mardi, avril 29, 2008

يا خدا!
اين ديگه چيه؟!
:))

lundi, avril 28, 2008

برنامه‌ي شيراز مي‌چينيم. مثلاً ادعامون اينه که تورليدريم. اين سفر رو يا نمي‌ريم (که بعيد مي‌دونم) يا مي‌شه جريان آش و آشپز. فعلاً خونه رو گير آورديم (به لطف نازلي) و من سرخود دارم برنامه‌ي بازديد مي‌چينم. البته که من فکر مي‌کنم بين بچه‌ها مثل من مدير پيدا نمي‌شه و صد درصد بقيه هم همين فکر رو مي‌کنن.


امتحانمو معمولي مي‌دم. خوابم مياد. ديشب همه‌اش هشت نه ساعت خوابيده‌ام. سر کلاس کش و قوس ميام و حواسم به معلم نيست. بعد ِ کلاس، مي‌رم مشقامو بدم، پرس و جو مي‌کنه که چند وقته سر حال نيستي. روم نمي‌شه بگم از بس مي‌خوابم، همه‌اش خواب‌آلودم. يه کم توجيه مي‌کنم که کار و بار زياد دارم و بحث مي‌کشه به تورليدري و حتي از سفر به شيراز هم مي‌گم. من اصولاً اين معلممون رو مي‌خوارم -سلام نازلي- بس که ماه و شوخ و گاهي بداخلاقه. به خودم ميام مي‌بينم دارم دعوتش مي‌کنم باهامون بياد تور و اونم اظهار تمايل مي‌کنه. غريب‌نوازيه ديگه، معلم اطريشي داشته باشي و بهش نگي بياد شيراز؟


باشگاه اين روزا مملو از دختراي سر تا پا اپيلاسيون کرده و مش کرده و برنزه کرده و خوش‌تيپه که راه مي‌رن، قر مي‌دن.


نسرين جون مياد پول جمع مي‌کنه براي شرمين جون کادوي روز معلم بخريم. مي‌گه پنج‌شنبه ساعت سه و نيم بياين به‌اش بديم. صد البته که ما با همون بچه‌هايي که قراره بريم شيراز، حرف ِ شهر ري رفتن رو زديم و صد البته نخواهيم رفت.
من اينا رو مي‌شناسم.


روي کاناپه خوابش برده.

vendredi, avril 25, 2008

The last cigarette

و همانا که بعد از سکس، تعارف ِ آخرين سيگار ِ مانده در جعبه، عين ِ از خودگذشتگي است!


امام هديه دامت‌برکاتها

از راي‌گيري و ديگران

1. سيگارکشان مي‌رويم دم ِ مسجد که راي بدهيم. مانتوي من خيلي کوتاه است و کسي چيزي نمي‌گويد. همين‌طور که از روي ليست، دانه‌دانه اسامي را مي‌نويسيم، راديو -که طبق ِ معمول ِ اين‌وقت‌ها روشن است و از حضور گسترده و مردمي خبر مي‌دهد- اعلام مي‌کند: مردم آمده‌اند دين خودشان را به انقلاب ادا کنند. آرام -که خانم ِ چادري ِ صندلي ِ بغل‌دستي که نشسته و هيچ کاري نمي‌‌کند جز خوش‌وبش با پيرمردهاي ِ دو و بر ِ صندوق، نشنود- توي گوشش مي‌گويم: من آمده‌ام که انقلاب دين‌اش را به من ادا کند.
نسل ِ ما-نيمه‌ي اول دهه‌ي شصت-، نسل شلوغي بود، نه اين‌وري، نه آن‌وري. دست و پا مي‌زديم و تا خيلي، هيچ نفهميديم. ما قرار بود -به گفته‌ي خميني- سربازهاي امام‌زمان باشيم که نشديم. توي دبيرستان، هم ميم‌مودب‌پور خوانديم زنگ‌هاي قرآن، هم خرمگس و توپ‌مرواري. نسل ِ ما، يا هيچ نمي‌خواند يا پنهاني از دست‌فروش‌‌هاي بغل ِ ميدان، ايرج‌ميرزا و صادق‌هدايت مي‌خريد. دبيرستان دور ِ بر ِ جنس ِ مخالف مي‌پلکيد و آن‌هاشان که مي‌خواستند،از هفده- هيجده سالگي تن‌شان را کشف کردند و هم‌خوابگي را چشيدند. نسل ِ ما به سختي درس خواند و به سختي دانشگاه رفت. دوره‌ي کلاس‌هاي کنکور، از نسل ِ ما بود که شروع شد و استادهاي پروازي -لااقل توي شهر ِ ما- نانشان توي روغن رفت. نسل ِ ما، نه درست درس خواند، نه درست سر ِ کار رفت، نه راحت ازدواج کرد و مي‌کند، و نه راحت خانه خريد و مي‌خرد. ما نه انقلاب را انتخاب کرديم، نه رد کرديم، نه چندان دخلي به‌اش داشتيم، نه -به گمان ِ من- ديني.


2. دوم يا سوم راهنمايي که بودم، خواهرهام -نمي‌دانم چرا- چادري شدند؛ حالا يا محض ِ کارشان بود، يا اعتقاداتشان. سر ِ همين، من هم يک سالي چادر زدم و بعدتر که ديدم با من نمي‌خواند، کندم. بماند تنها سودي که من از چادر ديدم -توي آن سن و سال- اين بود که توي خيابان، کسي دختر چادري را انگشت نمي‌کند!
همان وقت‌ها، سر ِ انتخابات رياست‌جمهوري ِ سال هفتاد و شش، شناسنامه‌ي خواهرم که دانشجو بود، مانده بود اهواز و آن‌وقت‌ها همه خيال مي‌کرديم مهر ِ انتخابات توي شناسنامه‌ي آدم چيز مهمي است. تلفن زد و قرار شد من بروم با شناسنامه‌اش راي بدهم. خودم را توي چادر قايم کردم و حسابي نگران بودم که نکند کسي بداند اين، شناسنامه‌ي من نيست. آن انتخابات، تنها انتخاباتي بود که من فکر مي‌کردم يک راي هم يک راي است و فرقي مي‌کند، دادن يا ندادنش؛ جز دوره‌ي دوم اين يکي انتخابات، که اتفاقاً راي ِ من و همان‌خواهري که قبلاً با شناسنامه‌اش و اين‌بار با خودش راي دادم، مخالف راي ِ مامان و بابا و شوهرخواهرم بود، و هنوز فکر مي‌کنم خانواده‌ي ما چه جامعه‌ي کاملي بود.
روي کاناپه دراز کشيده بودم، کتاب مي‌خواندم و گوجه سبز مي‌خوردم که يک‌هو يادم افتاد امروز ششم ارديبهشت است، اولين سالگرد ازدواجمان.
اولين سال ِ آرام و ملايمي را گذرانديم. آن‌قدر آرام که هيچ نمي‌دانم اين محبت ِ پر شوري که ته‌اش خوابيده، چه‌طور و از کجا پيدايش شده و خودش را سرانده زير پوست ما، توي چشم‌هاي ما و لاي عطر ِ موهاي تو.
بهت نگفته بودم، اما پريروز که رفته بودي آرايشگاه، بايد دقايقي برهنه سر روي شانه‌ات مي‌گذاشتم تا به صورت ِ جديدت عادت کنم.
يک امشب است که بعد ِ همه‌ي اين‌شب‌ها خواب ِ راحت، سبک و بي‌نيازم. مهمان داشتيم، شام ِ خوبي درست کردم و گپ ِ درست و حسابي زديم. حس و حال ِ خوبي دارم که بروم پاي سيماي زني در ميان جمع، يا بروم پاي تانگرام، امتحان‌ام را بخوانم، جعفر شهري بخوانم، تاريخ بخوانم، آثار باستاني بخوانم، فيلم ببينم، موسيقي گوش بدهم. نمي‌دانم. هي دارم فکر مي‌کنم با اين حس ِ خوبم چه کار کنم، کاري نشود کرد شايد، اما حس ِ خوب ِ امشب‌ام را از ياد نمي‌برم.

mercredi, avril 23, 2008

مي‌گم نمي‌شد کريم امامي اين «گتسبي بزرگ» رو شيرازي ترجمه نکنه؟! البته دستش درد نکنه، کار در مجموع خوبه، ولي يعني چي که وسطش بياد بنويسه: مگه چطو ؟!!!؟
تازه تصور کنيد اون عبارت old sport رو به جاي جوان‌مرد، ترجمه مي‌کرد کاکو! يعني جي گتسبي چپ و راست به نيک مي‌گفت کاکو. خود ِ خنده مي‌شد.

mardi, avril 22, 2008

من نمي‌دونم اين دولت‌مردان و دولت‌زنان چه علاقه‌اي به محو کردن هم‌ديگه از صفحه‌ي گيتي دارن. از ايران و اسرائيل که بگذريم، تازگي‌ها هيلاري کلينتون هم گفته: امريکا قادر است ايران را محو کند.
انگار يه لاک غلط‌گير گرفته‌ان دستشون و دعوا سر ِ اينه که کي، کي رو سفيد کنه. خب وايسن برف بياد خب!
اين مطلب پست اصلي ندارد!
پ.ن: فمينيست‌هاي محترم، سکسي‌نويس‌هاي عزيز، بياييد برويم بميريم! يک بابايي که مزخرف را مضخرف مي‌نويسد و عوالم را اوالم، به ما فحش داده است، ما را پست‌مدرن خوانده، و همين‌طور سينما را، و همين‌طور رضازاده را، و همين‌طور جهنم را، و خدا مي‌داند ديگر چه‌ها را! و البته خوش‌بختانه چيزي ننوشته، که اگرنه آن هم «مضخرف» مي‌شد.
بلي، ما رخت‌خواب‌نويس‌هاي هرزه، نمي‌دانم وقت از کجا مي‌آوريم که هم سوات داريم، هم بدن، هم موي زائدمان را از بين مي‌بريم و لباس ِ دلبر مي‌پوشيم که برويم مردهاي بدبخت را از راه به در کنيم. لااله‌الا‌الله!
تکميليه: اساتيد محترم زبان فارسي بياموزند که اوالم جمع مکسر الم مي‌‌باشد، آلام را از توي ادبيات حذف کنيد بي‌زحمت.
اين را هم بنويسم که ياد بماند. کامنتي که براي حضرت استاد گذاشته بودم در رابطه با «مضخرف»، اپروو نشد، اوالم را هم که اين‌طور توجيه فرمودند. به قول علي‌رضا: ما کجاييم، اينا کجان؟!
پ.ن ِ تکميليه: من نمي‌دونم اليزه از کجاي اين حرف‌ها حرص مي‌خوره! اينا همه‌اش فانه به خدا، با فحش دادن نه نظر کسي عوض مي‌شه، نه کمکي به بهبود وضع مي‌شه، نه هيچ اتفاق خاصي مي‌افته. شما وقتي به عقيده‌ي خودت مطمئني، سرتو بالا بگير، چه موافق ِ جمع باشي، چه مخالف. ولي سر جدت، تا ديکته بلد نيستي، ننويس!

lundi, avril 21, 2008

تايتل: من يه سوسک گنده‌ي سياهم
که مرده

اصلاً چي شده که توي بعدازظهر ِ به اين قشنگي که صداي جوش‌کاري خانه را برداشته، تو را خواباندم، آمدم پاي تمرين‌هاي Lektion zwei؟ چي‌اش خوب است اصلاً؟ قشنگ‌تر نبود اگر بيرون داشتيم قدم مي‌زديم، يا توي کافي‌شاپي، چيزي، دست‌هاي هم را گرفته بوديم، تو چاي مي‌خوردي، من شير؟