vendredi, août 08, 2008

اول ِ صبحي، خمار و خواب‌آلود پا شده‌ام و هي دارم اشکي که بعد ِ هر خميازه از چشم‌هام مي‌آيد را پاک مي‌کنم.
روز جمعه‌اي کلاس دارم بايد بروم. سر ِ همين از پنج ِ صبح هي بيدار شده‌ام، يک نگاه به ساعت کرده‌ام و دوباره رفته‌ام زير نصفه‌پتو.
ديشب يکي از پتوهامان افتاده بود پاي تخت، تا صبح سردم بود.

lundi, août 04, 2008

با تارا رفتيم بي‌بي، يه کيک شکلاتي سفارش داديم شکل سيگار. همه‌ي اون سربالايي سهيل رو هم پياده گز کرديم ساعت سه‌ي ظهر ِ تابستون.
بعدش که وامونده رسيدم خونه، داشتم فک مي‌کردم که يعني تو با اين دختره مستراح هم که بري، بهت خوش مي‌گذره.

dimanche, août 03, 2008

دو نخ سيگار مانده.
معرفت نکردي که صبح نرفتي برام بگيري بگذاري خانه.
من اين دو نخ سيگار ِ کوچک را تا عصر کجاي دلم بگذارم که جا بگيرد؟

vendredi, août 01, 2008

ساعت يک و نيم شب بود. بچه را برديم پارک ِ بغل ِ خانه. يک کمي روي الاکلنگ نشست و بعد رفت سراغ ِ سرسره. هر دفعه مي‌پريد توي بغل من و جيغ مي‌زد: دوباره. بعد دوباره نشست روي الاکلنگ. به زور برديمش خانه. مي‌گفتيم در ِ پارک را بسته‌اند و کليدش را برده‌اند.
رسيديم خانه، به همه‌مان يکي يک نوبت اصرار کرد که: «بريم الکولک بازي». بچه‌ها که سربه‌سرش گذاشتند، الکولک يادش رفت و هي مي‌گفن جنگولک بازي. به‌ش قول دادم صبح ببرمش.
دير پا شدم و الان که زنگ زدم، دارند راه مي‌افتند بروند.

samedi, juillet 26, 2008

آخر ِ شب، مي‌آيم توي آشپزخانه و مي‌ايستم به ظرف شستن. به مادرم فکر مي‌کنم و خواهرهام. اين که کاش الان يکي‌شان اين‌جا بود مي‌نشستيم با هم کابينت‌ها را خالي مي‌کرديم، حرف مي‌زديم، تميز مي‌کرديم، مي‌خنديديم و همه‌چيز را باز مرتب مي‌گذاشتيم سر ِ جايشان. هيچ کدام نيستند که هيچ، خيلي وقت است که اين تصوير را از ذهن‌ام کنار گذاشته‌ام. يک چيزهايي را آدم مي‌فهمد، و به تجربه‌هاي نه چندان شيرين هم مي‌فهمد، که نمي‌رسد به‌شان.

خواب ِ ظهرم عجيب بود. يک چيزهايي‌ش را مي‌فهمم چرا. برهنگي‌ام با زخم ِ تن‌ام. باقي‌اش را نه اما. به خواب ِ ظهرم فکر مي‌کنم و هزارباره از خودم مي‌پرسم چه چيزي اين وسط، بين ما، گم شده که من اين‌طور خوابي ببينم.
و همين‌جا، درست در وسط چارمد، يک ديمون يک دفعه فرياد مي‌زند (به فارسي سليس) که: اُزگل، مرده‌شورت!

من هيچ کاري به اين بحث‌هاي نژادي ندارم. ولي رسمش اين نيست که يک ديمون از راه برسد و بگويد: اُزگل، مرده‌شورت. آدم يک همچين وقتي مي‌گويد: هوي، چه غلطي داري مي‌کني؟ يا: وقتي با من حرف مي‌زني خفه‌شو.
ولي اين اُزگل، مرده‌شورت، خدايي هيچ طبيعي نيست.

jeudi, juillet 24, 2008

خوشبختي يعني همين که بعد از نيمه‌شب، توي خيابان، باران ِ ريزي بريزد روي صورتت.


پ.ن: هرچقدر مي‌خواهيد بخنديد، من تازگي شده‌ام مشاور ازدواج. و راستش اين است که مشاور خوبي هم هستم.

mardi, juillet 22, 2008

که آدم بي‌اعتماد بشود به نگاه‌هات و به لمس ِ دست‌هات.
از کجا که چشم‌هات پي ِ دستي ديگر نباشد و لب‌هات، در جستجوي مأوايي ديگر؟

مادرم بود مي‌گفت بمان و نکن؟
رفتم.
کردم.

«و امروز نيامد.
ديگر نخواهد آمد.
خودم کردم.
همين.»

dimanche, juillet 20, 2008

شاخ و دم ندارد که.
من چه‌قدر بايد از اين دفترچه‌هاي سيمي که يک‌‌هو در بدترين جاها پيدايشان مي‌شود، بکشم؟
خودت مي‌گفتي به‌تر نبود؟
من نبودم که از اول همه‌چيز را ريختم روي دايره و گذاشتم وسط؟
من نبودم که همه‌ي حرف‌هام، مکتوب و مورخ، جلوي روي تو بود؟
گفته بودي، حالا خيال نمي‌کردم خرج ِ احساست هستم، فقط.
شاخ و دم ندارد که.
تنهايي‌مان را مي‌گويم.
شاخ و دم ندارد.

vendredi, juillet 18, 2008

زندگي. تابستون ِ سرديه که آدم رو مي‌لرزونه.
تابستون ِ سرديه که برف هم مياد.
ت ا ب س ت و ن.

تا حالا چله‌ي تابستون شده که تموم ِ استخونات بلرزه؟