dimanche, mars 15, 2009

شب‌هايي مثل ديشب هستند در زندگي.
شب‌هايي مثل ديشب.
که خوبم مي‌کني.
خوابم مي‌کني.
خوب ِ من.

mercredi, mars 11, 2009

دونات‌هاي مرجان.

mardi, mars 10, 2009

يک وقتي سر باز مي‌کند اين غصه‌ي نبودن‌ات به وقت ِ بودن؛
اين آغوش ِ خالي مانده.

samedi, mars 07, 2009

شلوار پام کردم ببينم کي پشت در ايستاده. ديدم يکي کپ ِ ونسان کسل با جارو خاک‌انداز ايستاده خواهش مي‌کند کفش‌ها را از توي راه‌پله جمع کنم که تميزش کند.

jeudi, mars 05, 2009

بيست و چهار ساعت در خواب و بيداري

بلکه هم بيش‌تر گذشته. آره، حتماً بيش‌تر گذشته. زنگ زد گفت فوت کرده و وقتي مني که اين‌قدر نسبتم دور است، دو ماه است يک کت و دامن مشکي به خاطرش دوخته بودم، معلوم است که غير منتظره هم نبوده اصلاً. چشمي توي جمعيت گرداند آمد نشست کنار ما خودش و تعريف کرد. بعد رسيد به جايي که گفت وقتي رسيدم خانه و حرفش را خورد. شلوغ‌تر شد و هي گريه‌ترش گرفت. هي اشک‌تر ريخت. چاي گرفتند جلوش، نخورد. خرما گرفتند، نخورد. حلوا گرفتند، نخورد. خيار پوست‌کنده دادند دستش، نگرفت. هي همين‌طوري قل قل اشک روي گونه‌هاش مي‌ريخت و من همين‌طوري نگاهش کردم و بغض داشتم و فکر مي‌کردم دوست ِ من اگر بود حالا، مي‌رفتم محکم بغلش مي‌کرد که سير گريه‌اش را بکند.
درد داشت مبلي که آخرين بار ديده بودم رويش نشسته. درد داشت که چپ و راست قربان صدقه‌ي عکسش مي‌رفت. درد داشت که ساعت چهار صبح وسط ِ يک‌بند جک گفتن و خنديدن، گفت: «آخي، الهي، الان بابام سردشه حتماً.» درد داشت که زود حرفش را عوض کرد.

lundi, mars 02, 2009

Le temps de l'amour

C'est le temps de l'amour
Le temps des copains
Et de l'aventure
Quand le temps va et vient
On ne pense à rien
Malgré ses blessures

Car le temps de l'amour
C'est long et c'est court
Ça dure toujours
On s'en souvient

On se dit qu'à vingt ans
On est le roi du monde
Et qu'éternellement
Il y aura dans nos yeux
Tout le ciel bleu

C'est le temps de l'amour
Le temps des copains
Et de l'aventure
Quand le temps va et vient
On ne pense à rien
Malgré ses blessures

Car le temps de l'amour
Ça vous met au cœur
Beaucoup de chaleur
Et de bonheur

Un beau jour c'est l'amour
Et le cœur bat plus vite
Car la vie suit son cours
Et l'on est tout heureux
D'être amoureux

C'est le temps de l'amour
Le temps des copains
Et de l'aventure
Quand le temps va et vient
On ne pense à rien
Malgré ses blessures

Car le temps de l'amour
C'est long et c'est court
Ça dure toujours
On s'en souvient

mercredi, février 18, 2009

از عشق و ديگر سايه‌ها

... اما هيچ‌‌وقت اين‌طور نمي‌شود که پوست تو روي تن من سنگيني کند و اين خوب است.
ارديبهشت هشتاد و چهار بود که کار و خانواده‌ام را ول کردم آمدم تهران. کار ِ آن وقتم، بهترين کاري بود که تا حالا داشته‌ام، و خانواده را فکر مي‌کردم که خيلي مهم است که کنارشان نباشي.
داشتم دفتريادداشتي را ورق مي‌زدم مربوط به همان وقت‌ها که داشتم مي‌کندم بيايم. آن‌وقت‌ها «عباس‌آقا»يي بود که تلفني حرف مي‌زديم بيشتر، و اين را حرفش را نوشته بودم که به خودم يادآوري کنم حرف ِ بي‌خودي زده.
به‌اش گفته بودم -در دفاع از تصميم‌ام- که من بيش‌تر از ايني که اين‌جا دوستي داشته باشم، آن‌جا دارم. گفته بود يک هفته مي‌تواني با دوستانت باشي؛ گيرم دو هفته. هفته‌ي سوم چه؟ زندگي آن‌ها روال خاصي دارد که ممکن است دو يا سه بار در سال به خاطر تو بر هم بزنندش، اما نه بيش‌تر.
گفته بود هيچ‌کس مثل خانواده نمي‌شود. اين حرفش را سال ِ بعدش فهميدم. که داشتم ازدواج مي‌کردم و کسي نبود بام بياد مدل براي لباس عروس انتخاب کنم و پيراهن شب ِ قبل‌اش را پرو کنم و وسيله براي خانه بگيرم و خانه بچينم با هزار و يک ريزه‌کاري که قبلش نمي‌دانستم و جايي که کار مي‌کردم، همه‌شان جد کرده بودند که روزم جهنم باشد. وقتي که مادر نداشتم ديگر. که بعدتر هم بود. براي هر کار کوچکي که مجبور بودم تنها انجام بدهم و هميشه نبودم و قدر نمي‌دانستم. همين سه ماهي که اين‌قدر کند و کش‌دار گذشت و هنوز هم دارد مي‌گذرد و من تصميم گرفتم سراغ از کسي نگيرم ببينم روز ِ چندم حالم را مي‌پرسي. -اين‌جاش ديگر مخاطب ِ خاص دارد- و ديدم نمي‌پرسي. اصلاً رک و راست مي‌گويم. همان وقتي ترک خورد که تو فکر کردي صلاح ِ من اين است که يک سال و چند ماه چيزي را از من پنهان کني. من خيلي ممنونم که آن روز بلند شدي آمدي و تا شب پيش ِ من ماندي که من درد کشيدم و خون‌ريزي کردم و تنها ولي نبودم. ولي يادم نمي‌رود صبح ِ فرداش که يک‌هو ترسم گرفت و به‌ات گفتم بيا، خسته بودي و نيامدي. يادم نمي‌رود که دو ماه بعدش، که من ديگر شکسته بودم و کسي را نمي‌خواستم ببينم اصلاً، هر سه‌تان امتحان نداشتيد و وقت ِ رفاقت کردنتان رسيده بود و يکي‌تان مسافرش رفته بود و تو مسافرت نيامده بود و خيال مي‌کرديد حالا وقت ِ مناسبي است که دور هم باشيم. يادم نمي‌رود که دير آمديد و من حرف نزدم و کاري به‌تان نداشتم و هي مي‌پرسيديد چه‌ات شده. چه‌ام بود؟ حرف زدن يادم رفته بود. که بعد تو بپرسي آمده‌ايم کافه يا مهد کودک و رويت را برگرداني که من مي‌خواستم با همان نگاه جواب حرفت را بدهم و ندادم و بلند شدم آمدم بيرون و تو پشت سرم بگويي که من شوهر دارم و چه انتظاري بايد مي‌داشتم. نمي‌دانستي من کم‌تر از تو با سهيل، با علي‌رضام؟ نمي‌دانستي لابد و نپرسيده بودي هم. و من نمي‌توانستم به اين فکر نکنم که اگر سهيل بود، ما -اگر ما بوديم و من تنها نبودم- داشتيم خريد مي‌کرديم که خانه‌ي ما مهماني باشد لابد. که دور هم باشيم و خوش بگذرانيم و من از صبح جارو زده باشم وگردگيري کرده باشم و شام درست کرده باشم و دم ِ آخر بعد ِ دوش ِ سرسري، کَمَکي آرايش کرده باشم و خسته باشم و خوش به‌ام نگذرد. و همين هفته‌ي پيش‌اش بود که کاوه را گذاشته بوديم و هي به‌اش مي‌گفتيم اين رفقات را که تو را براي خودت نمي‌خواهند دور بريز. و آخرين بار کي بود که شما من را براي خودم خواسته بوديد خانم؟ آخرين بار کي بود که کاري کرده بوديم با هم، که براي هر دومان درش لذت بوده؟ همين ديگر. تمام شده. ما پنج‌سال‌پيش ِ خوبي با هم داشتيم. حالا ديگر حال ِ خوبي نداريم با هم. آخرش هم اين‌طوري مي‌شود که ما چيز ِ خصوصي‌اي با هم نداريم ديگر. خدا تلفن را ازمان گرفته. آدرس خانه و اي‌ميل ِ هم فراموش‌مان شده. اين‌طوري به هم پيغام مي‌دهيم و اين‌طوري با هم حرف مي‌زنيم.
خوب است که من را يادت مانده. من ولي دارم فراموش مي‌کنم. عباس به‌تر مي‌دانست. چهارتا پيرهن بيش‌تر از من و شما پاره کرده بود.

lundi, février 16, 2009

دارم ليستم را تکميل مي‌کنم. من گفتم کرم بيفتد ول‌کن نيست که. کار نداشتم همين حالا بليط اهواز هم توي جيبم بود. سر ِ صبحي رفتم توي اتاق تا بعدازظهر، فقط يکي از آيتم‌هام خط خورد. خانه‌ي ما سه‌تا محوطه دارد، بدون احتساب حمام و دست‌شويي. هرکدام خدا تکه، خدا ‌ريزه‌کاري. آمد بالاي سرم. خواند: تميز کردن يابوها...؟؟!؟
- ببين، دارم در مورد پذيرايي مي‌نويسم، نه طويله.

dimanche, février 15, 2009

تو را بايد از دور ديد. از دور دست کشيد روي موهات، نوازش کرد، بوسيد.
با تو بايد از دور هم‌آغوش شد، مبادا که بند دل بگيرد به خط نگات. مبادا که دل گير کند پيش چشم‌هات.