سفر خيلي بد گذشت. يعني خود ِ سفر فيالنفسه چيز خوبي از آب درآمد. ولي يک چيزي را حاجيهادي راست ميگفت، که هميشه هم ميگفت: شما اينکاره نيستيد!
چندتا مسئله عرض کنم که خيلي آزارم داد در طول سفر. هادي نميدانست براي چه آمده؛ تفريح يا کار. يا دوربين ِ آزاده دستش بود و فرتفرت عکس ميگرفت؛ يا صدا ضبط ميکرد و هميشه يک سوال ميپرسيد: انگيزهي شما از اين سفر چيست؟؛ يا موبايل احسان دستش بود و آهنگ ميگذاشت، بلند؛ يا هي حرف ميزد و هر چي روزنامه خوانده بود (او يک روزنامه بيشتر نميخواند: امرداد) براي همه بيست بار تعريف ميکرد؛ يا حرفهاي بيسر و ته -واقعاً بيسر و ته - ميزد. توي حمام هم بلند بلند آواز ميخواند.
آزاده، که يک دختر دارد، چهار سال از من کوچکتر، تا آخر ِ سفر من را با اسم کوچک صدا نکرد.
آزاده براي خريد آمده بود و براي اين که آمده باشد. توي راه برگشت، اول ِ راه کنار پنجره خوابيد، و بعد از شام که من ميمردم کلي با علي و احسان گپ بزنم، من را نشاند بغل ِ پنجره، دور و ت ن ه ا.
با هادي بدجور دعوايم شد. نقش ِ رستم که بوديم، داشتم براي خودم تنهايي گوردخمهها را نگاه ميکردم و حجاريها را. بچهها هم پي ِ زاويهي مناسب ميگشتند و منظراهي جذاب که عکس بگيرند. من نايستادم و هادي پشت ِ سرم گفت بايد نازش را بکشند. نقش ِ رجب باش دعوا کردم و سر ِ دو راهي تخت ِ جمشيد، پياده شدم که برگردم.
احسان نگذاشت.
شبها را مشروب خورديم و ورق بازي کرديم و خنديديم، اما وقتي رسيديم تهران، احساس کردم بچهها سفرهاي بعدي به من خبر نميدهند، و سفرهاي بعدي را خودم هم زياد دوست ندارم با اين گروه بروم.
بايد بروم پيش يک مشاور بهاش بگويم نميتوانم با کسي کنار بيايم.
بگويم عزيزترين آدم زندگيام را هي ميرنجانم.
بگويم زندگي اجتماعي بلد نيستم.
بگويم اگر جايي ميداند، بگويد که فرار کنم از خودم.