خونه تميز کردن مثه شستن ِ کون بچه ميمونه. هرچقدر هم تو هر سوراخي انگشت کني، باز يه گوشهاي يه تيکه گه مونده.
lundi, septembre 08, 2008
از بعد ِ امتحان ِ اوکااف خونهنشين شدهام. يا نمنک اين کتاب فرانسوي- افريقاييه رو ميخونهام، يا پاي کامپيوتر سيمز بازي ميکنم يا پي ِ کاراي گرفتن ِ مدرک از اون يکي دانشگاه پاي تلفنام و حرص ميخورم. اين روزا که روزي سه نوبت هم به جون ِ سيمين دعا ميکنم که رفت دنبال کارام و لازم نشد خودم برم اهواز. عوضاش از پاييز يه دورهي فشردهي سهبرنامهاي ِ چندمنظوره شروع ميشه که خودم موندهام چجوري قراره برنامهي دانشگاه و اوکااف و فرانسه رو توي يه هفتهي ناقابل جا بدم و وقت واسه باشگاه و قر و فر و به جوجه رسيدن که تو مملکت غريب بهاش سخت نگذره و شوهر داري و خونهداري و ... بهبه، بعد ِ ماه ِ مبارک هم از همدان مهمون داشتيم راستي.
زياده عرضي نيست.
mercredi, septembre 03, 2008
يعني خدا نکند آدم يک وقتي محتاج ِ اين خلق بشود ها! دم ِ غروبي بلند شديم بدو بدو رفتيم عکاسي ِ دم ِ منزل چند عدد عکس ابتياع کنيم، بماند که نيم ساعت دم آينه با اين مقنعهي کوفتي ور ميرفتيم که به قاعده بشود و نشد. برق نبود. رفتيم چشمپزشکي لنز سفارش بدهيم، نبود. پياده برگشتيم خانه، گفتيم نيم کيلو آش بگيريم سق بزنيم، نبود. لاالهالاالله.
دو سه روزه همهاش دارم فک ميکنم دستم ميشکست زودتر ميرفتم مدارکمو از دانشگاه ِ قبلي ميگرفتم که حالا لنگ ِ دو هفته نباشم و ندونم کي برم و کي بيام و چيکار کنم؟ از اين ور هي دارم فک ميکنم بدجوري واسه دوباره دانشگاه رفتن و کلاً از اول شروع کردن پير شدهام. ربطي هم به سن و سال نداره، همهاش بيست و سه سالم بيشتر نيست. حس ميکنم هر غلطي که تا حالا بايد ميکردهام، کردهام و بسمه.
هرچند يه کسي ته ِ دلم خوشحاله و اشتياق داره و به روي خودش نمياره.
کسي پارتي نداره من هفتهي ديگه واسه اهواز بليط بگيرم؟ همينجوري تا آخراي مهر همه يره.
mardi, septembre 02, 2008
dimanche, août 31, 2008
يکي اين بغل هست که دستهاش گرماند. اين را ميگويم بهات که بداني که تنم اگر يخ کند شبي مثل امشب، ميآورم ميپيچماش در تن ِ تو.
يک وقتي اگر عقب نگاه کنم به اين روزهام، عشقبازيهاي کمفاصلهمان يادم ميافتد لابد و آخر ِ شبهايي که ميآيم برهنه ميخزم در آغوش تو و التماست ميکنم که نگاهم کني.
امروز که عقب نگاه ميکنم ولي تمامش کم بودي. شبها تن ِ خودم را بغل ميزدم بدون تو، قبل ِ اين که بيايي. خودم را يادم آوردي که کم نيست مني که يادم رفته بود تمام ِ خودم را.
يک وقتي اگر عقب نگاه کنم به اين روزهام، عشقبازيهاي کمفاصلهمان يادم ميافتد لابد و آخر ِ شبهايي که ميآيم برهنه ميخزم در آغوش تو و التماست ميکنم که نگاهم کني.
امروز که عقب نگاه ميکنم ولي تمامش کم بودي. شبها تن ِ خودم را بغل ميزدم بدون تو، قبل ِ اين که بيايي. خودم را يادم آوردي که کم نيست مني که يادم رفته بود تمام ِ خودم را.
samedi, août 30, 2008
يک. آقا اينا هستن که بيست و چهار ساعت از دست ِ قوم ِ شوهر مينالن، خوب؟ منم از همونام!
جريان مختصر و مفيد از اين قراره که پنجشنبه شب و. زنگ زد که کجايين، من اومدهام و ميخوام بيام خونهتون. عليرضا با کمال خونسردي پيچوند که ما امشب شام بيرونيم، فردام ناهار بيرونيم، قبلش بايد زنگ ميزدي هماهنگ ميکردي. و. گفت که کادوي تولد واسهي من خريده و اومده که بده. من کلي دلم قيلي ويلي رفت و هي گفتم طفلي، بده، بگو جمعه ناهار بياد اينجا. از سر ِ صبح هم پا شدم جمع و جور و (شب ِ قبلش تا دير فيلم ميديديم و کتاب ميخونديم) نمنمک بساط ِ ناهار به پا کردن. نيمهبرهنه داشتم دستشويي ميشستم که و. اومد و نرسيدم حمام کنم و ابروهامو بردارم. تا نه ِ شب که رفت، بساط ِ بخور بخور و ورق و حرف و خنده به راه بود، خيلي هم خوش گذشت، ولي نتيجهاش اين شد که من الان نشستم، تازه مشقاي زبانم تموم شده، فقط نصف ِ امتحان ِ فردامو خوندهام، خوابم مياد، حمام نکردهام و ابروهام هم هنوز پاچهي بزه. آقا به خدا، به پير، به پيغمبر، ما خيليم خوشحال ميشيم بهمون سر بزنين، ولي سر ِ جدتون خبر بدين، هماهنگ کنين، بپرسين گورمرگتون کاري چيزي نداريد، جايي نيستيد، مهموني قرار نيست بياد خونهتون، و قسعليهذا!
دو. اپراي بوريس گودونوف گذاشته بودم واسته دانلود، دم ِ اي-مول گرم، دو روزه يک و سيصد گرفت.
سه. از اينها که بگذريم، آلمانيها يک عدد ملت ِ خر ميباشند که به گلودرد ميگويند گردندرد.
jeudi, août 28, 2008
توي آشپزخونه با خيال راحت براي ناهار ِ فردا فسنجون درست ميکردم و عليرضا هم اون ور نيدفوراسپيد بازي ميکرد. در ِ کابينت رو باز کردم که يه تيکه از مخلوطکن رو دربيارم که ديدم يه چيزي از اونور سراز شد، افتاد، شکست!
همين دو سه هفتهي پيش که تولدم بود، شرمين جون و يکي ديگه از بچههاجون (من اسامي اين بشرها رو اصولاً بدون ِ پسوند ِ تحبيب نميتونم بيان کنم بس که خاصان!) برداشته بودن يه سرويس ِ مشروبخوري ِ بسيار بسيار زشت که من همينجوري نگاهشون هم نميکنم کادو آورده بودن که به علت کمبود ِ جا، همينجوري گذاشته بودم توي طبقهي وسط ِ ويترين ِ بقل ِ اوپن ِ آشپزخونه که بعد يه جاي ديگه گم و گورشون کنم. حالا چي شد که اينا افتادن، من هيچ ايدهاي ندارم. ولي به همين قشنگي، افتادن روي ميزناهارخوري و اون گلدون زشتهي روي ميز ناهارخوري رو هم با خودشون شکستن.
شاتزي -آقاي همسر- سکتهي ناقص رو -زبونم لال- زدن و هنوز احساس ميکنن من زير يه کوه ظرف ِ شکسته مدفونم. غافل از اين که اينجانب در شکستن ظرف و ظروف -متاسفانه- تبحر خاصي ندارم، اونم اين همه با هم.
همين چند دقيقه قبلش بود که داشتم «جشن ِ بيکران» ِ همينگوي رو که اتفاقي تو بساط اون دستفروشهي بغل ِ ميدون پيدا کرده بودم ورق ميزدم، فکرم اومد که يه چيزي احتياج دارم توي مايههاي آتيشبازي بغل سن -با احترامات فائقه براي رکسي.
Inscription à :
Articles (Atom)