و بهتر که جواب نميدهد. سه، سه و نيم بود که بهاش گفتم: هر وقت از درس خواندن خسته شدي، خبرم کن بات تماس بگيرم سر حال بيايي. چهار و نيم اساماس زد: هيدي (بهام ميگويد هيدي و من خوشام ميآيد) من تازه بيدار شدهام. و پشتاش سه تا علامت تعجب .. !
بعد برام تعريف کرد که ساعت يک و نيم ِ شب، رفته توي اتاق، يک طرف انبوه ِ درس، يک طرف نرمي ِ تختخواب و لحاف لايکو .. ! از من پرسيد: تو بودي چيکار ميکردي؟ گفتم: خودم را از پنجره ميانداختم پايين.
خيلي خنديديم و بهام گفت بيايم اينها را اينجا بنويسم. علاقهي عجيبي پيدا کرده که خودش را لگدکوب کند. سر ِ امتحان ِ ديروزش، تمام جر و بحثهاش با استاد بر سر ِ حقوق ِ زن را ناديده گرفته و در وصف ِ وظيفهي مقدس ِ مادري که در اسلام بر زنها محول شده و عوضاش لطف کردهاند گفتهاند زنها عيبي ندارد جهاد نکنند، مديحه سرايي کرده و تهاش نوشته: اما برخي انسانهاي کوتهبين اينطور فکر نميکنند و از اين اباطيل.
وسط ِ حرفهاش به اين نتيجه رسيديم که آن زنهاي دوستداشتني و نازنين ِ گشت ِ نيروي انتظامي، داشتند با مفاسد فيالعرض و محاربين –که ما باشيم- جهاد ميکردند.
عجيب دوست دارم اين بشر را، به خاطر ِ تمام انرژي ِ مثبتي که تو وجودش بهام ميدهد و به خاطر همهي بغضي که تو خودش خفه کرده.
همهمان خاطرهاي، دردي، توي ذهنمان مانده که پاک نميشود. ديروز بود ميگفتم، پس ِ هر صدايي، هر حرفي، هر رنگي، هر رايحهاي، هر مکاني، چيزي توي پسزمينهي افکارمان هست که هميشه هست و هميشه ميماند و بد هم ميماند.
مانا ميگويد ما خودمان ميخواهيم که بماند.
من فکر نميکنم آدم دلاش بخواهد هميشه با صليبي بر دوش، قدم بردارد.
ميگويد: واي .. هنوز آدم اين مدلي هست! ويرمان ميگيرد برويم توي موزه مردم ببينندمان، کيفور بشوند. ميگويم: ميرويم توي شوشه! کلي ميخندد و شوشهي نوشابه را پيشنهاد ميدهد. بحث عوض ميشود، اما بغض ِ من سر ِ جاش ميماند از تصور دو تا آدم که هر کدام توي يک شيشه، گير افتادهاند و دستهاشان به هم نميرسد.
دستهاشان به هم نميرسد.
د س ت ه ا ..