ترکیب دوتا فانتزی مورد علاقهی من -جانی دپ و ومپایر- چندان چیز جالبی از آب در نیامد. متاسفانه. آدم خیال میکند فانتزیها همیشه خواستنیاند.
mardi, janvier 15, 2013
mercredi, janvier 02, 2013
حالا که همهچیز تمام شده، میتوانم با خیال راحت بنشینم پای خیالپردازیهام. یک عالمه کتاب و مجله پهن میکنم جلوی رویم و نقشه میکشم که اولین سفر دوتاییمان کجا باشد و چهطور. فکر میکنم دنیا به من مدیون است. اصلاً صنعت گردشگری این مملکت به من مدیون است بابت یک سفر بیدغدغه. بعد ِ دو سال و نیم، نیست؟ یک عالمه مقصد هست که تا حالا فقط نشستهام از دور تماشایشان کردهام، در موردشان فکر کردهام و چیز نوشتهام که دیگران به دیدنشان مشتاق شوند. اوف که چه شکنجهای بود.
هر چند وقت یکبار (حداقل یک بار در هفته، عین یک تجویز پزشکی تمام عیار) دچار یکجور شوک عصبی میشوم. همهاش هم سر کار. تپش قلب میگیرم با تیکهای عصبی ِ تند تند و استرس و اعصابخوردی. نمیدانم مال چی است. هفتهی پیش اینقدری حالم بد شد که بالاخره رفتم آزمایش دادم. بعد ِ سه چهار سال تقریباً، دیگر حدس میزنید که چقدر حالم بد بود. دکتر با یک فشار بالا و مختصری ترساندن بابت دیابت و تیروئید و این اراجیف، من را فرستاد آزمایشگاه. شب خوابم نبرد. طبعاً از نگرانی ِ این که به موقع شاشم نگیرد. بابت خون که مشکلی نداشتم، چون هر وقت سرنگ خالی بکنند توی رگ و سرش را بکشند، لاجرم خون میآید.
خلاصه به هر بدبختی که بود آزمایشها را دادم و از بابت شاش هم -خیالتان راحت- کم و کسری نداشتم. دیشب جواب آزمایشها را گرفتم. همهچیز اینقدر مرتب و منظم و به قاعده بود که خجالت کشیدم از خودم با بیست و هفت سال زندگی سگی در این شهر پر دود و دم. الان باز برگشتهام به پلهی اول. نمیدانم چهمرگم است. گمانم دیگر اهمیت هم نمیدهم.
تازه ساعت دوی ظهر و نمیدانم چطور قرار است بگذرد تا شب که بروم میم را ببینم. ساعت دوی ظهر یک روزی که عصبانیام و زانویم درد میکند و دلم تاپ تاپ میزند. خانم فروهر در یک موقعیت کاملاً متضاد بود که میخواند: عقربهها یواش برید تورو خدا دیرم شده. الان بنده خواهش دارم یک کمی سریعتر بروید تا بلکه تپش قلب بنده هم بهتر شود.
mardi, janvier 01, 2013
lundi, décembre 17, 2012
lundi, novembre 26, 2012
سرم گیج میره. یادم نیست از کی. عصر پنجشنبه رو یادمه که روی کاناپه خواب بودم و توی خواب هی سرم گیج میرفت، اینقدری که هی میترسیدم بیفتم پایین. نیم ساعت پیش، طاقتم طاق شد از این صندلی لرزون ِ زیر پام. زنگ زدم بهش که بیا دنبالم. راه افتاده و همین الانهاست که برسه. نیم ساعته از جام جم نخوردهام که وقتی میرسه، بی این که بخورم به در و دیوار، برم تا پایین. ادامهی همون توهم اماسه یحتمل. دلم میخواد بیاد بغلم کنه که همهچی وایسه. همهچی.
lundi, octobre 29, 2012
آخی. چه دل خوشی داشتم بابت
سرماخوردگی و استراحت بیدغدغه. تقریباً یک هفته است بالا و پایین مریضام.
دو روز مرخصی گرفتم که یک روزش را در تختخواب و با استرس این که خواب
بمانم و به جلسهی هفتگی نرسم سپری کردم و یک روزش را در تختخواب و با
استرس این که الان رئیس دهانم را فلان میکند و البته فرداش هم کرد. تمام
این مدت یک صدایی هی توی سرم میگفت: آخ گوشم، آخ گلوم، آخ سرم. خیلی
دردناک است و تمام هم نمیشود. البته یک چیز فانی یاد گرفتهام. میدانستید
کون مصنوعی وجود دارد که آدم برای جلوه و نما به باسن خودش بچسباند؟ من هم
نمیدانستم، اما امروز فهمیدم و گفتم بیایم زکات علمام را با شما عزیزان
قسمت کنم.
از
پاییز و هوای دونفره و نمنم باران که بگذریم، بد دردی دارم این روزها.
صمًبکم یک گوشه مینشینم زل میزنم به در و دیوار. هوا به نظرم مزخرف است.
آدمها به نظرم مزخرفاند. رابطهها به نظرم مزخرفاند و در عوض، خواب خوب
است. خواب همهچیز را میشوید و میبرد، تهنشین میکند. میتوانم ساعتها
پشت سر هم بخوابم، بیاین که خسته بشوم. وقتی خوابم، همهچیز خوب است و
این خیلی تاسفآور است که آدم باید بخوابد تا بیداریاش یادش برود. البته
تاسفآورتر آن است که آدم وقت نداشته باشد بخوابد.
یک
کار قشنگی کرد برای من، که هنوز ته دلم قیلی ویلی میرود. من را برد برایش
گوشی بخرم، انتخاب کنم، سر و کله بزنم، یک وضعی. بعد برگشتیم خانه، گرفت
جلوم، گفت مال تو بود. خیلی درد داشت که اینقدر شیرین است.
بابام
آمد و من یک بار بیشتر ندیدمش. گیج هزارتا قرص و گلودرد و گوش ِ چرکی.
جمعه ظهر از خواب پریدم، زنگ زدم ببینم کجان، گفت داریم برمیگردیم. باید
چمدان ببندم. دلتنگ خودم هستم. حیف که نمیدانم کجا رفته.
dimanche, octobre 14, 2012
سرم جور ِ ناخوشآیندی گیج میره و گمونم یکی از گوشهام چرک کرده. یا اثر خنکی اول پاییزه و یا -محتملتر- اثر پنجاهتا همکار مریض در این دور و اطراف. تمام امروز به این فکر میکردم که کاش چند روزی مریض بشم و بیدغدغه توی تخت بخوابم با سوپ داغ و آبپرتقال از خودم پذیرایی کنم. بعد فکر کردم که بیدغدغه؟ هه.
دارو. قحطی دارو آمده و روز به روز راحتتر میشود که آدم از این زمین بدش بیاید.
گاهی فکر میکنم اگر به این زودی سفر نروم، دق میکنم. چه لذت ِ کوفتیای دارد سفر توی خودش که آدم را اینطور اسیر میکند؟ یا حتی نه، وقت داشته باشم. وقت داشته باشم غذا درست کنم، کتاب بخوانم، قدم بزنم، و یک کار دم ِ دستیای مثل یک جفت کفش خریدن را اینقدر عقب نیندازم. پول هم البته بد چیزی نیست. حاضرم یک عالمه داشته باشم.
من چه عطری دارم راستی؟
دو ساعتی است منتظرم بیاید برویم. اینقدر گذشته که دلم میخواهد تمام نشود. از راه نرسد و من همینجا، روی همین صندلی، آنقدر بنشینم تا ریشه بدهم و سبز بشوم.
دارو. قحطی دارو آمده و روز به روز راحتتر میشود که آدم از این زمین بدش بیاید.
گاهی فکر میکنم اگر به این زودی سفر نروم، دق میکنم. چه لذت ِ کوفتیای دارد سفر توی خودش که آدم را اینطور اسیر میکند؟ یا حتی نه، وقت داشته باشم. وقت داشته باشم غذا درست کنم، کتاب بخوانم، قدم بزنم، و یک کار دم ِ دستیای مثل یک جفت کفش خریدن را اینقدر عقب نیندازم. پول هم البته بد چیزی نیست. حاضرم یک عالمه داشته باشم.
من چه عطری دارم راستی؟
دو ساعتی است منتظرم بیاید برویم. اینقدر گذشته که دلم میخواهد تمام نشود. از راه نرسد و من همینجا، روی همین صندلی، آنقدر بنشینم تا ریشه بدهم و سبز بشوم.
mardi, octobre 09, 2012
هر تصوری که از گرِیت گتسبی یا همان گتسبی ِ بزرگ ِ خودمان داشتم، با دیدن تریلر فیلم درب و داغان شد. آخر آدم صورت ِ کونمیمونی ِ دیکاپریو را باید بگذارد جای گتسبی بزرگ؟ واقعاً چی فکر کردی آخه؟ در عوض امان از خانم -به زودی بانو- کری مولیگان. آدم چقدر گوگوری مگوری آخر؟
امروز از روزهای سگی بداخلاقی است که نه مغزم کار میکند، نه یک کلمه حرف ِ درست و حسابی مینویسم، نه هیچچی. از صبح این راهنمای آمستردام جلوی رویم باز است برای تکمیل و ویرایش. آنقدری که کند پیش میرود که دارم سر خودم داد میزنم. به چه امیدی زندهام؟ که بروم خانه، ماکارانی بریزم توی گوشت پختهی ادویهزدهای که چند روزی است مانده توی یخچال و مختصری سبزیجات هم قاطیاش کنم تا بپزد. بعدترش هم یحتمل مایهی کتلت درست کنم که فردا سر ِ بیشام زمین نگذاریم. بلکه هم کوکو. به طرز وصفناپذیری این روزها ویار غذای تازه میکنم. (هر کی فک کرد حاملهام، خره!)
خب. حالا دست کم شش ساعت بعد است. دقیق نمیدانم. لپتاپم احتمالاً داغان شده و هیچ فکرش را هم نمیکنم که چهقدر یا چهجوری. به کامپیوتریمان پیغام دادم که لپتاپم خودبهخود خاموش میشود، جواب داد روشناش کن. اینقدر نفسکشیدن برام سخت شده بود که یک آژانس گرفتم برگشتم خانه. و تمام مدت هی داشت بار روی شانههام سنگینتر میشد و نمیفهمیدم چرا. امروز از کدام دنده بیدار شده بودم راستی؟ برگشتم خانه، دست به لپتاپ نزدم، ماکارانیام را پختم و ناهار و شام ِ تنهاییام را یکی کردم، یک بسته گوشت درآوردم و سیبزمینی و پیاز و ادویه و نمک و آرد نخودچی. ورز هم دادم حتی، اما هنوز همانطوریام. دلم میخواست حوصله داشتم یک جور شیرینی جدید امتحان میکردم، اما بدبختیام این است که هیچ وقت هوس هیچ چیز نمیکنم و این خیلی دردناک است که همه به آدم بگویند دستپختت خوب است، اما خودت چیزی نفهمی از طعم و بوی غذا یا هر چیز دیگر.
با یک آدمهای دلچسبی دارم معاشرت میکنم که بهتر است زودتر قطعاش کنم، وگرنه میترکم. دیشب دوستم زنگ زد، گفتم داریم میرویم کلهپاچه، میآیید؟ جواب ناخودآگاهم نه بود. چرا؟ چون قبلاً که جمعِ بهدل نمیدیدم زیاد، ید طولایی داشتم و دارم در کنسل کردن برنامههای دور همی. نمونهاش؟ همین چند روز دیگر که از همین حالا نمنمک دارم نقشه میکشم که چهطوری نروم. خوشبختانه عقل کردم و قبل از جواب ِ ناخودآگاه، سی ثانیه فکر کردم و دیدم که آره، خیلی هم دلم میخواهد بروم. پس رفتم. و میدانید چی؟ کلهپاچه از آن غذاهایی است که اگر با جمعی بخوری که رودربایستی داری، یا راحت نیستی، یا هر چی، زهرمارت میشود. دیشب اما تا خرخره خوردم و خندیدم و غیبت کردم و خوشگذراندم. تازه ظهر جمعه هم قرار ِ ترهبار گذاشتیم به صرف ِ دیزی چرب و چیلی ِ لذیذ. آدم باید کسانی که از جنس ِ خودش هستند را نزدیک نگه دارد.
البته به شرط این که نترکد!
از خارج برای بچهام اسباببازی سوغاتی آوردم. چندتا موش و توپ پلاستیکی. دوستشان دارد. غیر ِ وقتهایی که برای خودش ولو میشود روی مبل، کم پیش نمیآید که سر راه یکی گاز هم از موشش بگیرد یا با توپش بازی کند.
آدمهایی هم هستند که خیلی علاقه دارند پا روی دیگران بگذارند و خودشان را بالا بکشند. جمع کنند خودشان را.
کمکم داریم خراب میشویم همهمان. اپیلیدیام زیر پرتابهای طاقتفرسای توتی طاقت نیاورد آخرش و به رحمت ایزدی رفت. صبح کتری ِ چایساز روشن نمیشد، لباسشویی آخرهای عمرش رسیده، من از زانو به پایینم با دو قدم راه ِ سرپایینی و از پله بالا- پایین رفتن بیحس میشود و کمردردهای گاه و بیگاهم هم که گفتن ندارد. خدا آخر و عاقبت همهی جوانها را بهخیر کند!
امروز از روزهای سگی بداخلاقی است که نه مغزم کار میکند، نه یک کلمه حرف ِ درست و حسابی مینویسم، نه هیچچی. از صبح این راهنمای آمستردام جلوی رویم باز است برای تکمیل و ویرایش. آنقدری که کند پیش میرود که دارم سر خودم داد میزنم. به چه امیدی زندهام؟ که بروم خانه، ماکارانی بریزم توی گوشت پختهی ادویهزدهای که چند روزی است مانده توی یخچال و مختصری سبزیجات هم قاطیاش کنم تا بپزد. بعدترش هم یحتمل مایهی کتلت درست کنم که فردا سر ِ بیشام زمین نگذاریم. بلکه هم کوکو. به طرز وصفناپذیری این روزها ویار غذای تازه میکنم. (هر کی فک کرد حاملهام، خره!)
خب. حالا دست کم شش ساعت بعد است. دقیق نمیدانم. لپتاپم احتمالاً داغان شده و هیچ فکرش را هم نمیکنم که چهقدر یا چهجوری. به کامپیوتریمان پیغام دادم که لپتاپم خودبهخود خاموش میشود، جواب داد روشناش کن. اینقدر نفسکشیدن برام سخت شده بود که یک آژانس گرفتم برگشتم خانه. و تمام مدت هی داشت بار روی شانههام سنگینتر میشد و نمیفهمیدم چرا. امروز از کدام دنده بیدار شده بودم راستی؟ برگشتم خانه، دست به لپتاپ نزدم، ماکارانیام را پختم و ناهار و شام ِ تنهاییام را یکی کردم، یک بسته گوشت درآوردم و سیبزمینی و پیاز و ادویه و نمک و آرد نخودچی. ورز هم دادم حتی، اما هنوز همانطوریام. دلم میخواست حوصله داشتم یک جور شیرینی جدید امتحان میکردم، اما بدبختیام این است که هیچ وقت هوس هیچ چیز نمیکنم و این خیلی دردناک است که همه به آدم بگویند دستپختت خوب است، اما خودت چیزی نفهمی از طعم و بوی غذا یا هر چیز دیگر.
با یک آدمهای دلچسبی دارم معاشرت میکنم که بهتر است زودتر قطعاش کنم، وگرنه میترکم. دیشب دوستم زنگ زد، گفتم داریم میرویم کلهپاچه، میآیید؟ جواب ناخودآگاهم نه بود. چرا؟ چون قبلاً که جمعِ بهدل نمیدیدم زیاد، ید طولایی داشتم و دارم در کنسل کردن برنامههای دور همی. نمونهاش؟ همین چند روز دیگر که از همین حالا نمنمک دارم نقشه میکشم که چهطوری نروم. خوشبختانه عقل کردم و قبل از جواب ِ ناخودآگاه، سی ثانیه فکر کردم و دیدم که آره، خیلی هم دلم میخواهد بروم. پس رفتم. و میدانید چی؟ کلهپاچه از آن غذاهایی است که اگر با جمعی بخوری که رودربایستی داری، یا راحت نیستی، یا هر چی، زهرمارت میشود. دیشب اما تا خرخره خوردم و خندیدم و غیبت کردم و خوشگذراندم. تازه ظهر جمعه هم قرار ِ ترهبار گذاشتیم به صرف ِ دیزی چرب و چیلی ِ لذیذ. آدم باید کسانی که از جنس ِ خودش هستند را نزدیک نگه دارد.
البته به شرط این که نترکد!
از خارج برای بچهام اسباببازی سوغاتی آوردم. چندتا موش و توپ پلاستیکی. دوستشان دارد. غیر ِ وقتهایی که برای خودش ولو میشود روی مبل، کم پیش نمیآید که سر راه یکی گاز هم از موشش بگیرد یا با توپش بازی کند.
آدمهایی هم هستند که خیلی علاقه دارند پا روی دیگران بگذارند و خودشان را بالا بکشند. جمع کنند خودشان را.
کمکم داریم خراب میشویم همهمان. اپیلیدیام زیر پرتابهای طاقتفرسای توتی طاقت نیاورد آخرش و به رحمت ایزدی رفت. صبح کتری ِ چایساز روشن نمیشد، لباسشویی آخرهای عمرش رسیده، من از زانو به پایینم با دو قدم راه ِ سرپایینی و از پله بالا- پایین رفتن بیحس میشود و کمردردهای گاه و بیگاهم هم که گفتن ندارد. خدا آخر و عاقبت همهی جوانها را بهخیر کند!
Inscription à :
Articles (Atom)