samedi, mai 24, 2008

به‌خشکي شانس. با کلي قر و غمزه حاضر شديم جام زهر را سر بکشيم، مشترک مورد نظر در دسترس نبود.

jeudi, mai 22, 2008

شب‌هاي شيراز به مستي گذشت.
نرفتم انقلاب‌گردي بعد ِ اين همه وقت. يه عالمه کتاب ِ نخونده دارم و يه عالمه بي‌حوصلگي. چشم‌هام به خوندن نمي‌ره انگار. اومده‌ام خونه رعناي ِ آصف گوش مي‌دم و براي هزارمين بار فکر مي‌کنم يه چيزي کمه که نمي‌دونم چيه.

mercredi, mai 21, 2008

اول که ببينيد تا رستگار شويد،
دوم که گربه‌ي او‌کااف را نبوديد ببينيد داشت وسط ِ حياط پرنده مي‌خورد،
سوم که دست و دلمان به خواندن نمي‌رود، مددي!

mardi, mai 20, 2008

يعني من عاشق ِ عاشقيت ِ الکساندر پتروفسکي‌ام. پلينگ پيانو با چاشني خامه توت‌فرنگي و شعر خوندن جلوي شومينه. هر چقدر هم که ويکتوريايي، آدم يه وقتايي دلش شام و شمع مي‌خواد توي تاريکي.

samedi, mai 17, 2008

سفر خيلي بد گذشت. يعني خود ِ سفر في‌النفسه چيز خوبي از آب درآمد. ولي يک چيزي را حاجي‌هادي راست مي‌گفت، که هميشه هم مي‌گفت: شما اين‌کاره نيستيد!
چندتا مسئله عرض کنم که خيلي آزارم داد در طول سفر. هادي نمي‌دانست براي چه آمده؛ تفريح يا کار. يا دوربين ِ آزاده دستش بود و فرت‌فرت عکس مي‌گرفت؛ يا صدا ضبط مي‌کرد و هميشه يک سوال مي‌پرسيد: انگيزه‌ي شما از اين سفر چيست؟؛ يا موبايل احسان دستش بود و آهنگ مي‌گذاشت، بلند؛ يا هي حرف مي‌زد و هر چي روزنامه خوانده بود (او يک روزنامه بيشتر نمي‌خواند: امرداد) براي همه بيست بار تعريف مي‌کرد؛ يا حرف‌هاي بي‌سر و ته -واقعاً بي‌سر و ته - مي‌زد. توي حمام هم بلند بلند آواز مي‌خواند.
آزاده، که يک دختر دارد، چهار سال از من کوچک‌تر، تا آخر ِ سفر من را با اسم کوچک صدا نکرد.
آزاده براي خريد آمده بود و براي اين که آمده باشد. توي راه برگشت، اول ِ راه کنار پنجره خوابيد، و بعد از شام که من مي‌مردم کلي با علي و احسان گپ بزنم، من را نشاند بغل ِ پنجره، دور و ت ن ه ا.
با هادي بدجور دعوايم شد. نقش ِ رستم که بوديم، داشتم براي خودم تنهايي گوردخمه‌ها را نگاه مي‌کردم و حجاري‌ها را. بچه‌ها هم پي ِ زاويه‌ي مناسب مي‌گشتند و منظراه‌ي جذاب که عکس بگيرند. من نايستادم و هادي پشت ِ سرم گفت بايد نازش را بکشند. نقش ِ رجب باش دعوا کردم و سر ِ دو راهي تخت ِ جمشيد، پياده شدم که برگردم.
احسان نگذاشت.
شب‌ها را مشروب خورديم و ورق بازي کرديم و خنديديم، اما وقتي رسيديم تهران، احساس کردم بچه‌ها سفرهاي بعدي به من خبر نمي‌دهند، و سفرهاي بعدي را خودم هم زياد دوست ندارم با اين گروه بروم.
بايد بروم پيش يک مشاور به‌اش بگويم نمي‌توانم با کسي کنار بيايم.
بگويم عزيزترين آدم زندگي‌ام را هي مي‌رنجانم.
بگويم زندگي اجتماعي بلد نيستم.
بگويم اگر جايي مي‌داند، بگويد که فرار کنم از خودم.

mardi, mai 13, 2008

اسباب سفر که مي‌بندم، هميشه چيزهايي هست که بايد نو بشوند. اين بار يک برس مي‌‌خرم و برس کهنه‌ام را مي‌اندازم دور؛ يک قوطي کرم ضد آفتاب، چند بسته دستمال جيبي، يک خميردندان نو. کوله‌پشتي‌ام را با نقشه‌ي شيراز، کتاب تاريخ هخامنشي، تمرين‌هاي زبان؛ يک دست لباس ِ راحتي و دو سه تکه لوازم آرايش پر مي‌کنم و دست ِ آخر، يادم به تاريخ مي‌افتد و يک بسته نواربهداشتي هم سُر مي‌دهم آن تو، همراهشان بند و بساط ِ لنزم هم هست با کلاه آفتابي و دو جفت جوراب. برنامه‌ي سه روز و چهار شب ِ شيرازمان، به چيز بيشتري احتياج ندارد. دست ِ آخر، پنج نفر شده‌ايم و هيچ برنامه‌ي خاصي نداريم. مي‌دانم که زياد خوش نمي‌گذرد، مي‌دانم که با هادي دعوايم مي‌شود، مي‌دانم که شاه‌چراغ حوصله‌ام را سر مي‌برد، مي‌دانم که سر ِ راه ِ برگشتن از تخت جمشيد، حالم بد است، و از همين حالا دلم لک زده براي برگشتن.

زردآلو خريده‌ام برات، توي يخچال، بغل ِ شيشه‌ي آبليمو. يادت نرود بخوري.


پ.ن: خيلي عذر مي‌خوام، کرم ِ ضد آفتاب Avene با SPF ِ پنجاه، يک سال- يک سال و نيم پيش، هفت و خورده‌اي بود، کِي شد چهارده و نيم؟!

samedi, mai 10, 2008

درک نمي‌کنم.
تصور کن شب دير ِ دير خوابيدي و صبح به زور پا شدي؛ خواب‌آلود از خونه مي‌زني بيرون، موهات از ژل ِ سه روز پيش فرفري و نامرتب از زير شال بيرون زده و مانتوت چروکه. کوله‌پشتي‌اش از کتوني و لباس ورزش قلنبه است و به زور يه کلاسور پر از کاغذها و کتاب‌هاي کلاس زبان دستته، عطر هم يادت رفته بزني.
چي باعث مي‌شه وقتي ايستادي توي شلوغي ِ اول صبح تاکسي بگيري، کسي بياد بوق بزنه که سوارت کنه، تاکيد کني مي‌ري زير پل سيدخندان و اون تاييد کنه، بعد وقتي توي ماشين مي‌شيني و کتابتو باز مي‌کني، بخواد سر صحبت رو باز کنه و آخر هم تو رو اول پل پياده کنه.
درک نمي‌کنم.
اين پست ِ ميرزا از آن حرف‌هاست که بايد عاشق باشي و از پشت مانيتور خيره شوي به کسي دست در دست ِ ديگري، که بداني يعني چه.

vendredi, mai 09, 2008

و اين نه يک اتفاق، بلکه يک حادثه بود

توي نمايشگاه، تنها کتابي که واقعاً به شوق ديدنش مي‌رفتم، کتاب ِ بچه‌ترکه بود که آخر هم درست سر در نياوردم که چاپ شده يا نه. ظهر پنج‌شنبه هم زنگ زدم به اعظم براي احوال‌پرسي، وقتي داشت از کتاب‌هاي درست و حسابي‌اي که براي نمايشگاه درآورده‌اند حرف مي‌زد، هر کار کردم زبانم نچرخيد که بپرسم حادثه چاپ شده يا نه. دو بار هم رفتم دم ِ غرفه‌ي انتشارات، يک بار شلوغ بود و اصلاً جلو نرفتم، دفعه‌ي بعدي هم «آقاي بازيگر» نشسته بود کتاب‌هاي زندگي‌نامه‌اش را امضا کند و من فقط سبد گل را دادم و بعد از يک احوال‌پرسي ِ سريع، راهم را کشيدم و رفتم؛ مثلاً مي‌خواستم بگويم کلاس ِ من بالاتر از اين‌هاست که دم ِ غرفه پچ‌پچ مي‌کردند «آقاي بازيگر» اين‌جاست و سرک مي‌کشيدند که يک نظر ببينندش- من خودم نگاهش هم نکردم و حتي وقتي آقاي فيلم‌بردار که گمانم خيال کرده بود سبد گل را براي سوژه‌شان آورده‌ام، به‌ام گفت بروم تو، بيش تر کلاس گذاشتم و گفتم نه.
آن روز نه به کتاب‌هاي پيش‌خوان نگاه کردم، نه حرفي از کتاب ِ بچه‌ترکه زدم. ولي واقعاً دلم مي‌خواهد اين کتاب را ببينم. هرچه نباشد، جزو معدود کتاب‌هايي است که اسم من به عنوان صفحه‌آرا اولشان نوشته- روز آخر اعظم زنگ زد و پرسيد که مي‌خواهم اسمم را به عنوان ويراستار بنويسد يا نه. من مي‌ميرم که کتاب ِ درست و حسابي‌اي را باز کنم و توي شناسنامه، جلوي ويراستار، اسم من نوشته باشد، ولي نه کتابي که تايتل اين پست را ازش گرفته‌ام و باقي‌اش هم دست کمي ندارد و حضرت آقاي نويسنده، تمام اصلاحاتي را که با خون دل خوردن اعمال کرده بودم، با اين توجيه که کتاب‌اش را خراب کرده‌ام، رد کرد.

هاه. حسرت مي‌‌خورم که آن‌جا چه کارها مي‌توانستم بکنم و نگذاشتند. کتاب ِ موراويا مي‌شد که خيلي به‌تر باشد و کتاب اشميت هم.
دست خودم نيست. گاهي دلم براي ادبيات اين مملکت مي‌سوزد.