سوال بیخودی پرسیدم ازش: «چرا مينويسي؟»
lundi, janvier 08, 2007
سوال بیخودی پرسیدم ازش: «چرا مينويسي؟»
vendredi, janvier 05, 2007

هیچ تعجب نمیکنم اگه صبح ِ دوشنبه از خواب بیدار بشم و ببینم همهاش خواب بوده.
کم نبوده خيالپردازيهايي که به هيچ نرسيدهن.
من نميتونم بگم خودم تغيير کردم، يا چيزي عوض شده
ولي انگار يه چيزيام شده.
خب اول اين که از اجتماع دور موندهم.
حالا جدا از اين يه مدت سر کار نرفتن و تو خونه نشستن،
حس ميکنم رابطهم با رفيق رفقام به شدت لطمه خورده
بايد ترميم بشه
اين يک.
دوماً اين که کلي برنامه براي خودم ريختهم
که شايد يک سالي باشه جدي ِ جدي تصميم داشتم بهشون عمل کنم
و هنوز نشده
اين دو
سوم اين که داره حالام بد ميشه از اين تصوير زن ِ شوهرداري که براي خودم ساختهم
ميخوام بگم حتي آشپزي کردن که قبلاً يکي از خوشمزهترين کارايي بوده که انجام ميدادم، الان برام شده يه تضاد
چهارم و پنجم و ششام هم اين که بيکاري داره اذيتام ميکنه.
حالا
در درجهي اول،
بايد برگردم تهران
که دوشنبه برميگردم.
بايد سعي کنم اين رابطههاي دوستانه رو ترميم کنم
برام لازمه از توي لاک خودم بيام بيرون
و دوستهاي جديدي داشته باشم
زياد، لطفاً.
تنبلي رو تموم کنم
آموزشگاه خوب پيدا کنم واسه فرانسه (کسي سراغ داره؟)
ثبتنام کنم و مشغول بشم
لنز بگيرم
کتاب بخونم
فيلم ببينم
اينقدر توي ذهنام «زن ِ سنتي»-«زن ِ مدرن» نکنم، فقط ببينم از چه کارايي خوشام مياد
و بس کنم فکر کردن به اين رو که بدم مياد کسي برام کار پيدا کنه.
يه چيز مهمتر هم هست. حس ميکنم اين دوري ِ طولاني بدجور به رابطهمون لطمه زده. نتيجهي خاصاش هم اين ميشه که تا وقتي ميبينماش، فقط به بهترين لحظههاي رابطهمون فکر کنم و انتظارم بالا بره، بعد توي ذوقام بخوره و اون اخلاق ِ سگيام مجدد عود کنه.
واسه اين نميدونم چيکار کنم!
mardi, janvier 02, 2007
lundi, janvier 01, 2007
samedi, décembre 30, 2006
بهتم زد. ماتم برد. ذهنم رفت آن دور دورها. عيد سال ِ ... هشتاد؟ هشتاد و يک؟ با بچههاي سمينار، رفته بوديم خانهشان. حياط ِ بزرگي داشت با يک عالمه درختچه و گل. خاکسار، پنجرهها را باز ميکرد و مينشت روي صندلي گهوارهاي، با ليوان دستهدار چاي ميخورد و آرام، عقب و جلو ميرفت.
از آپارتماننشيني گفت.
* *
vendredi, décembre 29, 2006
mercredi, décembre 27, 2006

در ادامه ميگه: خسته شده بودي؟ چيکار کردي مگه؟ همهي کارها رو که ما انجام داديم.
و اين رو يه جوري ميگه که معلومه باور داره.
و بنده advice ِ دیگری برای جوانان این مرز و بوم دارم که بیزحمت با پسر همسایهتان وصلت بنمایید، در غیر اینصورت دچار بیماری غم غربت از نوع حاد میگردید.