امروز بالاخره کار با گوگل ريدر را آغاز نموديم -کاملاً از روي بيکاري، و اين که تا حالا چيکار نکرديم؟ بکنيم! حالا چي؟ I'm a google reader virgin!
mardi, avril 01, 2008
an after shaving post
يادم افتاد بابام يه مدل توهم داشت، عين ِ خود ِ زويي گلس. امکان نداشت بره توي حمام- دستشويي واسه اصلاح و صداش در نياد که: «يکي زير بغل و پاهاي کثافتش رو با تيغ من تراشيده.» يا همچين چيزي.
حالا ما دخترا هم نميکرديم يه کلاس در زمينهي انواع روشهاي پيشرفتهتر ِ اپيلاسيون بذاريم، روشنش کنيم که.
dimanche, mars 30, 2008
samedi, mars 29, 2008
نه که قبل از عيد وضعمان آن بود، اين است که خانهمان تکانده نشده. حالا گيرم وسط آن همه کار و درس، يک جوري شده که انگار خوب ِ خوب تکانده باشندش، حالا همت ِ عظيمي ميخواهد به کارش رسيدن. آن روز که -قربان ِ خودم بروم- روي ميز را تميز کردم و تمام. ديگر دستم به کاري نرفت. يعني تنهايي حوصلهام نشد. بدياش اين است که اين خانهتکاني توي ذهن من با خواهرهام عجين شده، با جمع، با حرف، با خنده، با خستگي. با غرغر. هيچکجاش تنهايي نيامده. حالا هي دارم بيخود وقتم را تلف ميکنم که کاش يکي اينجا بود با هم خانه را جمع ميکرديم، سر و ساماني به لباسهام ميداديم، پرده را ميانداختيم توي ماشين، سيديهاي دور کامپيوتر را مرتب ميکرديم و از اينجور کارها.
گاهي بد دلتنگ ميشوم.
vendredi, mars 28, 2008
بهار آمد و شمشادها جوان شدهاند...
همين حالا حالاهاست که از خوابآلودگي بميرم. اين بوي سيگار هم ديگر دارد حالم را به هم ميزند. يعني از در که آمديم تو، عُق زدم. ريههام ديگر جاي دود ندارد، برش ميگرداند. ديشب تا صبح توي بالکن سيگار کشيديم. هيچ نخوابيدم. يادم رفته بود ميشود نخوابيد. فکر کن من چهقدر ِ شبهام را از دست دادهام. فکر کن من چقدر دلام تنگ است همين حالا، و چقدر بوي اين زيرسيگاري ِ نيمه پر ِ روي ميز، اذيتم ميکند، و چقدر هنوز پر ِ خوابم، و چشمهام چه ميسوزد؛ و دلام چه تنگ است، تنگ ِ تنگ.
mardi, mars 25, 2008
سفر خوبي نبود. از اولش ميدانستم که خوب نميشود. نشد و زود برگشتيم. همان چهار پنج روزش را هم يا توي اتاق خوابيدم، يا به قول مامان «توي بغل شوهر»م بودم. تنها خوبياش اين بود که وقتي اسبابهام را جمع ميکردم، پنجدقيقه وقت گذاشتم يک کارتن پر کردم از کتابهام و با خودمان آورديم. حالا کلي کتاب پيشام دارم که هميشه حسرت ِ بودنشان را ميخوردم.
samedi, mars 15, 2008
به سلامتي سمبلکاري پروژهمان همين لحظه به اتمام رسيد و ديگر تمام عشق و کيفمان به بازي، مطالعه، تماشاي فيلم و انواع و اقسام سرگرميهاي ديگر به پايان رسيد.
ضمناً امروز امتحان Lektion eins ِ مان را هم تحويل گرفتيم. برخلاف عقيدهمان که گمان ميکرديم سرتاپاي برگهمان را قهوهاي کردهايم، نمرهمان از 63 شد 61 و يک عدد Bravoي شيک و تر و تميز هم پايين برگهمان گرفتيم و يک شديم.
يک عدد اشتوندتين ِ خوشبخت ِ راضي، به هواي ابري سلام ميکند.
vendredi, mars 14, 2008
يعني خب طبيعيه که بابام نميدونه من خيلي کار دارم. نه درست و حسابي خبر داره که من کلاس تورليدري ميرم، نه عمراً بدونه که کلاس آلماني ميرم، نه خبر داره روزاي زوج دو ساعت و نيم و روزاي فرد يه ساعت و نيم باشگاهم، نه بهاش گفتهام که همهي اين امتحانامون جمع شده آخر سال و هر روز تقريباً امتحان داريم و پدرمون دراومده.
انگار نميدونه عيدي خريدن واسه فک و فاميل و اينور اونور رفتن بدون ماشين يعني چي. تو خيابون و مغازههاي شلوغ نگشته و هميشه پونزده اسفند عيدي و حقوقش رو گذاشته جيبش و يه روز با ماشين رفته بازار گوشت و مرغ و ماهي و آجيل و شکلات و شيريني و ميوه خريده، برگشته خونه.
حالا من ديشب لطف کردهام چهار پنج ساعتي رفتهام پيش د.ب. که بهاش کمک کنم اين پروژهاي که بايد تحويل بده رو تموم کنيم، امروز هم وقت نکردم برم. بابا زنگ ميزنه دعوام ميکنه که چرا امروز نرفتي اونجا و برادرته و کمک ميخواد و...
حالا من خودم کلافهام که تو اين شلوغ پلوغي کي به کارام برسم و عصباني هم ميشم و هيچي نميگم ولي. بعد تلفن باباي بچهها مياد کلي نازم ميکنه و من وانمود ميکنم حالم خوبه؛ ولي هنوز غصهام که چرا ما دوتا (من و بابام) نه هيچ وقت تونستيم درست و حسابي زندگي همديگه رو درک کنيم، نه هيچوقت از هم بابت کارهايي که براي همديگه کرديم متشکر بوديم، نه هيچي.
حالا من اينجا نشستهام با فلش مانا و کلي آهنگ خووووب (مممممم) و يه بازي سکسي. تايپم يه کمش مونده و دارم سعي ميکنم بين برنامههام يه وقتي بذارم برم پيش د.ب. و دعا ميکنم حقوق عليرضااينا رو بهشون بدن که من برم باقي عيديها رو بگيرم و يهشنبه بتونم برم اپلاسيون.
اينا.
Inscription à :
Articles (Atom)