jeudi, août 28, 2008

توي آشپزخونه با خيال راحت براي ناهار ِ فردا فسنجون درست مي‌کردم و علي‌رضا هم اون ور نيد‌فوراسپيد بازي مي‌کرد. در ِ کابينت رو باز کردم که يه تيکه از مخلوط‌کن رو دربيارم که ديدم يه چيزي از اون‌ور سراز شد، افتاد، شکست!
همين دو سه هفته‌ي پيش که تولدم بود، شرمين جون و يکي ديگه از بچه‌هاجون (من اسامي اين بشرها رو اصولاً بدون ِ پس‌وند ِ تحبيب نمي‌تونم بيان کنم بس که خاص‌ان!) برداشته بودن يه سرويس ِ مشروب‌خوري ِ بسيار بسيار زشت که من همين‌جوري نگاه‌شون هم نمي‌کنم کادو آورده بودن که به علت کم‌بود ِ جا، همين‌جوري گذاشته بودم توي طبقه‌ي وسط ِ ويترين ِ بقل ِ اوپن ِ آشپزخونه که بعد يه جاي ديگه گم و گورشون کنم. حالا چي شد که اينا افتادن، من هيچ ايده‌اي ندارم. ولي به همين قشنگي، افتادن روي ميزناهارخوري و اون گلدون زشته‌ي روي ميز ناهارخوري رو هم با خودشون شکستن.
شاتزي -آقاي همسر- سکته‌ي ناقص رو -زبونم لال- زدن و هنوز احساس مي‌‌کنن من زير يه کوه ظرف ِ شکسته مدفونم. غافل از اين که اين‌جانب در شکستن ظرف و ظروف -متاسفانه- تبحر خاصي ندارم، اونم اين همه با هم.
همين چند دقيقه قبلش بود که داشتم «جشن ِ بيکران» ِ همينگوي رو که اتفاقي تو بساط اون دست‌فروشه‌ي بغل ِ ميدون پيدا کرده بودم ورق مي‌زدم، فکرم اومد که يه چيزي احتياج دارم توي مايه‌هاي آتيش‌بازي بغل سن -با احترامات فائقه براي رکسي.
حجه الاسلام برهان امام جمعه مهریز: انسان آدم بی حجاب را مانند الاغ لخت وبی پالان یک بار ببیند چشمانش سیر می شود ودیگروسوسه نمی شود و شماها الاغ بی پالان ندیده اید که حتماً دیده اید و درزمان شاه زنان بی حجاب زیاد بودند ولی جلب توجه نمی کردند ولی هم اکنون زنان بد حجاب که مانند الاغ های پالان دار هستند در جامعه فراوانند وخودنمایی میکنند.

اين آقا ظاهراً از اين دُرفِشاني‌ها زياد مي‌کنند. اين وسط يک سوالي که پيش مي‌آيد، اين است که ايشان از ديدن الاغ ِ بي‌پالان يا الاغ ِ کم‌پالان چه حالي به‌شان دست مي‌دهد که اين مسئله را مثال زده‌اند؟

mercredi, août 27, 2008

خسته کوفته از کلاس برمي‌گردم خونه. جلدي مانتومو مي‌کنم و با لباس ورزشام مي‌اندارم توي ماشين که تا برق نرفته، شسته بشن. يه سيب برمي‌دارم با يه بطر آب‌معدني و مي‌شينم واسه هزارمين بار توي اين چندهفته، «دو زن» ِ موراويا رو ورق مي‌زنم.
دوست دارمش اين کتابه‌ رو.

mardi, août 26, 2008

هه هه. مانا اينجا بود، حتي فوق هم قبول شده، حيف شد فقط فوق ِ مايکروسافت قبول نشد.
ديدين اين آدمايي که رسماً طرف مقابل‌شون رو خر فرض مي‌کنن؟
امروز يکي برگشته به من مي‌گه: من جمعه امتحان فوق ِ ليسانس دارم.
- به‌به، فوق ِ چي؟
- فوق ِ مايکروسافت.
دهنم رو باز کردم و دوباره بستم. چه فايده؟

lundi, août 25, 2008

همه‌اش منتظرم. با هر زنگي، صدايي، حرفي. بدي‌اش اين است نمي‌دانم منتظر ِ چه.
چيزي که نمي‌دانم چيست، هيچ‌وقت نمي‌آيد. هيچ وقت صدايي ازش به گوش نمي‌رسد. هيچ‌وقت حرفي نمي‌زند.

samedi, août 23, 2008

ساعت از نصفه شب گذشته. مشقامو نوشته‌ام؛ سيم‌هامو فرستادم ماه‌عسل يه جاي خوب؛ و آخرين سيگارمو روشن کردم.

vendredi, août 22, 2008

بنده کلي حرف دارم ها، از کلاس آلماني بگير تا اين جوجه‌هام و اين مهماني ِ امشب که بعد ِ مدت‌ها من توي جمع ِ قديمي ِ اين بچه‌هاي گروه فيزيک، عکس ِ هميشه حس ِ پذيرفته شدن داشتم و به‌ام خوش گذشت، خيلي بيش‌تر از اين که با دوست‌هاي خودم اين آخري‌ها خوش مي‌گذرد و اصلاً بگير برو تا تولد ِ خودم و چه‌قدري که بد گذشت و حکايت ِ پرده خريدن و دوست پيدا کردن و مشاوره با معلم‌ام.
حيف که امشب اين دو بسته شکلات ِ اصل ِ فرانسه که يکي‌شان هم او ويسکي است، هوش و حواسم را برده پي ِ خودش.
خدا برسان از اين شب‌ها که اين‌قدر خوش مي‌گذرد به آدم.
زندگي‌مان را اين‌قدر خراب نکن.
الهي آمين.

lundi, août 18, 2008

و وقتي مادر و برادر آدم پشت ِ سر و جلوي رويش اين را بگويند، که نشسته خانه و شوهرش کار مي‌کند و فرسوده شده و پير شده و ول‌خرجي مي‌کني که صبح تا شب کار مي‌کند و تو کار کن نبودي؛
و وقتي هيچ کس را نداري که اين‌ها را براش بگويي؛
مي‌شکند. يک روزي مي‌شکند.
من بچه نمي‌خواهم.
اين را از اين نمي‌گويم که فکر مي‌کنم حاملگي به دردسرش نمي‌ارزد يا بچه هزار و يک خرج ِ تراشيده و نتراشيده دارد و تربيت کردنش کار حضرت فيل است و بعد ِ بچه ديگر نمي‌تواني به خودت و زندگي‌ات برسي و من فکرش را هم نمي‌کنم که بخواهم ماه‌ها سيگار را ول کنم که يک جانور ِ شکموي ِ دائم‌الگريه‌ي خودخراب‌کن سالم از آب دربياد.
از اين مي‌گويم که علي ِ کوچک ديروز مهمان ِ ما بود. سه ساعت ِ تمام من غلام ِ حلقه به گوش ِ اين بچه بودم و تازه داشت با من اُخت مي‌شد که علي‌رضا آمد بغلش کرد. دو بار که هوا انداختش، بچه من را يادش رفت و ديگر حاضر نشد بيايد سمت ِ من.
يعني چه که بيست و چهار ساعت يکي را تر و خشک کني، آخرش به تخمش هم حساب نياوردت و به آغوشي ديگر، فراموشت کند؟