نشد. که نمیشود. که ما معتادیم، معتاد ِ نوشتن.
mardi, novembre 21, 2006
samedi, octobre 21, 2006
اسبابکشی
بیت: ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم .. !
پیغام خصوصی: پسرجانم، اگر آرشیو ِ پاییزانداتبلاگاسپاتداتکام ِ فیلترشدهی مرحوم را داری، برو مجدداً تقدیم نامههای تولد ِ نوزدهسالگیام را بخوان. نداری، بگو بفرستم! این دو سال هم ضمناً هیچ گهی نشدیم .. !
موخره: وبلاگ، خانه و همسر و سرویس ِ جواهرات نیست که عوض کردناش تبریک بخواهد، پیشاپیش این را عرض میکنم.
mercredi, octobre 18, 2006
lundi, octobre 16, 2006
samedi, octobre 14, 2006
mercredi, octobre 11, 2006
ما جنگ نمیکنیم، جنگ ... هرکار بخواهد با ما میکند
با آقای سکسپارتنر تشریف بردیم گوشهنشینان آلتونا را زیارت بفرماییم. آنجا زهرا رویت شد با احسان. قهوهی نیمگرم ِ تلخ زیاد بهام نچسبید. رفتیم ایستادیم ته ِ صف. دخترهی جلویی قدش بلند بود و پسره توی ردیف دوم، موهای پرپشت فرفری داشت. دخترهای دستچپی، پی ِ بهانه بودند که بلند بلند بخندند و آقای سمت راستی هی با تن و بدن ِ من ور میرفت. طراحی ِ صحنه شاهکار بود. عاشق کمد ِ نیمکتدار ِ اتاق نشیمن شدم که عکس فرانس روش بود، فکر کردم: برا خانهام یکی میخواهم. بازی ِ شهرستانی فوقالعاده بود و بعد از اجرا، دستام میرسید سارتر ِ عزیز ِ دوستداشتنی را میبوسیدم. نمایشنامهاش احیاناً ترجمه و چاپ شده؟
پ.ن: امشب خیال داریم برویم کوری ببینیم. همینجا رسماً اعلام مینمایم که ای سکسپارنتر! ای بوفالو سوار! این حرکات معاشقهنما مال ِ توی سینماست و فیلمهای آبگوشتی! تمرکزم را باز به هم بزنی، ماه در آب را نمیآم همراهت!
lundi, octobre 09, 2006
some old nightmares
samedi, octobre 07, 2006
به شدت ملذوذ گشتیم. دیدن بفرمایید و احیاناً مطالعه.
با «فروزنده جون» رفتیم ددر. فروزنده جون نه مربی ِ مهدکودک ِ منه، نه دوست ِ خانوادگی ِ همسن و سال. تقریباً دوبرابر من سنشه، با دوتا بچه و شوهر. حالا دست ِ تقدیر زده و این شده مربی ِ دورهی عملی ِ بنده و خیلی از اخلاق و رفتار من خوشاش اومده و امروز بعد ِ ساعت کلاس، من و آقای سکسپارتنر رو برداشته برده تجریش که آش بخوریم، دیگه تقصیر من نیست! ربطی هم به بنده نداشت –صد البته- که بندهی خدا رو از نارمک بردیم تجریش و رستورانه امروز اصلاً آش درست نکرده بود! فروزنده جون گفت تا اینجا اومدیم، بریم فرحزاد قلیون بکشیم و چایی بخوریم، که رفتیم کشیدیم و خوردیم و خدا قسمت کرد آشرشتهی داغ هم خوردیم و مقادیر معتنابهی چیز ِ ترش! سر ِ جا پارک کردن که آقای سکسپارتنر پیاده شد، «فروزنده جون» در ِ گوشام گفت به هم میآیید. برگشتنی، یکجا خاموش کرد. کلی سربهسرش گذاشتم و خندیدیم.
خوشگذشت، لازمم بود، مرسی آقای inexistent God!
vendredi, octobre 06, 2006
غرغرنامه
شاید من نبودم، خواب میدیدم.
پسره هستش. خوشام میاد ازش. دیروز حلقه خریدیم. به عمرم دیوونهبازی به این پربهایی نکرده بودم. بعدش گفت دیگه نمیتونی پشیمون بشی. قشنگ یادمه یکی ته ِ دلم جیغ زد. یه چیزیو یادت باشه بچهجون، ممکنه بعضیا ان ریختی بهش نگاه کنن، ولی من قلاده نمیبینمش.
تاریخشم تعیین کردیم.
بازم جای یه چیزایی رو نمیتونه پر کنه. به شدت گرلفرند لازم دارم، واسه تعریف کردن ِ همهی حرفا و همهی اون کشمکشای درونی. به عمرم اینقدر حس ِ نبودن نداشتهم. میخوام بگم کتابه هم فکر من بود حتی، انگار که نبود.
lundi, octobre 02, 2006
گواهینامه نامه
از آنجا که همه میفرمودند مربی آقا بهتر است، داشتم خودم را راضی میکردم به پسره رو بزنم روزی دو ساعت باهام بیاید تمرین، که زهرا یادم انداخت ما فمینیست هستیم! با عزم مصنوعی به دختر منشیه گفتم: همراه ندارم، مربی خانم لطفاً. دیروز، تمام وقت دعا به جان دختره کردم، کلی با این مربیه بهام خوش گذشت و توی سر و کول هم زدیم. آخرش رسماً چیزی میخواست بهام بگوید، میگفت: «هدیه، مامان این کار را بکن» کلی هم ازم تعریف کرد، منتها تا میگفت «دست فرمانت خوب است»، میزدم توی جدول، وقتی هم از کلاج گرفتنام تعریف میکرد، خاموش میکردم. قرار شد آن سه روز ِ آخر، فقط بزند توی سر ِ رانندگیام، تا جلوی افسر ممتحن آبروریزی نکنم.
فرمودهاند آخر ِ این دوره، یک امتحان دارند با کامپیوتر. نشستهام Need for Speed تمرین میکنم، چیز دیگری ممکن است باشد؟!