lundi, juin 08, 2015
vendredi, juin 05, 2015
بد رسیدم به اینجا. سخت. سه روز قبلترش کنکور داشتم. یک هفته بود درست نخوابیده بودم و مهمانهای پشت سر هم، بغلدست وسواس و چمدان بستن، نمنمک من را کشته بود و خودم خبر نداشتم.
توتی را توی فرودگاه که تحویل دادیم، یک تکه از دلام باش رفت. پرواز اول تاخیر داشت. بیخبری از بچه سخت بود. یکی دو باری چرتم برد، اما نه اینقدر که سر حال بشوم. به پرواز دوم نرسیدیم. صف چک پاسپورت شلوغ بود. قبلاش هم یک جا ایستاده بودیم بهمان بگویند برای پرواز بعدی باید کجا برویم. برای یک جمله جواب، نیم ساعتی معطل بودیم و همهاش داشتم فکر میکردم ایرانیبازی اصیل اینجا بود که خیلی به درد میخورد.
توی هواپیمای بعدی، از پنجره دیدیم که توتی را توی قفس با ماشین آوردند. عزت و احتراماش خیلی بیشتر از ما بود. چهل و پنج دقیقه بیشتر طول نکشید پرواز دوم. من اما از توی تاکسی که میرفتیم فرودگاه، دلم خواسته بود پیاده شوم برگردم خانه.
vendredi, décembre 27, 2013
دوازده- سیزده سالگی، یک روز، یک ظهری وسط تابستان داغ اهواز، هـ. ازم پرسید دوستداری چه سازی بزنی؟
آن موقع، هیچی از موسیقی نمیدانستم. بلد نبودم. چندتا کاست داشتیم سر جمع، بیشترشان شهره و لیلا فروهر و هایده. یک سدکریم هم داشتیم و دوتا آلبوم ابی. دم عیدها، ویدیوهای موسیقی سال هم میرسید به دستمان. ویدیوها را روی هم ضبط میکردیم و همیشه تهشان یک آهنگی باقی میماند که دل را ببرد به گذشتههای دور.
یادم نمیآید چرا جواب دادم سنتور. صداش برای من همیشه جادو داشت. تماشای دستهایی که ریز، مضراب میزدند، چشمهایم را میخکوب خودش میکرد. جواب دادم و یک هفته بعدترش، دست کشیدم روی سیمهای ظریف و خرکهایی که هنوز نتشان را بلد نبودم و آن اولها، اسم نت هر کدام را روی یک تکه کاغذ، کنارش چسبانده بودم و عصرهای پنجشنبهام، با وقت ِ کلاسی یک اتوبوس دورتر از خانه، پر شده بود. آن موقع، اولهای دلکندنام از خانواده بود و این تجربهی جدیدم، این دور شدن از فضای تکراری خانه و مدرسه، برام هیجان داشت. یک چیزی داشتم که برای خودم بود و یک بهانهای که بین چهارتا خواهر، جدا بشوم بروم به گوشهی خودم.
مدرسه که شروع شد، پولتوجیبیهایم را خرج ِ خریدن کتابهای تازهی سنتور میکردم -که هنوز دارمشان- و عکسهای شجریان -که دیگر ندارمشان- و یکی دو جفت مضراب اضافه که راحت میشکستند. آنوقتها، یک مغازهی لوازم موسیقی بود، توی بازار مرو، روبهروی خیابان مدرسه، که بعدتر تعطیل شد. یک پیرمرد مهربانی صاحباش بود که اسماش را یادم نمیآید. میگذاشت لابهلای جنسهاش بگردی و بو بکشی و داد نمیزد «دست نزن، خراب شد».
آقای ب، که خودش یک داستان جدا دارد، هنوز درست و حسابی دستگاههای موسیقی را یادمان نداده بود که دیگر نرفتم کلاس. چرا؟ یادم نیست. گمانم جز درس خواندن، توی خانوادهی ما کسی برایش مهم نبود که کاری را تمام کنی، یا به جاهای خوبی برسانی لااقل. افتاده بودیم توی سلسله وقایع پیوستهی بیاهمیتی، که سر همه را گرم کرده بود؛ اسبابکشی، نو کردن سر تا پای خانه و وسایلاش، ازدواج، مهاجرت. اینجور چیزها. بعدتر بود که خودم هم رفتم از آن خانه و چند سال بعدش، همینجا، دوباره دو ترم رفتم کلاس. آقای ف. این دفعه مجبورم کرد درسهای کتاب را از اول بزنم که یاد بگیرم وقت ِ مضراب زدن، درست ضرب بگیرم. طول میداد و من بیتاب بودم زودتر برسم به درس سوم کتاب بعدی. دانشگاه رفتن -آن هم سر پیری- خرابام کرد. آدم تنبلی بودم که چهارتا کار همزمان، داشت خستهام میکرد و به هیچ کدامشان درست و حسابی نمیرسیدم. این یکی، اولین کاری بود که گذاشتماش کنار.
بعد از چهار سال دیگر، حالا که کارم را گذاشتهام کنار، دوباره دستهایم برای برداشتن مضراب میخارد. گمانم حالا وقتاش است. که به جاهای خوبی برسانماش.
dimanche, décembre 22, 2013
یلدای ۹۲
ما اینورترک گپ میزدیم؛ او خواب بود. وسط مهمانی. دست روی سینه، صورتاش مختصری در هم از درد کمر، چشمهای بستهاش آرام.
فکرم توی جمع نبود اما. هفت سال پیش بودم؛ توی دفترخانهای وسط زیتون کارمندی، با لباس پفدار، دوتایی نشسته بودیم روی تاب توی حیاط، تکانتکان میخوردیم.
هفت سال تمام. انگار یک لحظه بود و انگار هزار سال طول کشید.
samedi, novembre 30, 2013
هر سال، از اول تا آخر آذر، به خودم اجازه میدم دلتنگ باشم و تصورش کنم که چند ساله است و چه قیافهای داره و چطور رفتار میکنه. آدمی که هیچوقت وجود و هویت نداشته، کمتر دلتنگام میکنه تا آدمی که خودم ممکن بود بشم؛ تا رابطهای که شکل میگرفت.
امسال از هر سال سختتره. امسال از هر سال تنهاترم. حسی توی وجودم مرده. سال اول بود که تصمیم گرفته بودم دو سه روزی تنها سفر برم و نرفتم و دیگه هیچ سالی فکرش رو هم نکردم.
امسال اما واقعاً دلم میخواد برم. وسط این بیپولی و بیکاری و سرگشتگیام، باید یه فرصتی جور کنم برای دو سه روز با خودم بودن و فکر کردن و بلکه هم به نتیجه رسیدن.
دردناکه که الان، نمیتونم با آدمی که یه وقتی بهترین دوستام بود، حرف بزنم.
باید یک راهی باشه برای از بین بردن این انتظار بی حاصل شبانهروزی. راهی که هنوز بلدش نیستم.
vendredi, novembre 29, 2013
گوشیام را وسط مهمانی برداشتم و هفت- هشت- ده- هزار دقیقه نت منصور جلوی چشمم میرقصید که از سحر گفته بود. یکی دو ساعت قبلش بود که نازنین برام تعریف کرد که امروز رفته بود بیمارستان و من تمام زورم را زده بودم که تصورش نکنم آنجا روی تخت، با تن کبود و استخوانهای شکسته و دست و پای بسته. تمام زورم را زده بودم و فایده هم نکرده بود و ته ذهنم، صدای سحر، مثل صدای نالهی بچهگربهای که توی سرما گیر افتاده باشد، حرف میزد و از پشت شیشه، درست نمیفهمیدم چی میگوید.
«یه کاره پ واسه چی باز کردی؟»
رفتم نشستم گوشهی آشپزخانه. یادم نیست چقدر. یادم نیست چهکار کردم و چی گفتم و با کی حرف زدم. یکی شام کشیده بود. نازنین حتما. بلند نشدم باز. تشنهام بود. یک لیوان کنارم بود که نمیدانستم چی تویش ریختهاند. صبح خالیاش کردم توی سینک. هزار سال بعدتر، حالم جا آمد. آب زدم به صورتم، لباس راحت پوشیدم، رفتم نشستم به گپ زدن دلچسب آخر مهمانی.
همهی شب، چند صفحهی آخر درخت زیبای من، توی سرم تکرار میشد. مانگاراتیبا. لعنت.
dimanche, octobre 13, 2013
والله که شهر بی تو مرا حبس میشود
به عنوان آدمی که از عنفوان کودکی با تن و بدن خودش مشکل داشت، چهار ساله تلاش میکنم و دو هفتهاس موفق شدهام بدن خود را دوست بدارم. با همهی عیب و ایرادهایی که داره. خندهداره که چطوری قواعد و سلیقههای اجتماعی، میتونن روی باور آدم به خودش تاثیر داشته باشن.
هیچوقت فن ِ داستان کوتاه نبودهام. با این که تنها چیزهایی که -جز محتوای سفر- ترجمه کردهام، داستان کوتاه بودهان. فقط هم یک فیورت دارم. یه چیزی که با معیار اندازه هم بخواهیم بسنجیم، بیشتر داستان ِ بلند محسوب میشه. با اسم مسخرهی «عشق هفت عروسک»، آدم اولش شاید خیال میکنه با قصهی کودکانه طرفه. بعد کتاب رو باز میکنه، پیشگفتار طولانی رو با بیحوصلگی ورق میزنه و میبینه اول داستان، یه دختری که توی زندگی هیچی نشده، چمدونش رو بسته و داره میره خودش رو توی سن غرق کنه.
حکایت عاشق شدن «مش» واسه من همیشه حکایت دردناکی بوده. حکایتی که از سر تا تهش، همیشه لذت بردهام و بغض کردهام و یه چیزی تهِ دلم لرزیده. امشب که داشتم بعد از مدتها، برای بار چهارم توی کافه میخوندمش، صحنهها رو جلوی چشمم میساختم. جای میشل، دفنتلی جانی دپ میگذارم. وحشی سرخموی بی رگ و ریشهای که یه شب میره توی اتاق مش و فردا صبحاش، به واسطهی هفتتا عروسک خیمهشببازی، باهاش مهربونی میکنه و شبها، همون الدنگی میشه که ترتیب دختره رو میده و پشتش رو میکنه، میخوابه.
امشب توی کافه، داشتم فک میکردم چقدر همهچی آرومه. چقدر هزار ساله که همهی آدمهای مادرقحبهی زندگیام رو دور انداختهام. بعد دیدم نه، هنوز چندتایی باقی موندهان.
مامانم معتقده توی دنیا، فقط خانوادهاس که برات می مونه. من فک میکنم نه؛ آدمهای غیر-مادر-قحبهان که موندنیان. هرچند که تاثیرشون... وای از تاثیرشون...