mardi, juillet 14, 2009

رسماً حتي يک دونه از برنامه‌هاي تابستونم هم درست نشد.
هفته‌ي ديگه بعد از تولدش مي‌رم اهواز.

samedi, juillet 11, 2009

فرانچسکو حالا ديگر فقط گونه‌هايم را مي‌بوسيد. زماني فقط لب‌هايم را مي‌بوسيد و نوع ديگري را بلد نبود. بعد، فقط موقعي لب‌هايم را مي‌بوسيد که شب به من نزديک مي‌شد، و بعد عادت کرديم در رختخواب کتاب بخوانيم و ديگر اصلاً مرا نبوسيد. او ديگر از عشق خود نسبت به من حرفي نمي‌زد. شايد به نظرش عملي احمقانه مي‌رسيد، ولي عشق چيزي است که مدام احتياج داري بيانش کني و مدام دلت مي‌خواهد درباره‌اش بشنوي. من ديگر نمي‌دانستم در باطن او چه مي‌گذرد. فقط مي‌دانستم کي گرسنه است، کي تشنه است، کي خوابش گرفته، کي به پول احتياج دارد و کي گرفتار مسائل سياسي خود است.

از طرف او، آلبا دسس پدس

jeudi, juillet 09, 2009

امروز شد بالاخره. 18 تير ِ ده سال بعد.

اى خشمِ به جان تاخته، توفانِ شرر شو
اى بغضِ گل انداخته، فريادِ خطر شو
اى روىِ برافروخته، خود پرچمِ ره باش
اى مشتِ برافراخته، افراخته‌تر شو
اى حافظِ جانِ وطن، از خانه برون آى
از خانه برون چيست كه از خويش به در شو
گر شعله فرو ريزد، بشتاب و مينديش
ور تيغ فرو بارد، اى سينه سپر شو
خاكِ پدران است كه دستِ دگران است
هان اى پسرم، خانه نگهدارِ پدر شو
ديوارِ مصيبت‌كده‌ىِ حوصله بشكن
شرم آيدم از اين همه صبرِ تو، ظفر شو
تا خود جگرِ روبهكان را بدرانى
چون شير درين بيشه سراپاىْ جگر شو
مسپار وطن را به قضا و قدر اى دوست
خود بر سرِ اين تن به قضا داده، قدر شو
فرياد به فرياد بيفزاى، كه وقت است
در يك نفس ِ تازه اثرهاست، اثر شو
ايرانىِ آزاده! جهان چشم به راه است
ايران ِكهن در خطر افتاده، خبر شو
مشتى خس و خارند، به يك شعله بسوزان
بر ظلمتِ اين شامِ سيه فام، سحر شو
(فريدون مشيري)

mercredi, juillet 08, 2009

دوش ِ آب ِ داغ ِ داغ.
نيم‌پز شده‌ام.
همين روزهاي اواسط تيرماه بود که گمانم دخترکم دنيا مي‌آمد اگر مي‌گذاشتمش. امشب خوابم نمي‌برد. بلند شدم پست‌هاي آن روزهام را خواندم.
نوشته بودم مادر نشدن خيلي خاصيت دارد. يکي‌اش همين زخمي بود که خوب نمي‌شود، که خنده‌هات را کم‌رنگ مي‌کند. يکي‌اش اين حسرتي است که مي‌ماند بات که اگر مانده بود، حالا چه‌طور بود، حالا چه‌طور بودي. اين است که کيفيتي در هم‌آغوشي‌هات گم مي‌شود، کيفيتي که خواستني‌اش مي‌کند. اين است که گاهي به خودت حق بدهي رنج بکشي و هيچ چيز از اين بدتر نيست.

زخمه نزن
زخمه نزن ...

mardi, juillet 07, 2009

بعد انگار همه‌ي اين‌ها کافي نباشد، پايه‌ي يکي از کابيت‌ها در رفت.

mercredi, juillet 01, 2009

آيا انسان از زانودرد مي‌ميرد؟
اگر بله، من دارم مي‌ميرم.

lundi, juin 29, 2009

آدمي هستم به طور کلي گريزان از تلفن. هيچ چيز برايم سخت‌تر از گوشي برداشتن و تلفن زدن نيست. روانکاو بيکاري اگر پيدا بشود، احتمالاً ربطش دهد به کلاس اول راهنمايي، هم‌کلاسي‌ام تارا، مادرش. آن موقع اين‌طوري بود که من بچه‌ي يکي‌مانده به آخر، آدم تنهايي بودم که مادرش اجازه‌ي توي کوچه بازي کردن بهش نمي‌داد، با فاميل آشنا نبود و بزرگ‌ترين آرزوش اين بود که يک وقتي بنشيد بدون اين که کسي پرس و جويي کند، «دختري از محله‌ي هارلم» را تا ته بخواند ببيند چرا جزو کتاب‌هاي ممنوعه است. آن موقع يک‌هو تارا توي زندگي‌ام سبز شد و شد بهترين دوستم، حتي تا حالا که کم مي‌بينمش. اين‌طوري بود که من بيرون مدرسه هم کلي حرف داشتم براي زدن باش. گمان نمي‌کنم روزي بيشتر از يک ساعت تلفني باش حرف مي‌زدم. پدري داشتم که يادش نمي‌رفت بگويد: «سوخت!» طنز حرف‌اش بعدها برام روشن شد و خيلي طول کشيد اما تا زهرش ريخت. زهر ِ حرف ِ مادر تارا اما نريخت هيچ‌وقت که گفته بود من زياد به دخترش تلفن مي‌زنم و نمي‌گذارم درس بخواند.

سال بعدش بود که پدرم سکته‌ي اول را کرد و دو سال بعدش، دومي. بار اول همکار پدرم ماشين را آورد در ِ خانه. يادم هست که از پشت پنجره نگاش مي‌کرديم و بعد هلن آمد تو گفت بابا سکته کرده و برده‌اندش بيمارستان. بار دوم، شب بود. صبح که بيدار شديم، نبود. هيچ چيز نشنيده بودم. بيدار نشده بودم. صبح رفتم امتحان آز فيزيک. دلم خون بود. هيچ وقت نبخشيدم خودم را.

هيچ مرتبه‌اي کسي به من نگفت نگران نباش. هيچ کسي نپرسيد که تو نمي‌خواهي بيايي ديدن پدرت؟ بار اول تلفني باش حرف زدم و بار دوم نه. هميشه مادري، برادري، خواهري نگران‌تر از من بود که به اسم بزرگ‌تر بودن، گوشي را بگيرد و سير ِ دلش سيرآب شود. هميشه هم مني بود که چشم بدوزد به صحبت کردن ِ ديگران و چشم‌انتظار که زودتر خداحافظي کنند.

پدر که آمد خانه، چند روزي براش رختخواب انداختند گوشه‌ي هال. يادم هست که حرفي نداشتم به‌اش بزنم جز احوال‌پرسي ِ ساعات اول. يادم هست که مي‌گفتم چه خوب است که پدر حالا مي‌تواند کمي استراحت کند بعد از اين همه سال کار ِ بي‌وقفه براي ما. يادم هست که نفهميدم مردي که صبح تا شامش را کار و فعاليت کرده، حالا چه دلي دارد، چه دردي دارد، که اين‌طور آرام مي‌گيرد.

اين‌ها گمانم دليل ِ اين است که بعد ِ پانزده بيست روز، دستم نمي‌رود تلفن زدن به آقاي الف که دارد استراحت مي‌کند. هميشه دليلي مي‌تراشم. حالا ساعت بدي است، شايد استراحت مي‌کند، وقت ناهار شده، حالا لابد شام مي‌خورد، شايد خسته باشد.

اين را نوشتم براي آقاي الف، که بگويم جاي خالي چراغ روشن ِ جي‌ميل‌تان، بد درد دارد. نوشتم که پاش امضا کنم: به اميد بهبودي.

vendredi, juin 26, 2009

بیانیه‌ی جمعی از وبلاگ‌نویسان در رابطه با انتخابات ریاست جمهوری و وقایع پس از آن

۱) ما، گروهی از وبلاگ‌نویسان ایرانی، برخوردهای خشونت‌آمیز و سرکوب‌گرانه‌ی حکومت ایران در مواجهه با راه‌پیمایی‌ها و گردهم‌آیی‌های مسالمت‌آمیز و به‌حق مردم ایران را به شدت محکوم می‌کنیم و از مقامات و مسوولان حکومتی می‌خواهیم تا اصل ۲۷ قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران را -که بیان می‌دارد «تشكيل‏ اجتماعات‏ و راه‌ پيمايی‌ها، بدون‏ حمل‏ سلاح‏، به‏ شرط آن‏‌که‏ مخل‏ به‏ مبانی‏ اسلام‏ نباشد، آزاد است» رعایت کنند.

۲) ما قانون‌ شکنی‌های پیش‌آمده در انتخابات ریاست جمهوری و وقایع غم‌انگیز پس از آن را آفتی بزرگ بر جمهوریت نظام می‌دانیم و با توجه به شواهد و دلایل متعددی که برخی از نامزدهای محترم و دیگران ارائه داده‌اند، تخلف‌های عمده و بی‌سابقه‌ی انتخاباتی را محرز دانسته، خواستار ابطال نتایج و برگزاری مجدد انتخابات هستیم.

۳) حرکت‌هایی چون اخراج خبرنگاران خارجی و دستگیری روزنامه‌نگاران داخلی، سانسور اخبار و وارونه جلوه دادن آن‌ها، قطع شبکه‌ی پیام کوتاه و فیلترینگ شدید اینترنت نمی‌تواند صدای مردم ایران را خاموش کند که تاریکی و خفقان ابدی نخواهد بود. ما حکومت ایران را به شفافیت و تعامل دوستانه با مردم آن سرزمین دعوت کرده، امید داریم در آینده شکاف عظیم بین مردم و حکومت کم‌تر شود.


پنجم تیرماه ۱۳۸۸ خورشیدی
بخشی از جامعه‌ی بزرگ وبلاگ‌نویسان ایرانی



Statement by a group of Iranian bloggers about the Presidential elections and the subsequent events

1) We, a group of Iranian bloggers, strongly condemn the violent and repressive confrontation of Iranian government against Iranian people's legitimate and peaceful demonstrations and ask government officials to comply with Article 27 of the Islamic Republic of Iran's Constitution which emphasizes "Public gatherings and marches may be freely held, provided arms are not carried and that they are not detrimental to the fundamental principles of Islam."

2) We consider the violations in the presidential elections, and their sad consequences a big blow to the democratic principles of the Islamic Republic regime, and observing the mounting evidence of fraud presented by the candidates and others, we believe that election fraud is obvious and we ask for a new election.

3) Actions such as deporting foreign reporters, arresting local journalists, censorship of the news and misrepresenting the facts, cutting off the SMS network and filtering of the internet cannot silence the voices of Iranian people as no darkness and suffocation can go on forever. We invite the Iranian government to honest and friendly interaction with its people and we hope to witness the narrowing of the huge gap between people and the government.


A part of the large community of Iranian bloggers
July 26, 2009

mardi, juin 23, 2009

خواب مي‌بينم توي دست‌هام مي‌شکفد، پرپر مي‌شود، جان مي‌دهد.