samedi, décembre 10, 2005

فکر کنم ديگه خوشم نمياد برم سر کار
نمي‌دونم
گمونم واسه اينه که فکر مي‌کنم کار بي‌خوديه که بي‌کار بشينم اونجا
بعد بهانه ميارم، بلند مي‌شم ميام خونه
امروز سر ِ همين حاجي يه خورده دعوا کرد
بابک اومده دفتر و نشسته بود پاي کامپيوتر من
از صبح بيکار بودم تا ساعت دوازده و نيم
بلند شدم بيام
حاجي مي‌گه: پنجشنبه که نبودي، چهارشنبه اومدم نبودي ..
مي‌گم: پنجشنبه کار داشتم، چهارشنبه هم يازده کلاس داشتک، ده و نيم رفتم.
غرغر مي‌فرمايند، من حوصله ندارم، ميام بيرون
توي خونه کلي کار دارم، دوتا تحقيق و يه گزارش و يه پروژه
چرا بايد اونجا بيکار بشينم و نهايت ِ کارم اين باشه که جلوي اينا چاي بذارم؟
اصلا تکليف من چيه؟
من اونجا چي کاره‌ام؟
منشي، آبدارچي، مهندس، کوفت کاري ..
اه
يه دعواي حسابي به پرويز بدهکارم
مشکل اينجاست که خودم مي‌دونم چقدر بد دعوا مي‌کنم و چقدر بداخلاق مي‌شم و چقدر .. !

مسجد جامع ديلم (قسمت مردونه) که به علت جيش داشتگي ِ شديد يکي از بچه‌ها، چند دقيقه‌اي توش توقف کرديم و آقاي متولي، با کمال ميل در رو برامون باز کرد. (ساعت ده صبح)




توي راه.



اين مسجده توي گناوه که محل نماز ظهر و عصر بود، يه دستشويي داشت با يه پرده بين خانوما و آقايون که عايق صدا نمي‌شد. آقايون محترم اون‌ور مسابقه‌ي باد در کردن داشتن و به همديگه متلک مي‌گفتن، اين ور من و راضيه مرده بوديم از خنده .. !



خ.ف (مخفف خليج فارس)



خانومه اولش کلي گفت شلواراتونو نزنين بالا، شلوارتون خيس بشه بهتره تا کسي پاهاتون رو ببينه، بعد ديگه حريف نشد .. :)


غروب ِ خليج ِ فارس

آقايون محترم ِ دانشگاه، سر ِ موتور سوار شدن دعوا مي‌کردن (حدود پنج بعدازظهر)

vendredi, décembre 09, 2005

يه چيزي که بيش‌تر از همه آتيش به دلم زد
اون کوچولوي دو ساله بود
که مي‌گن وقتي شب همکاراي باباش براي تسليت رفتن خونه‌شون
پرسيد چرا دوستاي بابا ميان ولي خودش نه؟

mercredi, décembre 07, 2005

جکي ديشب يه چيزي کرد توي مايه‌هاي خواستگاري.

فردا کلي مي‌ريم اردو! گناوه و ديلم و لب ِ خليج فارس .. اوه چه شود. از شيش صبح تا يازده شب ميريم ولگردي.

سر کلاس پورعابد، مرده بوديم از خنده. من ام‌پي‌تري گوش مي‌کردم و هي قر مي‌دادم و زمزمه مي‌کردم که بچه‌ها مستفيذ بشن، از اون‌ور بساط کاغذ بازي و خنده به سوتياي استاد هم به راه بود.
به شدت نياز داشتيم به همچين روزي.

من مي‌دونستم هوا گرم و آفتابيه، ولي لرز گرفته بود به استخونام. توي آفتاب، ژاکت زهرا رو تنک کرده بودم، زيپ‌اش رو هم بسته بودم، دست‌هام رو هم کرده بودم توي جيباش. دوستان مي‌فرمودن با ما راه نيا آبرومون رو بردي!

مي‌دوني از فردا چي دلم مي‌خواد؟ يه عکس لب دريا، با صندل آبيا و شلوار ِ تا زده و مانتو سفيده، که از خنده خم شده باشم.
همينو دلم مي‌خواد.

پانچيک هم خورديم.

ضمناً بود من اون وقتا يا عاشق شوفر مي‌شدم يا شاگرد مغازه يا اين جور چيزا، امروز عاشق اون روزنامه فروشه شدم که رفتيم کلي ازش چيپس و بيسکوييت خريديم. يه آدم ِ خنثي که از بس من و راضيه خنديديم –و آخرش پاي راضيه شکست بس که لگد زد به من که: خفه‌خون بگير- گاهي وقتا يه‌کم مي‌خنديد و .. نمي‌دونم يه جوري بود. خوشگل هم نبودا، ولي من دوسش داشتم!

در نهايت باکلاسي، ساعت ده صبح نشستم با بيسکوييت و مربا و شيرقهوه از خودم پذيرايي کردم!

بعد سيامک با فضولي مي‌خواست از زير زبونم بيرون بکشه که من واسه چي فردا مرخصي مي‌خوام، منم مقر نيومدم!
اصلاً کلاً روز لايت و خوبي بود. حالا بگذريم از دنباله‌ي اون مزاحم‌موبايليا که باعث شد کلي اعصابم خورد بشه و بعد سر ِ اين که نرگس زنگ زد به‌شون که يعني مامان ِ منه، خنديديم!

dimanche, décembre 04, 2005



مي‌دوني من تازگي عاشق صحنه‌هاي عشق‌بازي توي فيلم‌ها شده‌ام.
به نظرم يارو کارگردانه مياد همه‌ي حس‌ها و همه‌ي روياهاي خودش رو منتقل مي‌کنه.
مثلاً
اين فيلم آخريه
Immortal
خ ي ل ي خوب بود.
يه جور تشنگي توي تن‌شون بود
يه جور هوس
ميل ِ لذت‌بردن
ميل ِ خواستن و باز هم خواستن و باز هم خواستن
عطش مي‌گن به‌اش
هي بنوشي و سيرآب هم نشي
انگار که هر دو شون
به هيچ چيز ديگه فکر نمي‌کنن جز اين که با هم خوش باشن
حالا مقايسه کن با اين فيلماي بدبد!
اونقدر همه چيز سرد و يخ‌زده‌اس که آدم عوض تحريک شدن، سرد و منزجر مي‌شه

samedi, décembre 03, 2005

مونده ته ِ جمله‌ي « برنامه‌ي Microsoft Excel يکي از برنامه‌هاي قدرتمندي است..» و همين. نه مي‌تونم بنويسم، نه ببينم، نه هيچي. چشم‌هات پاک نبود لعنتي، پاک نبود. به هم زدن‌ات يادم مياد، عاشق شدن‌ات يادم مياد، برگشتن‌ات يادم مياد، حرف‌هات، طعنه‌هات، همه‌چي توي ذهنم جرقه مي‌زنه و من به هم مي‌ريزم و به هم مي‌ريزم و به هم مي‌ريزم.
مي‌دوني چي دلم مي‌خواد؟ يه چيزي مثه اشک‌هاي جيل توي Immortal، همون‌قدر سرد و همون‌قدر سبک‌کننده. درد دل دل‌ام مي‌خواد با کسي که ديگه وجود نداره حتي. يه پوزخند ِ عميق هم چاره نيست ديگه حتي. هيچي ديگه نمونده، همه‌چي رو دوتايي به گند کشيديم. دوتايي .. هاه.
مي‌دوني، يه جور نفرت عميق ِ غير ارادي با يه بغض ِ نصفه نيمه مونده روي دلم. يک کمي حالت تهوع هم هست و سوزش ِ چشم.
ازت متنفرم.
از اون‌جا که امشب تصميم گرفته‌ام گزارش کارورزي‌ام رو بالاخره تموم کنم، الان همه‌اش دارم فکر مي‌کنم که اين Head in the Clouds رو نگاه کنم يا Ocean's Twelve يا the Piano يا همه‌شون با هم. انگيزه‌ي کارورزي رو ندارم چون فردا هم حاجي هست، هم پرويز با سه چهار نفر قرار داره، هم خودم با سيامک بايد برم جايي براي کاري، هم دوازده و نيم کلاس دارم و بايد برم، وقت نمي‌کنم توي شرکت چاپش کنم.

vendredi, décembre 02, 2005



بدخلاقي‌هام سر کار همه رو متعجب کرده. راستش اينه که ديگه از کار کردن لذت نمي‌برم. يه کمي خسته شده‌ام، يک کمي دچار ِ کمبود ِ وقت‌ام و يک کمي هم از شرايط، ناراضي.
با بچه‌هاييم، يک‌هو يک نفر از پشت سر من رو صدا مي‌زنه: خانم فلاني .. من و راضيه برمي‌گرديم، فريدون پشت ِ سرمون وايساده. با تمام وجود ذوق مي‌کنيم، ولي به روي خودمون نمياريم که بچه بعد از سه ترم و تمام شدن ِ سربازي ِ يک‌ساله -محض بسيج و ابن‌جور کثافت‌کاريا- پا شده اومده ما رو ببينه. احوال‌پرسي مي‌کنه، مي‌پرسه آقاي صداقشنگ کجاست؟ من خيلي جدي برمي‌گردم با انگشت نشونش مي‌دم، راضيه بعداً مي‌گه: خاک بر سرت، يه خورده وانمود مي‌کردي نمي‌دوني کجاست!
خب با جکي آشتي کرديم! تقريباً از دل هم درآورديم.
آخر ِ وقت ِ امروز به سيامک گفتم: شما چيزي مي‌خواستين به من بگين؟ و بله، شروع مي‌کنن که اون روز که من دير اومدم و شما بعدش ناراحت شدين و تقصير من نبود و کاراي شرمت بايد انجام بشن و بعد از اون روز شما خيلي بداخلاقيد و من اون روز که تصادف کردم -حالا نمي‌خوام منتي چيزي بذارم- ولي داشتم تند مي‌اومدم که شما بريد به کلاستون برسيد و فرداي اون روز چرا نيومدين به من سلام کنين و از اين اراجيف. منم با کمال خونسردي به طور ضمني گفتم من روز اول گفته بودم دانشجوام و اين چيزا ربطي به من نداره و بذارين حاجي يه بار بمونن پشت در تا ببينن وقتي کسي رو نميارن جاي محسن چه مشکلاتي پيش مياد و اصلا درسته رئيس شرکت کليد اينجا رو نداشته باشه و .. ديگه چي گفتم؟ گفتم که وقتي شما پشت ميزتون توي اتاق باشين من دليلي نمي‌بينم بيام سلام کنم و اتاق حريم خصوصي شماست و شايد کار شخصي داشته باشيد و منم اخلاقم اينجوريه و يه خورده دعوامون شد که اون مي‌گفت شما دانشجوييد و حتماً شعور و فرهنگ و تربيت داريد و من مي‌گفتم ندارم! هرچند به‌اش نگفتم دانشجو بودن دليل شعور نيست و من خودم مقادير معتنابهي دانشجوي بيشعور ديده‌ام! آخرش هم گفتم اين حرفا اصلا ضرورتي نداره. که اونم ناراحت شد به شدت و گفت هيچي و من برگشتم پشت ميز خودم و بعدش اينقدر حالم از دعوا سر جاش اومده بود که خوش‌اخلاق شدم باهاش!
برم زنگ بزنم به جکي اين از اون شب بيدارياي تا خود ِ صبحه که به آدم مي‌چسبه و کلي هم رمانسه :)

jeudi, décembre 01, 2005

يک: عروسک ِ بي‌نمک
حالا اين نامه‌اش هم بحث ِ «عزيزم تو چه خر ِ خوبي هستي، بذار سوارت بشم» ِ . اون آدم ِ محافظه‌کاري که بعد از هربار به هم زدن به من مي‌گفت: شما، حالا من رو تو خطاب مي‌کنه –بعد از اين همه اتفاق- انگار که من ندونم همون‌جا و با همون «تو» بدتر از هزار بار به‌ام گفته که چقدر غريبه شده‌ايم. بعد به حرمت ِ دوستي ِ قديم ازم خواسته آخرين رد ِ پاها رو هم پاک کنم. انگار که از حرمت ِ دوستي ِ قديم چيزي هم گذاشته که باقي بمونه. من خيلي وقته به‌ات مديون نيستم که نخوام ناراحتت کنم رفيق، پس متاسفم، حيف که قراره به روي خودم نيارم و حرف‌هات رو نشنيده بگيرم.

دو: چگونه يک قرار ملاقات رمانتيک ِ احمقانه بگذاريم
توي يکي از اون مودهاي ناجوري هستم که راضيه به‌شون مي‌گه سگ‌اخلاقي و دعواهامون رو جدي نمي‌گيره، چون به شدت بي‌دليل به‌اش گير مي‌دم و از دست‌اش عصباني مي‌شم و دعوا مي‌کنم. زنگ مي‌زنم به‌اش و مي‌گم حالم گرفته‌اس. مي‌پرسه چرا؟ صدالبته من دليلش رو نمي‌دونم. مي‌گه مي‌خواي ببينيم همديگه رو؟ کلي ذوق مي‌کنم و ته ِ دلم يه قرار ِ رمانتيک مجسم مي‌شه يه جايي با نور ِ قرمز ِ چراغ‌هاي کم‌نور پشت ِ ميز و دست‌هايي که روي ميز محکم همديگه رو گرفته‌ان و آدمايي که به حرف هم گوش مي‌دن. کلي حالم خوب مي‌شه و مي‌پرسم کجا قرار بذاريم، مي‌گه فلان ساعت، روبه‌روي قيصريه. جوادترين . مزخرف‌ترين جاي ممکن –از نظر من-
توي تاکسي‌ام که زنگ مي‌زنه و يه ربع قرار رو مي‌اندازه عقب تا من يه فرصتي داشته باشم برم کتابفروشي گشتي بزنم لاي کتاب‌ها، بعد ده دقيقه دير مياد و فکرشو بکن من چقدر بدم مياد دم ِ قيصريه معطل بشم و مي‌رم يه جاي ديگه راه مي‌رم تا زنگ ‌مي‌زنه و مي‌پرسه کجايي. و در نهايت وقتي به هم سلام مي‌کنيم، به شدت از دست ِ هم کفري هستيم. پنج دقيقه جر و بحث مي‌کنيم، بعد مي‌گه خب، بيا بريم. بعد فکر کن من رو برده روبه‌روي يکي از گالرياي طبقه‌ي دوم ِ پاساژ، بعد ايستاده همون‌جا و پيله کرده که تو چته و هر چقدر هم که من بيان مي‌کنم به خدا هيچي و اصولاً گه خوردم که گفتم اعصابم خورده، مي‌گه چرا اين‌طوري مي‌کني و مي‌پيچوني و حرفتو نمي‌زني و تو که حرفي نداشتي واسه چي من رو کشوندي تا اينجا و .. منم اون وسط دارم جزجز مي‌کنم. بعد بالاخره مي‌گه خب بيا بريم. مي‌ريم توي خيابون و من در نهايت خونسردي و بدجنسي يادم مونده که گفته بود خوش‌ام نمياد با هم قدم بزنيم و دو قدم عقب‌تر راه مي‌رم و تموم مدت دارم به خودم و خودش و زمين و آسمون توي دلم فحش مي‌دم و احتمالاً يه لبخند ِ احمقانه‌ي نيمه‌کاره مونده روي لبم. بعد از يه عالمه راه رفتن، مي‌ايسته و مي‌پرسه: فلان‌جا کجاست؟ مي‌گم چطور؟ مي‌گه مي‌خوام برم شرايط ِ فلان‌چيز رو بپرسم. به‌اش نمي‌گم که: آها، پس به خاطر منه که بلند شدي اومدي. فقط به يک دقيقه نمي‌کشه که من عصباني، به‌اش مي‌گم خداحافظ و راه مي‌افتم طرف خونه و اونم زنگ مي‌زنه دعوا.

سه: با يه چشمک ِ دوباره، منو زنده کن ستاره
ساعت دوازده ِ شب از فشار از خواب مي‌پرم و هرکار مي‌کنم ديگه خوابم نمي‌بره و مجبور مي‌شم برم دستشويي. بعدش همين‌جوري دراز کشيده‌ام روي تخت و در آستانه‌ي يکي از اون معده‌دردهاي شديد، دارم از زندگي ِ single aloneي لذت مي‌برم که گوشي زنگ مي‌خوره. آه مي‌کشم و جواب مي‌دم، يهويي يه آهنگ ِ دامبولي ديشوي جواد بلند مي‌شه که تو زدي زير قول و قرارها و نگو فلان چيزا يادت رفته و من دوستت داشتم و .. اين‌ور ِ خط، دستم رو محکم گذاشته‌ام روي دهنم که صداي خنده‌ام بلند نشه. بعد از آهنگ، تماس رو قطع مي‌کنه و من بلند مي‌شم ميام پاي کامپيوتر با هدف ِ نوشتن گزارش کارورزي و هي وسوسه مي‌شم يه چيزي بذارم تو مايه‌هاي باز منو کاشتي رفتي، يا ديگه ازت بدم مياد، يا يه چيز ِ فوق‌العاده بي‌ربط، مثلاً Romaي کامرون کارتيو، يا يه چيزي که نفهمه، مثلاً Parce que c'est toiي Axelle Red يا هر چيز ديگه. که نهايتاً خيلي بچه‌ي خوبي مي‌شم و مثل بقيه‌ي وقت‌ها، پا مي‌ذارم روي نيازهاي دروني و شخصي خودم و يه چيزي مي‌ذارم با اين مضمون که تو رو خدا برگرد و به خدا من به‌ات احتياج دارم و نذار از نفس بيافتم، تويي تنها راه چاره .. !

چهار: شوکولات، پيراشکي، فيش‌برگر ِ خام، بادام زميني ِ کيلويي ده هزار تومان
بدين ترتيب بود که سيامک تمام نقشه‌هاي من رو نقش بر آب کرد و ساعت ده و بيست دقيقه برگشت شرکت. تريپ ِ آشتي و واي تو چقدر ماهي به‌اش مي‌گم: مرسي که به موقع اومدين. جواب مي‌ده: خواهش مي‌کنم و بعد مي‌گه بعداً مي‌خواد يه مطلبي رو با من درميون بذاره و اصلاً بيست درصد ِ استرس ِ من به خاطر همين بوده که اين مرتيکه مي‌خواد در مورد چي با هم دعوا کنيم. باقي‌اش مال ِ اين بود که راضيه سر ِ کلاس پايگاه همه‌اش داشت حرف مي‌زد و من تحملم تا يه حديه و وقتي پر بشه ديگه صداش رو مي‌شنوم، دستم رو مي‌گيرم که نزنم توي گوشش و درجه‌ي پستي رو درنظر بگير که راضيه الان مثلاً بهترين دوست ِ منه –هرچند من نمي‌دونم فايده‌ي بهترين دوستي که بخواي يه عالمه چيز رو به‌اش نگي چيه-

پنج
ندارد